حوادث/ تصاحب آپارتمان ۲ میلیاردی به بهانه سرمایه‌گذاری

تصاحب آپارتمان ۲ میلیاردی به بهانه سرمایه‌گذاری

اعضای یک باند که به بهانه سرمایه‌گذاری و مشارکت بیش از دو میلیارد و ۳۰۰ میلیون تومان از مردی کلاهبرداری کرده بودند، از سوی پلیس استان فارس دستگیر شدند.
به گزارش «ایران»، چندی قبل مردی با مراجعه به پلیس مدعی شد اعضای یک باند از وی کلاهبرداری کرده‌اند.
وی در تشریح ماجرا به پلیس گفت: با فردی آشنا شدم که مدعی بود در کار پخش عمده مواد غذایی است و اگر بخواهم می‌توانم با او مشارکت و در این کار سرمایه‌گذاری کنم. پس از مدتی وی با جلب اعتماد من پیشنهاد داد که با قرار دادن ملک خودم به‌عنوان وثیقه در اختیار شرکت کالا دریافت کرده و با فروش کالا و دریافت ثمن معامله با شرکت تسویه حساب کنم.
در ملاقات‌های بعدی این مرد عنوان کرد که می‌تواند سند آپارتمان مرا در اختیار دوستش قرار داده و مبلغ یک میلیارد و ۱۰۰ میلیون تومان به‌صورت سه ماهه از وی دریافت کند و پس از سرمایه‌گذاری در شرکت دیگری ماهانه سود پول را دریافت کند و به من بدهد.
شاکی در ادامه گفت: متهم با ترفندهای مختلف موفق شد مرا متقاعد کند و سپس در بنگاه املاک یک فقره چک به مبلغ ۴۵۰ میلیون تومان و یک دستگاه خودرو خارجی به ارزش ۶۵۰ میلیون تومان را در مقابل آپارتمانم که دو میلیارد و ۳۰۰ میلیون تومان ارزش داشت به من داده و رسیدی هم از من گرفت که در آن قید شده بود مابقی پول به‌صورت سکه پرداخت خواهد شد.
پس از گذشت سه ماه از موعد مقرر وقتی به متهم مراجعه و درخواست دریافت سود حاصل از سرمایه‌گذاری را کردم متهم اعلام کرده شما آپارتمان خودت را به ما فروخته‌ای و مبلغ آن را هم دریافت کرده‌ای!
سرهنگ کاووس حبیبی رئیس پلیس آگاهی استان فارس در این باره گفت: پس از این شکایت پیگیری موضوع در دستور کار کارآگاهان اداره مبارزه با جعل و کلاهبرداری استان فارس قرار گرفت که مأموران پس از انجام تحقیقات و مشخص شدن کلیات کلاهبرداری متهم را به همراه دو همدستش شناسایی و دستگیر کردند. متهمان پس از انتقال به پلیس آگاهی به جرم ارتکابی اقرار و مشخص شد که یک فقره چک و خودرو نیز در اختیار متهمان قرار داشته و هیچ‌گونه پول یا خودرویی در مقابل آپارتمان به شاکی داده نشده است.
اعضای این باند پس از سیر مراحل قانونی روانه زندان شدند.

راز خواستگار لو رفت!

روزی که فهمیدم خواستگار دخترم در اروپا زندگی نکرده است و تعادل روحی و روانی ندارد خیلی محترمانه به او پاسخ منفی دادم اما …

به گزارش تابناک، زن ۴۳ ساله در حالی که ادعا می کرد از مزاحمت ها و سماجت های خواستگار دخترم خسته شده ام درباره سرگذشت خود به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: ۱۱ سال قبل زمانی که دخترم هفت سال بیشتر نداشت من و همسرم از یکدیگر جدا شدیم چرا که از نظر اخلاقی هیچ تفاهمی بین ما نبود و همواره با یکدیگر درگیری داشتیم از آن روز به بعد منزلی اجاره کردم تا به طور مستقل دخترم را بزرگ کنم البته خانواده ام بسیار از نظر مالی به من کمک می کردند تا کمبودی در زندگی نداشته باشم خودم نیز در یک کارخانه تولیدی کار می کردم تا بتوانم امکانات رفاهی را برای دخترم تامین کنم.

روزها به همین ترتیب سپری می شد تا این که سال گذشته از طریق یکی از همسایگان به یک مهمانی دعوت شدم در آن مهمانی برادر میزبان دخترم را دید و او را خواستگاری کرد. «آسیه» مدعی بود برادرش ۲۰ سال در استرالیا زندگی کرده است و در همان کشور مشغول به تحصیل بوده و اکنون قصد دارد در ایران زندگی کند من هم که سعادت دخترم را می خواستم تقاضای خواستگاری اش را پذیرفتم و با جاری شدن صیغه محرمیت به دخترم اجازه دادم تا با «فرهاد» ارتباط داشته باشد و به قول معروف خصوصیات اخلاقی او را بشناسد.

اما مدتی بعد دخترم ادعا کرد نامزدش که بارها دست به خودکشی زده است مدام از یاس و ناامیدی سخن می گوید و تعادل روحی و روانی ندارد. با وجود این چون خودم سابقه یک ازدواج ناموفق را داشتم این فرصت را به دخترم دادم تا درباره همسر آینده اش با دقت تحقیق کند.

در این شرایط چند بار از یک خط ناشناس در فضای مجازی به فرهاد پیام دادیم آن جا بود که فهمیدیم او با دختران دیگری نیز ارتباط عاشقانه دارد به همین دلیل یک روز به بهانه ای سیم کارت تلفنش را گرفتم و به صفحه تلگرامش رفتم آن جا بود که فهمیدم او با دختر دیگری نیز قصد ازدواج دارد ؛با دیدن اوضاع اخلاقی نامناسب فرهاد خیلی مودبانه جواب منفی دادیم و از او عذرخواهی کردیم.

او روز بعد با یک سبد گل گران قیمت دوباره به خانه ما آمد اما من و دخترم قبول نکردیم که برای گفت وگو به منزلمان بیاید او رفت ولی از روز بعد توهین و فحاشی هایش شروع شد و اکنون مدام برای ما ایجاد مزاحمت می کند از سوی دیگر نیز متوجه شدیم او هیچ گاه در کشور استرالیا نبوده است بلکه مدتی را در ارمنستان به کارگری در یک رستوران مشغول بوده و …

به دستور سرگرد جعفر عامری (رئیس کلانتری سپاد) رسیدگی کارشناسی به این پرونده در دایره مددکاری اجتماعی آغاز شد.

 

 

 

گزارش تلخ از خاطرات زنان و دختران خیابانی

روزنامه شرق در گزارشی پیرامون زنان و دختران فراری کهبه آسیب های مختلفی دچار شده اند نوشت: زندگی در یک سلول، با چندین زن که سنشان از ۱۳ سال، به پنجاه‌وچند سالگی می‌رسد. خانه‌ای که نه نامش را کسی می‌داند و نه شناسنامه دارد. حتی عابرانی که سالیان سال است از این کوچه می‌گذرند هم نمی‌دانند که حدود ۴۰ -۵۰ زن اینجا در پشت درهای قفل اتاق‌های سفید محصور شده‌اند.
گزارش تلخ از خاطرات زنان و دختران خیابانی
اینجا برای نادیا، مریم، نرگس، سهیلا و خیلی‌های دیگر مثل زندان است. چشم‌ها از پشت کرکره سبز و قدیمی نگاهت می‌کنند و اتاق انگار دل می‌زند. بعد از ورودت به مرکز، همه درها پشت سرت قفل می‌شود تا وارد سلول بزرگی شوی که زن‌ها را در خود مهار کرده است. تمام اتاق انگار پر می‌شود از سکوت ناگهانی زنانی که خیلی وقت است فراموش شده‌اند. آدم‌هایی که از خط قرمزها عبور کرده‌اند تا پشت پلک زندگی پنهان شوند. خیلی‌هایشان از وقتی از خانه گریخته‌اند، زندگی‌شان تاریک شده. دختران جوانی که حالا بیش از سن سجلی‌شان تجربه دارند.
اولین قربانی، با حرکت سریع دست مددکار به داخل هدایت می‌شود، مونا، بچه پایین شهر. سنش را که می‌گوید، تمام تنت خالی می‌شود از هر خیالی در رابطه با سن و سال یک دختر ۱۳ساله که تنها یک دهه از زندگی‌اش را گذرانده، ولی به اندازه یک زن ۳۰ساله تجربه دارد. خیلی بی‌قید از چوب حراجی حرف می‌زند که چند سال زندگی‌اش را به تاراج برده؛ ۱۱ساله بوده که اولین طعم تجاوز را چشیده و بعد از آن در آغوش خیابان جا گرفته است. بدون اینکه سکوت کند، مثل یک رادیو که روشنش کرده باشی شروع می‌کند. نه خلاصه و نه مختصر، بلکه با جزئیات. از سه تجربه سقط جنینش می‌گوید و خاطره نوزادانی که هر کدامشان مثل وصله تلخی به زندگی‌اش چسبیده‌اند.
چرا خیابان را انتخاب کردی؟
کتکم می‌زدند. عموها از کوچیک‌تره تا بزرگه. فقط کافی بود توی کوچه منو ببینن، به باد کتک می‌گرفتنم. خسته شده بودم. دل به دریا زدم، رفتم سی‌وسه پل. اونجا با یه پسر مکانیک آشنا شدم. خوشگل بود. شلوار شیش‌جیب پوشیده بود. عاشقش شدم. می‌گن عشق در یک نگاه (می‌خندد، ولی خنده‌اش را از نگاه مددکار می‌دزدد).
خب بعدش چی شد؟
هیچی. گفت باهات ازدواج می‌کنم. رفتیم تو کارگاهشون. سیاه و کثیف بود. اولین بار بود که مشروب می‌خوردم، بهم گفت بخور، تلخ بود با آب‌میوه مخلوطش کرد و گفت بخور. بعدش انگار بیهوش شده بودم، بیدار که شدم انگار همه جا خون پاشیده باشن، بدبخت شدم، هر روز طعم خون رو تو دهنم حس می‌کردم. آزارم می‌داد، هر بار با مخالفت من دهنمو با مشت و لگد خرد می‌کرد. از همان موقع بوده که زخم آسیب نگذاشته او به خانه برگردد: «شدم بچه خیابون. اگه برمی‌گشتم عموها می‌کشتنم.
اونجام می‌موندم پسر مکانیکه اذیتم می‌کرد، ترسیدم. حدود چهار ماهی شد اونجا بودم. فرقی نمی‌کرد هر بار دوستاش مهمونش بودن. خسته شدم، یه بار تونستم فرار کنم، آش و لاش بودم و گرسنه؛ اولین سقط جنینم همون سال بود. دردش هنوز تو جونمه، بعدش دستگیر شدم و منو برگردوندن پیش مامانم. اما عموها این بار زندانیم کردن. صبحونه و ناهار و شامم شده بود کتک. بازم فرار کردم. دومین سقط جنینم شاید دو سال بعدش بود و سومی هم همین چند وقت پیش».
همین‌طور که حرف می‌زند، غربت جای خالی چند دندان، توی دهانش، خودش را نشان می‌دهد. حتی تخیلت هم اجازه نمی‌دهد که از او یک دختر ساده در ذهنت بسازی. همخوابگی با آدم‌های پولدار تا بودن در توالت‌های کثیف و بدبو و هم‌آغوشی در خیابان از یک دختر ۱۵ساله، زنی چندین‌ساله ساخته که بدون شرمساری از کاری که کرده دوست دارد باز هم به خیابان پناه ببرد. با هر کلمه‌ای که از دهانش بیرون می‌غلتد، انگار اتاق تنگ‌تر می‌شود، احساس خفگی داری از ترسی که دیگر برای امثال او وجود ندارد.
مددکار با حرکت چشم به دختر نشان می‌دهد که کافی است و او را با همان اشاره نامرئی به بیرون هدایت می‌کند، انگار نمی‌خواهد بیشتر از این ابرهای سیاه آسیب‌های اجتماعی کنار بروند.
نفر بعدی نرگس است. با قدم‌های سنگین و کشیده وارد می‌شود، توی سفیدی چادر، لرزه‌های محسوسی است از دختر ۱۶ساله‌ای که یک سال پیش از خانه فرار کرده است. یک جفت چشم‌تیله‌ای میشی به تو خیره می‌شود، از وقتی که از ترس دست‌درازی ناپدری در آغوش خیابان پناه گرفته تا حالا که پشت این دیوارهای سفید منزل گرفته، یک بار مجبور به سقط جنین شده. حاصل یک عشق ساده کودکانه، بچه‌ای بوده که هنوز به سلول‌های ذهنش وصله شده و نمی‌گذارد یادش برود که عشق مادری یعنی چه.
کم حرف می‌زند و کلمات به سختی از دهانش بیرون می‌پرد: «روی یک تشک کثیف و چرک بچه‌ام سقط شد. سخت بود. داشتم می‌مُردم. اولین باری بود که یک جنین می‌دیدم. قشنگ بود و عین یک گلوله سفید و سرخ به من نگاه می‌کرد، همان‌جا بود که عاشقش شدم».
اشک میهمان سکوت سیال اتاق می‌شود. به شکم برآمده دیوار خیره می‌شود؛ بغضش را فرو می‌خورد و ادامه می‌دهد: از همه‌شان بدم می‌آید. از کسانی که بچه‌ام را کشتن. مددکار با اکراه می‌گوید: خب حالا اشک تمساح نریز. شما رو چه به محبت و عشق؛ «تُف»؛ کلمه آخری را غلیظ‌تر ادا می‌کند و دخترک را به سکوتی سنگین وامی‌دارد. پای خاطرات که وسط می‌آید، هق‌هق کوتاهی تمام سکوت اتاق را می‌بلعد.
با بُغض ادامه می‌دهد: اینجا هیچ چیز نیست. از صبح تا شب بی‌کاریم. تا یک سال پیش درس می‌خوندم. اینجا هیچ کاری نداریم. حوصله همه سر رفته. مددکار وسط حرفش می‌پرد؛ کی گفته اینجا هیچ کاری نداری؟ ما اینجا قالی‌بافی داریم. دل به کار نمی‌دین. زندگی در آسایشگاه زنان ویژه، کُند می‌گذرد. بین شکاف خانه تا خیابان، تجربه این زنان چند برابر شده است.
برای ثریا، اما شیرینی اولین مبلغی که گرفته باعث شده که تن به خیلی چیزها بدهد. با اولین مبلغی که به دستش رسیده، مانتو خریده و بعد تبدیل شده به زنی که یاد گرفته برای کارهایش می‌تواند پول بیشتری بگیرد. بعد از آن با قارچ و شیشه و گُل آشنا شده و زندگی‌اش حل شده در لغزش‌های جورواجور. مینا اما تلخ و گزنده نگاهت می‌کند.
طعم خیابان برای او زهری است که هر بار نوشیده. نگاهش را تکیه می‌دهد به نقطه‌ای مبهم. سلام نصفه و نیمه‌ای از زبانش سُر می‌خورد و با کمی شرم صحبت می‌کند و مثل بقیه جزئیات را نمی‌گوید. واضح است که برخلاف بقیه از این کار چندان راضی نیست. تیک تیک ساعت روی دیوار سکوت را می‌شکند. چشم‌های پشت شیشه یک آن رهایت نمی‌کنند؛ وقتی مددکار متوجه می‌شود، فقط کافی است یک تشر بیاید تا چشم‌ها پراکنده شوند.
زهرا نفر بعدی است، از زور وَرم تجربه انواع مواد مخدر چشم‌های قهوه‌ای زن ۴۶ساله ریزتر شده و پُف کرده است. خط‌خطی‌های چهره‌اش ردپای سالیان بیشتر از سنش را نشان می‌دهد. سنش به ۶۰ساله‌ها تنه می‌زند. برای او با سه بچه قد و نیم‌قد، تحمل اینجا سخت است. هر کدام از بچه‌ها به خاله و عمه و مادربزرگ سپرده شده‌اند و سرنوشت هیچ‌کدامشان برای زهرا مشخص نیست. وقتی اعتیاد شوهرش، دامن او را گرفته به زندگی بچه‌هایش هم آتش زده و بعد از مرگ شوهرش به جای زن خانه، زن خیابان شده است. با صورت سنگی به تو زل می‌زند و از روزهایی می‌گوید که به خاطر سیرکردن شکم بچه‌هایش تنش را می‌فروخته و خشونت‌های متنوعی را در این مسیر تجربه کرده است.
چشم‌های مددکار زن را به سکوت وادار می‌کند. نمی‌خواهد پوست تابوها بیشتر از این کنده شود، تابوهایی که از تعداد این زنان حرف نمی‌زنند و زخم‌های کهنه‌ای هستند که نه رسمی و نه تأیید شده‌اند، اما حقایق از آماری می‌گوید که به طور میانگین سن روسپی‌گری در ایران را کاهش داده و از سن ۲۰ تا ۳۰ سالگی به زیر ۱۸سالگی رسیده است. زنانی که جوان شده‌اند و گاه کودک هم شده‌اند. دخترانی که تصویر زندگی‌شان زیر بار آسیب‌ها خط می‌خورد و پایان جنگیدنشان می‌شود سلول محصوری که قرار است، آنها را به زندگی برگرداند. زنانی که گویی در جبر هندسه زندگی ته‌نشین شده‌اند… .

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*