خواندنی ۴

شب قبل از آن روز!

زنی گریان نزد شیوانا آمد و به او گفت که همسرش او را اذیت می کند و دائم با زخم زبان و حرکات ناشایست او را عذاب می دهد. زن از شیوانا راه چاره خواست. شیوانا از شوهر زن خواست نزد او آید. آنگاه در حضور زن از شوهر پرسید:” شب قبل از روز خواستگاری از این زن را به خاطر می آوری!؟”

مرد هاج و واج به شیوانا نگاه کرد و پاسخ داد:” نه چندان ! منظورتان چیست!؟”

شیوانا دوباره محکم و مطمئن سوالش را تکرار کرد و گفت: “سعی کن به خاطر بیاوری ! و سعی کن که همین الآن هم به خاطر بیاوری!؟”

مرد کمی خود را جمع کرد و در خود فرورفت و چند دقیقه ای بعد انگار حرارتی عجیب بدنش را فراگرفته باشد با شرمندگی گفت:” حالا که خوب فکر می کنم می بینم یکی از آن خاطرات ماندنی و فراموش ناشدنی عمرم بوده است. بله استاد! خوب به خاطر دارم!؟”

شیوانا گفت:” یادت می آید شب قبل از روز خواستگاری چقدر دلواپس بودی که نکند این خانم یا خانواده اش جواب منفی بدهند!؟ یادت می آید چقدر نذر و نیاز کردی که همه چیز بر وفق مراد پیش برود و تو بتوانی به آنچه می خواهی برسی!؟ یادت می آید آن شب تا صبح چند بار از تپش های بی اختیار قلبت ازخواب بیدار شدی و چند بار به ماه نگاه کردی!؟ و چه قول و قرارهایی با خالق هستی بستی!؟”

مرد سرش را پائین انداخت و گفت:” آری!نمی دانم از کجا می دانید اما آن شب و احساسات آن شب را خوب به خاطر دارم!”

شیوانا سرش را به علامت تاسف تکان داد و گفت: ” یادت می آید آن شب در اعماق قلبت از خالق هستی خواستی تا چرخ تقدیر را طوری بچرخاند که تو بتوانی به محبوبت برسی و در عوض به خالق هستی قولهایی دادی که خودت می دانی و او!؟”

مرد شرمنده سرش را به علامت مثبت تکان داد! شیوانا آهی کشید و گفت:” خالق کاینات به قولش وفا کرد و محبوبت را به تو رساند! اکنون این بازی ها چیست که در می آوری!؟ فکر می کنی برای خالق هستی کاری دارد که تو را دوباره به آن شب پرتاب کند!؟”

وب سایت رسمی حمید کوثری (پژوهشگر و روانشناس) و فرامرز کوثری (پژوهشگر علوم موفقیت و حوزه های کارآفرینی)

مرد با نگرانی  از جا برخاست و دستان زنش را بوسید ودر حضور جمع از او معذرت خواست و شرمنده همراه همسرش از محضر شیوانا دور شدند. یکی ازشاگردان شیوانا که شاهد ماجرا بود با تعجب از او پرسید:” شما ازکجا ماجرای آن شب را می دانستید!؟”

شیوانا تبسمی کرد و گفت:” همه آنها که امروز ناسپاسی می کنند و با بدخلقی قدر نعمتی را که به آنها ارزانی داشته شده را نمی دانند ، در حقیقت از همان ابتدا لیاقت آن نعمت را نداشته اند. همه این افراد شب قبل ازروز رسیدن به آن نعمت ،  در اوج دلواپسی و دل آشوبی با خالق کاینات ارتباط برقرار می کنند و به او قول هایی می دهند. اما وقتی خالق هستی به عهدش وفا می کند و آنها را به مرادشان می رساند ، همه آن قول و قرارها را فراموش می کنند و چند صباحی که می گذرد و از آن شب دور می شوند ،  شروع به ناسپاسی می کنند. آنها آنقدر فراموشکارند که نمی دانند برای خالق عالم پرتاب کردن دوباره آنها به آن شب دلواپسی و دل آشوبی بسیار ساده است. من امروز فقط خاطره آن شب را به یاد این مرد آوردم! او خودش بقیه پیام را گرفت!

شفافیت راز رسیدن

روزی زرنگ ترین شاگردان شیوانا از او پرسید:” استاد! چگونه می توان به مقامی رسید که هر چه بخواهیم را بتوانیم بدست آوریم!؟” شیوانا گفت که بعدا جواب او را خواهد داد. اما همان روز از همه شاگردانش خواست تا هر کدام در جلسه بعد یک عدد سیب با خود بیاورند. جلسه بعد که همه سیبی در اختیار داشتند از آنها خواست مقابل دیوار بنشینند و سیب را روی چارپایه ای بگذارند و آنقدر به سیب زل بزنند که وقتی چشمانشان را بستند بتوانند پشت پلک های بسته شان عین سیب واقعی را دقیق و روشن و واضح ببینند.

برای اینکه شاگردان به این مرحله برسند روزها طول کشید. سرانجام پس از دو هفته همه شاگردان ادعا کردند که می توانند با چشم بسته سیب خودشان را به طور واضح و روشن و شفاف و کاملا دقیق ببینند. در واقع در طول این دو هفته آنها آنقدر در شکل و قیافه سیب خود غرق شده بودند که به طور کامل می توانستند آن را در ذهن خود ببینند.”

شیوانا از شاگردانش خواست تا چشمان خود را بسته نگه دارند و سیب درون ذهنشان را بچرخانند و به آن گازی بزنند و مزه آن را بچشند و به خاطر بسپارند.

وب سایت رسمی حمید کوثری (پژوهشگر و روانشناس) و فرامرز کوثری (پژوهشگر علوم موفقیت و حوزه های کارآفرینی)

دو هفته بعد همه شاگردان گفتند که قادرند سیب ذهنی خود را واضح و دقیق ببینند و در ذهن خود عطر و بوی آن را حس کنند و حتی سیب ذهنی شان را گاز بزنند و مزه آن را در دهان خود حس کنند.”

جلسه بعد شیوانا با اشاره به زرنگ ترین شاگردش گفت:” این دوست ما یک ماه پیش پرسید چگونه می توان به مقامی رسید که هر چه در دل بگردانیم را در دنیا بدست آوریم و من اکنون با توجه به تجربه ای که در رابطه باسیب داشتید می توانم بگویم که باید عین این تجربه را به طور وارون انجام دهید! یعنی باید تلاش کنید که بتوانید در ذهن خود چیزی را که می خواهید واقعی و شفاف و روشن ببینید و دور آن بچرخید و بودن آن را حس کنید و بویش را استشمام کنید و مزه اش را بچشید و خلاصه کلام در درون خود به آن برسید. به محض اینکه این اتفاق بیافتد بلافاصله در بیرون وجودتان آن چیز در اختیارتان قرار می گیرد. راز کاینات همین است!! شفاف و واضح و روشن بگو آنچه می خواهی را چگونه می بینی!؟ اگر گنگ و مبهم بگویی چیزی را می خواهی و خودت هم تصویر و تصور روشنی از آن چیز را نداشته باشی چگونه می توانی از کاینات انتظار داشته باشی که آن چیز را برایت فراهم سازد؟! شفافیت راز رسیدن است.”

از من راه حل بخواه!

بعد از چند روز متوالی بارش شدید باران ، سرانجام سیل شدیدی به راه افتاد و مزارع زیادی در دهکده مجاور زیر آب رفت و عده زیادی بی خانمان شدند. شیوانا و بقیه شاگردان مدرسه برای کمک به سیل زدگان به محل شتافتند. در سر یکی از مزارع روی تپه ای شیوانا مردی را دید که زن و همسرش او را دوره کرده اند و مرد دائم در حال افسوس خوردن و سرتکان دادن است و می گوید:” دیدید چقدر راحت تمام مال  و اموال و محصول و دام خود را از دست دادیم!؟ دیدی چه بلایی برسر ما آمد!؟” و با هر جمله مرد زن و بچه او هم زار زار گریه می کردند و بر سر خود می زدند.

شیوانا با عصبانیت بالای سر مرد رفت و خطاب به او گفت:” این جملات چیست که به هم می بافی!؟ خالق هستی به من و تو مغز داده تا از او سوال بپرسیم نه اینکه برای تماشای دنیا از او دعوت کنیم!! به جای اینکه اینطور جملات بی معنا به هم ببافی از مغزت سوال کن که

وب سایت رسمی حمید کوثری (پژوهشگر و روانشناس) و فرامرز کوثری (پژوهشگر علوم موفقیت و حوزه های کارآفرینی)

–         چطوری می توان آنچه داریم را حفظ کنیم؟

–         چطوری می توانیم مانع از آسیب دیدن بیشتر شویم؟

–         چطور می توانیم مال و اموال از دست رفته را بازگردانیم؟

–         از چه کسانی در فامیل و آشنایان می توانم برای سرپناه موقت کمک بگیرم؟

–         چه کنم تا آسیب های این مصیبت به حداقل برسد و حداقل تاثیر را روی خانواده بگذارد!؟

–         چه کنم تا روحیه اطرافیانم را تقویت کنم!؟

–         و…

وقتی به مغزت سوالی را ارسال می کنی، مغز با همراهی کلیه اعضا و جوارح و کمک گیری از مخزن اطلاعات کیهانی ، مناسب ترین جواب ها و راه حل ها را برایت ردیف می کند و تو و خانواده ات را به سرعت به آرامش می رساند. به جای دعوت از مغز برای تماشای ماجرا و آه و ناله کردن ، از مغز سوال کن و از او بخواه برایت جواب مناسب پیدا کند!”

 

 

 

از خودشان کمک بگیر!

روزی مردی پارچه فروش نزد شیوانا آمد و از او برای حل مشکلش کمک خواست. شیوانا از او توضیح خواست. پارچه فروش گفت:” من در بازار دهکده مغازه ای دارم. بسیاری از مردم دور و نزدیک مرا می شناسند و برای خرید پارچه و لباس به مغازه من می آیند. چند هفته ای است که در ساعات پر مشتری روز ، چند پسر جوان که پدرانشان جزو افسران امپراتور هستند و کسی نمی تواند به آنها اعتراض کنند در فضای باز مقابل مغازه من شروع به شمشیر بازی و سروصدا می کنند و با اینکار مانع از ورود دختران و زنان و مشتریان با آبرو به مغازه ام می شوند. من هم سکوت می کنم و این مساله را تحمل می کنم . در واقع چون از پدرانشان واهمه دارم نمی توانم به آنها اعتراض کنم. اگر کار همینگونه پیش رود من ورشکست خواهم شد. برایم راهی پیدا کن!”

شیوانا سری تکان داد و گفت:” هر وقت در زندگی دچار مزاحمانی اینچنینی شدی که حریفشان نمی شوی ، از خودشان کمک بگیر برای حذف خودشان ! فردا وقتی دوباره سروکله این جوانان پیدا شد مهربان و خندان داخل جمع آنان برو و برای ایشان بگو که شادی و سرخوشی و شمشیر بازی آنها تو را یاد ایام جوانی ات می اندازد و از آنها بخواه از امروز ساعتی خاص مقابل مغازه تو بیایند و به خاطر تو شمشیر بازی کنند و برای شادی تو و تجدید خاطره ایام جوانی ات سروصدابه راه اندازند و بعدبه ایشان بگو که تو حاضری برای اینکار بابت هر یکساعت سروصدا ، هر روز به هر کدام از آنها یک سکه طلا بدهی!”

پارچه فروش مات و مبهوت به شیوانا خیره ماند و از این راه حل عجیب یکه خورد و گفت:” چه می گوئید استاد!؟ من می گویم از سروصدای آنها در عذابم و شما می گوئید آنها را دعوت به اینکار کنم و حتی در مقابل به ایشان سکه طلا هم مزد دهم!؟”

شیوانا با لبخند گفت:”تو تا یک هفته چنین کن و هفته بعد نزدمن آی!

پارچه فروش قبول کرد و روز بعد همان چیزهایی را که شیوانا گفته بود برای مزاحمین گفت و هر روز هم به هر کدام از آنها یک سکه طلا مزد داد.

وب سایت رسمی حمید کوثری (پژوهشگر و روانشناس) و فرامرز کوثری (پژوهشگر علوم موفقیت و حوزه های کارآفرینی)

هفته بعد پارچه فروش نزد شیوانا آمد. شیوانا اینبار به او گفت:” فردا وقتی دوباره جوانان مزاحم نزد تو آمدند به آنها بگو که فرزندت را باید به مدرسه شمشیر بازی بفرستی و چون پول کم می آوری پس بابت هرساعت نمایش شمشیر زنی ایشان به جای یک سکه فقط می توانی به هرکدام نیم سکه طلا بپردازی!”

فردای آن روز وقتی مرد پارچه فروش این حرف را به جوانان مزاحم گفت آنها اعتراض کردند و گفتند که اینکار برای آنها مقرون به صرفه نیست و پارچه فروش اگر سروصدا و شمشیر بازی می خواهد باید قیمت را بالاتر ببردو تا زمانی که اینکار را نکند دیگر هرگز مقابل مغازه او شمشیر بازی نمی کنند و او دیگر نمی تواند خاطرات ایام جوانی اش را تجدید کند!؟”

هفته بعد پارچه فروش با خوشحالی نزد شیوانا آمد و گفت:” حق با شما بود استاد! از آن روز که قیمت را کم کردم و آنها قبول نکردند. هر روز این جوانان مزاحم از مقابل مغازه من ساکت و آرام عبور می کنند و با تصور اینکه من از آرامش آنها عذاب می کشم پوزخندی می زنند و جایی دیگر بساط سروصدای خود را پهن می کنند.”

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*