یعنی چه؟!
شعر طنز حمید آرش آزاد
ناگهان طالب زینت شدهای، یعنی چه؟
صاحب حسن و وجاهت شدهای، یعنی چه؟
من شنیدم که گرفتی تو گواهینامه
خارج از جادهی عفّت شدهای، یعنی چه؟
سنّت این بود لباست همه مشکی باشد
حالیا، دشمن سنّت شدهای، یعنی چه؟
یک کمی رنگ لباس تو شده روشنتر
اهل گمراهی و بدعت شدهای، یعنی چه؟
خارج از دایرهی «طرح لباس ملی»
عاری از حجب و بغایت شدهای، یعنی چه؟
درس خواندی و لیسانسه شدهای، ملعونه!
عاشق درس و کتابت شدهای، یعنی چه؟
ای ضعیفه! تو کجا، فکر مساوات کجا؟
خصمجان بشریت شدهای، یعنی چه؟
فمنیستی تو مگر؟ یا که وکیل نسوان؟
که چنین اهل ضلالت شدهای، یعنی چه؟
توی منزل تو مگر «دیش» و «ریسیور» داری؟
یا که تسلیم حماقت شدهای، یعنی چه؟
سه- چهار تا دگنک خوردهای و مشت و لگد
حال خواهان خسارت شدهای، یعنی چه؟
ناقصالعقل! نبودی تو سوسول و قرتی
تازگی خصم خشونت شدهای، یعنی چه؟
دست بردار از افکار پلید غربی
مسخره بین جماعت شدهای، یعنی چه؟
زن ذلیل است، نکن گوش به حرف «آرش»
مثل او، اهل سفاهت شدهای؟ یعنی چه؟
با همهٔ حسّ بَساواییام
در هوس ساحل هاواییام
ای دو سه تا قاره ز ما دورتر
ساحل تو از همه مشهورتر
کاش بدهکاری ما کم شود
پول بلیط تو فراهم شود
کاش که تو ساحل ما میشدی
هدیهٔ ایرانسل ما میشدی
هر که به دیدار تو نائل شود
هوش و حواسش همه زائل شود
دوست، مرا پول کمی قرض داد
بانک به من مختصری ارز! داد
خرج تو دیدم، سرم آتش گرفت
سکته زدم، حال مرا غش گرفت
قیمت تو، قیمت جان من است
«کن-سولوقون» حدّ توان من است
منکه نبینم سفرت را به خواب
عکس تو را لایک کنم بیحساب
نذر تو کردم همهشب در حرم
تا که ز خیر سفرت بگذرم
ای هوس خامِ تبهکار من!
گند زدی باز به افکار من!
شاعر : محمد حسن صادقی
آموزش مترو سواری
بچه ها این متروی ایران ماست
اسم مترو که براتان آشناست؟
چشم مترو هر کجا دنبال ماست
کُل مترو مال بابای شماست
بچه ها این متروی خیلی قشنگ
متروی پر زرق و برق و رنگ رنگ
هم نشان از صلح دارد هم ز جنگ
بی شباهت نیست به شهر فرنگ
بچه ها این متروی محصول چین
کاسب بسیار دارد در کمین
داغ دارد هم به دل هم بر جبین
جایگاهش هست در زیرِ زمین
عرضه می گردد در آن جنس زیاد
غالباَ با جیغ و با فریاد و داد!
در خصوص آن بگویم یک کلام؛
ازدحام است ازدحام است ازدحام
نکته هایی هست در این ماجرا
ارزش بسیار دارد چون طلا؛
تا که رفتی داخل مترو بدو
هی خودت را هُل بده سمت جلو
سعی کن از گیت مفتی رد شوی
رد شدی، یعنی که هستی تو قوی
تا که دیدی می رسد از ره قطار
هُل بده اطرافیان را با فشار
آن زمان که درب واگن باز شد
لحظه پیکار تو آغاز شد
صندلی را چون که خالی یافتی
با خودت رویای عالی بافتی
مثل موشک جست کن بر روی آن
رحم بیهوده نکن بر دیگران
بچه ها از هر گروه و هر نژاد
جای خود بر دیگری باید نداد!
گر که پیری رو به رویت ایستاد
یا کسی از ناتوانی اوفتاد
تو فقط خود را بزن فوری به خواب
مثل موش مرده ای نزد عقاب!
فارغ از پیر و جوان و مرد و زن
باش تنها تو به فکر خویشتن
بچه ها این درس امروز شماست
بلکه درس و مشق هر روز شماست
مام مترو عاشق روی شماست
عاشق این عادت و خوی شماست…!
شاعر : مجید مرسلی
«دود نامه»
راحتالحلقوم سُرباندود، دود
شامه را مطلوبتر از عود، دود
نوشدارویی که درمان میکند
دردِ بیدرمانمان را زود، دود
دود بود آن کیمیای روحبخش
وانکه جان بخشید ما را بود، دود
تار و پود آدم از آب و گِل است
جان ما را چیست تار و پود؟ دود
میدود خون، داخل رگهایمان
تا که میبلعیم همچون هود، دود
آنچه محدودست در ایران، هواست
وانچه بیحدّست و نامحدود، دود
خودکفا گشتیم در تولید آن
مفتخر هستیم زین مولود: دود
بس که از ایّام کاریمان بکاست
هم به تعطیلاتمان افزود، دود
حال داده ملّت بیحال را
کرده تهران را چو هالیوود، دود
بوق ماشینهای برقی: بیب-بیب
بوق ماشینهای دودی: دود-دود
تا نیالاییم خود را با هوا
بیهوا ما را به خود آلود، دود
ما ز بالاییم و پایین میرویم
میرود امّا سوی معبود، دود
تا نبندد آه، راه سینه را
کرد راه سینه را مسدود، دود
دودمان خلق را بر باد داد
دودمانش باد پس نابود، دود!
شاعر : محمد حسن صادقی
شعر طنز : دفترچههای قسط مرا دِه نشان دوست
«ای پیک پیخجسته که داری نشان دوست»
دفترچههای قسط مرا دِه نشان دوست
وام از طریق دوست گرفتن چه خوش بوَد
یا از طریق رابطه با دوستان دوست
دردا و حسرتا که حقوقم ز دست رفت
دستم نمیرسد به حقوق کلان دوست
دخلم کفاف نان شبم را نمیدهد
بستم دخیلِ خویش به دخل دکان دوست
محتاج وام دوست چنانم که هر که دید
رحم آیدش مگر دل نامهربان دوست
بی ضامن این زمان ندهد هیچ بانک وام
این کار شاق هست فقط در توان دوست
ما را که راندهایم ز درگاه بانکها
درگاه آخرست فقط آستان دوست
بانکی که وام داده به ما ورشکستگان
دارد خیال خوردن وجه الضّمان دوست
اکنون که قصد جان مرا کرده وام من
شاید که بنده نیز بیفتم جان دوست
وامی که پشت من شده خم با گرفتنش
صاف است وقتِ دادنِ قسطش دهان دوست
شاعر : محمد حسن صادقی
«بیفزا»
خداوندا! به ما اسکِن بیفزا
به هر نحوی که شد ممکن بیفزا
به «تومان» اعتباری نیست؛ لطفاً
دلار و پوند و لیر و ین بیفزا
برای جَستن از سدّ گزینش
محاسن بر رخ محسن بیفزا
به ساحلهای ما الماس و لؤلؤ
به ساحلهای دیگر شن بیفزا
طرف پز داده که: «دارم ژن خوب»؛
به ما هم قدری از آن ژن بیفزا
بکن اطراف ما را پرفرشته
به دور خارجی ها جن بیفزا
تورّم را بگیر از اهل تهران
ببر بر مردم آتن بیفزا
برای اینکه مشهد محو گردد
به رشد مرقد ثامن بیفزا
کنار ملحدان رو به رشدت
اگر شد چند تا مؤمن بیفزا
به آقایان عطا فرما جوانی
به خانم ها پیاپی سن بیفزا
شاعر : حسین گلچین
(دست بالای دست)
توی هستی شکست بسیار است
اوج باشی نشست، بسیار است
دم غنیمت بدان که از دستت
فرصتی را که جَست بسیار است
گر روی سمت دود و دم جانم
سیخ و قلیان و بست بسیار است
چه کسی گفت که نگرد و نیست
من بگویم که هست، بسیار است
توی هر پارک می روی معتاد
سن پنجاه و شصت بسیار است
با رفیقان باب باش و بدان
آدم رند و پست بسیار است
گر چه شلاق شد مجازاتش
در خفا مرد مست بسیار است
قیمه و قرمه می رود از یاد
چون غذا های فَست بسیار است
ازدواج و هزینه ی سنگین
بعد از آنهم گسست بسیار است
” دهه ۸۰ ” دور را قاپید
دست بالای دست بسیار است
شاعر : فرشته دانش پژوه
*فراری…
روزگار نامرادی تا رسید از در مرا
مشت خود پر کرد و اول بار زد بر سر مرا
هم پدر از من برون آورد با بیداد خویش
هم فراری داد زن با مادر و خواهر مرا
زیر بار قرض اوضاعم چنان بی ریخت کرد
کز هزاران یار نشناسد یکی دیگر مرا
سیم و زر از او طلب کردم محبت کرد و داد
ریش و پشم نقره ای با چهره ی چون زر مرا
همچو خودرو توی دست اندازهای زندگی
شافنر بشکست و کرد از چند جا پنچر مرا
با طلبکاران گوناگون من همدست شد
تا بیندازد به زندان ابد یکسر مرا
چاره جز ترک بلد چون نیستم دیگر بلد
میروم وادی به وادی مانده در گل خر مرا
ترس از مادر زنم چون درس طی الارض داد
شب به موصل یافت خواهی صبح پیشاور مرا
روزگاری هر چه در دنیا مرا بازیچه بود
کرد چون بازیچه آخر چرخ بازیگر مرا
طبع شعری داشتم وقّادکاین سرمایه نیز
رفت از کف مثل خیلی چیزها دیگر مرا
شاعر : عباس خوش عمل کاشانی
مگس نامه !
مگس ای ناقل بیماری ها
کشم از دست تو بیداری ها
از تو در بانگ و نوایم شب و روز
می زنی تار برایم شب و روز
تا که با ما فقرا بنشستی
گوییا عقد اخوّت بستی
ز جفای تو در آمد پدرم
لوث کردی همه قند و شکرم
ز چه رو کار تو پیمان شکنی است
حالیت نیست که جنسم کوپنی است؟
ای که خرطوم تو از فولاد است
ز جفاهات مرا فریاد است
در رسانیدن آسیب و گزند
عقرب و مار به گردت نرسند
گاه در کاسه و ماهیتابه
می دوانی همه سو ارّابه
گاه بر قاشق و گه کفگیری
ناقلایی ، کلکی ، بی پیری
با هم ای دوست نشستیم بسی
شدم از دست تو آخر مگسی
خواستم تا که بر افکنده شوی
آورم دخل تو از سمّ قوی
کارگر شد به تو سم؟ لا والله
راه بردی به عدم؟ لا والله
عاقبت نیز ز تأثیر سموم
تو نمردی و شدم من مسموم
آه … آه ای مگس لا کردار
لَیسَ فِی الدّار بِغَیرِک دیّار
یعنی ای آن که جناب مگسی
نیست در خانه به غیر از تو کسی
از تو هر چند زیان است مرا
این سخن ورد زبان است مرا
به تو امشی نکند تأثیری
که مگس نیستی ای جان شیری
نکند کم نه به تهران نه به رم
پشمی از کلّه ی تو بمب اتم !!
شاعر : عباس خوش عمل کاشانی
شعر طنز : چُرت در وقتِ اداری سخت نیست!
چُرت در وقتِ اداری سخت نیست!
بر خرِ مردم سواری سخت نیست
با تدبّر یاد می گیری سریع
راه و رسمِ پاچه خاری سخت نیست
زندگی چون امتحانِ مدرسه است
دزدی از دستِ کناری سخت نیست!
دَه تومن را سخت خُردش می کنند
دادنِ خُردِ هزاری سخت نیست
«ناتوان» را گر کنی یاری خوش است
قلچماقان را که یاری سخت نیست
با سیاست می شود گنجشک را
رنگ زد جای قناری، سخت نیست
دزد آمد خانه ام چیزی نبرد
حال می فهمم «نداری» سخت نیست
شاعر : امیر حسین خوش حال
..دام اعتیاد !
ای که افتادی به دام اعتیاد
خانه کردی در مسیر تند باد
از بلندی جانب پستی شدی
اندک اندک ساقط از هستی شدی
ظلم کردی بر خود و بر عائله
سوختی در آتش این غائله
گام اول عزّت خود باختی
سوی بدبختی به سرعت تاختی
گام دوم ذوب کردی جسم خویش
ناگهان بردی ز خاطراسم خویش
گشت آباد از تو هر قاچاقچی
آن که در معنا بود اوراقچی !
تا که تنبل گشتی و راحت طلب
زندگی کردی به رؤیا روز و شب
اعتبار و کار خود دادی ز کف
هم شدی بی خاصیت هم بی هدف
چون که باشی نشئه در اوج خیال
از برای خویش می سازی دوبال
سیر در آفاق و انفس می کنی
آنور جو هم تنفّس می کنی
می نوردی زهره و مریخ را
در تحوّل می بری تاریخ را
می شوی فرمانده کلّ فضا
می روی در فکر تغییر قضا
هرچه می خواهی مسخّر می کنی
آنچنان را آنچنان تر می کنی
لیک چون وقت خماری می رسد
اضطراب و بیقراری می رسد
می رود از دست ناگه نای تو
رعشه می افتد به سرتاپای تو
با تقلا پلک بر هم می زنی
ساعتی یک مرتبه دم می زنی
آب بینی گشته جاری تا ذقن
می گشایی یک وجب چاک دهن
می کشی خمیازه های باصدا
هر نفس همراه اطوار و ادا
کاخ آمال تو چون گردید کوخ
می نشینی گوشه ای همچون کلوخ
باز در فکری که بفروشی مگر
از اثاث البیت خود چیزی دگر
تو توانایی نداری فین کنی
کی توانی خویش را تأمین کنی
تا فراچنگ آوری قدری مواد
می بری ناموس را حتی ز یاد
بسکه خواهان ترحّم بوده ای
خصم خود سربار مردم بوده ای
تا بسازی خویش را کردی خراب
خانه ی امید خود را با شتاب …
تا شوی مقبول در نزد عموم
وارهان خود را ازین گرداب شوم
«شاطر» آنکو شد اسیر اعتیاد
دودمانش می رود یکسر به باد
احترامش را نمی دارد کسی
هست در دنیا و عقبا مفلسی
شاعر : عباس خوش عمل کاشانی
خنده دواست
مرغِ پر کنده ایم و می خندیم
از غم آکنده ایم و می خندیم
فرمِ وامیم و چند سالی هست
لای پرونده ایم و می خندیم
صاحبِ هیچ بنده ای نشدیم
خودمان بنده ایم و می خندیم
هر برنده به ما خورَد حسرت
چون که بازنده ایم و می خندیم
ما که یک عمر بوده ایم علاف
فکرِ آینده ایم و می خندیم
پیشِ یاران برای بی پولی
بازْ شرمنده ایم و می خندیم
این وطن با منابعش از تو
ما پناهنده ایم و می گرییم!!
شاعر : امیر حسین خوش حال
گویا فقط من خورده ام!
شعر طنز حمید آرش آزاد
کس نمى گوید فلانى غاز بریان مى خورد
تازه از آن غاز، تنها سینه و ران مى خورد
یا فلان آدم که خود در کار و کوشش تنبل است
حاصل کار تو و ما را شتابان مى خورد
کس نمى گوید که یارو دیپلم مردودى است
لیک خیلى بیشتر از اوستادان مى خورد
یا جوانى نوزده ساله بدون تجربه
شد معاون حال «بُر» توى وزیران مى خورد
کس نمى گوید «روابط» بر «ضوابط» ارجح است
هرکه پارتى داشت، در دنیا چه آسان مى خورد
یا مدیرى که «موبایلى» است و «پروازى»،چه سان
غوطه در دریایى از پول فراوان مى خورد
کس نمى گوید که یارو هست در سى جا رئیس
هم حقوق و حقّ مأموریت از آن مى خورد
یا یکى هم مى خورد از توبره، هم از آخور
هم دلار و هم ین و یورو و تومان مى خورد
یا فلان مسؤول (!) با تبلیغ ساده زیستى
در سوئد ناهار و عصرانه در آلمان مى خورد
کس نمى گوید که با زور و زر و تزویر خود
یک کسى دار و ندار اهل ایران مى خورد
یا دهان را باز کرده یک نفر چون اژدها
از ارس تا ساحل دریاى عمّان مى خورد
یا هزار و چند صد تومان فلان صاحب نفوذ
از فروش عمدىِ هر کیسه سیمان مى خورد
لیک گوید هرکسى «آرش» سر میز غذا
نیم قاچى از پنیر و نصف هاى نان مى خورد
فیلم های سینمایی
از عشقهای چندضلعی تا جدایی
از دزدی و قاچاق تا آدمربایی
از اعتیاد و ایدز تا قتل و جنایت
هر چیز دارد فیلمهای سینمایی
ما ژانرهای تازهای داریم، فرضاً
یک ژانر، روشنفکری و عقدهگشایی
یک ژانر، علمی ـ عشقیِ بالای هجده
آموزش انواع «چیز» و بیحیایی
یک ژانر، ترویج حیات و زندگانی
یا میکشی یا میکشد؛ راز بقایی!
یک ژانر ما خوبیم چون ما سینماییم
با پول بیتالمال، صرفاً خودستایی
یک ژانر هم شلوار را پایین کشیدن *
با نیت خنداندن و شادیفزایی
بعضی از آنها نیست حتی قابل پخش
در بدترین اوضاع اخلاقی، خدایی
ایرانیاند اینها که توی فیلم هستند
یا زامبی؟ کو روح پاک آریایی؟!
با ادعای سینمای انقلابی
بعد از گذشت سی چهل سالِ طلایی،
اسطورهمان یا اینکه گاو «مهرجویی»ست
یا لاتهای فیلمهای «کیمیایی»
البته اصلاً انتظاری نیست هرگز
از فرم و مضمونی به این پرت و پلایی
دیگر هنرمندانمان در جشنواره
با خشتک شلوارهای برمودایی،
یا مانتوهای مندرآوردیِ بومی!
دنبال ژست تازهاند و خودنمایی
یک روز مشکل بود کار سینمایی
حالا فقط با پارتی یا پول چایی…
بگذار خوش باشند دور هم، غمی نیست
اصلاً مخاطب را چه به چون و چرایی؟!
شاعر : رضا احسان پور