طنز /همه را شکل یار می‌بینم، پیرزن را نگار می‌بینم / شعر طنز محمدنظری

همه را شکل یار می‌بینم، پیرزن را نگار می‌بینم / شعر طنز محمدنظری

همه را شکل یار می‌بینم، پیرزن را نگار می‌بینم

دائم از غصه می‌زنم بر سر
زندگی مشکل است بی دلبر

دوستانم پدر شدند ولی
بنده هستم هنوز بی همسر

پیرمردی مجردم که همه
می‌دهندم نشان به یکدیگر

پسر پیر داند ارزش زن
پیردختر هم ارزش شوهر

وای بر من، خروس با مرغ است
شده‌ام از خروس هم کمتر

نه جگر دارم و نه دندانی
بس که دندان گذاشتم به جگر

گرچه در بین جمع خاموشم
دارم آتش به زیر خاکستر

گفت یک بچۀ دبستانی:
میم مثل چه؟ گفتمش: محضر

با تو از راز خویش می‌گویم
گرچه آن را نمی‌کنی باور

همه را شکل یار می‌بینم
پیرزن را نگار می‌بینم

همه عمر در تعب بودن
از غم و غصه جان به لب بودن

با هزاران کمال و فضل و ادب
بین افراد بی ادب بودن

از مرض‌های سخت در بستر
روز و شب در تنور تب بودن

با یکی از اجنه تنهایی
کنج یک غار، نصف شب بودن

در جهنم هزار و ششصد سال
با ابوجهل و بو لهب بودن

هست اینها و بدتر از اینها
بهتر از مثل من عزب بودن

همه را شکل یار می‌بینم
پیرزن را نگار می‌بینم

گفت شخصی که زن مگیر ای خل
چونکه بدبخت می‌شوی بالکل

وضع ما را ببین و عبرت گیر
بچه جان، گر که نیستی منگل

گفتم: از حال من چه می‌دانی؟
خرت الان گذشته است از پل

مرد باید کنار زن باشد
فاز کاری نمی‌کند بی نل

از برم می‌گذشت پیرزنی
گفتمش: جان من فدات ای گل

همه را شکل یار می‌بینم
پیرزن را نگار می‌بینم

خواب دیدم شبی که زن دارم
کت و شلوار نو به تن دارم

جشن برپا شده است و از هر سو
میهمانان مرد و زن دارم

جای یک زوجه شانزده زوجه
جای ماشینْ عروس ون دارم

وقتی از خواب پا شدم دیدم
جامه‌ای کهنه بر بدن دارم

نه کتی در برم نه شلواری
نه اگر جان دهم کفن دارم

نشود مبتلا کسی یا رب
به چنین حالتی که من دارم

همه را شکل یار می‌بینم
پیرزن را نگار می‌بینم

دوش رفتم به سوی خانه وی
زنگشان را فشار دادم هی

عوض گل رسید بوته خار
جای او در گشود مادر وی

گفتم: ای نازنین قبولم کن
به غلامی، که عمر من شد طی

گفت: هستی نجیب؟ گفتم: هان
گفت: مؤمن چطور؟ گفتم: اِی ی ی

گفت: کار تو چیست؟ گفتم: هیچ
گفت: سرمایۀ تو؟ گفتم: هی ی ی

گفت: پس بیش از این مکن اصرار
گفت: پس بعد از این مشو پاپی

گفتم: ای بر سرت بلا بارد
صبر بر این بلا کنم تا کی؟

همه را شکل یار می‌بینم
پیرزن را نگار می‌بینم

«درد عشقی کشیده‌ام که مپرس
زهر هجری چشیده‌ام که مپرس»

بارها از دهان مادر او
فحش‌هایی شنیده‌ام که مپرس

پدرش چون دویده دنبالم
تا بدانجا دویده‌ام که مپرس

هر کجا گفته‌اند: مادر زن
طوری از جا پریده‌ام که مپرس

حال از درد عشق افتاده
مرضی در دو دیده‌ام که مپرس

همه را شکل یار می‌بینم
پیرزن را نگار می‌بینم

چون به تن می‌کنند جامه تنگ
شده چادر برای زن‌ها ننگ

در خیابان لباس‌ها دارند
با بدن‌ها نبرد تنگاتنگ

تا بگویی که این چه ترکیبی است
می‌شوی بی‌کلاس و بی فرهنگ

در چنین دوره‌ای که هر ده ما
شده مانند شهرهای فرنگ

تا زمانی که پیر صد ساله
صورتش خوشگل است و رنگارنگ

همه را شکل یار می‌بینم
پیرزن را نگار می‌بینم

حشمت آید به چشم من نسرین
قدرت آید به چشم من پروین

بشنو اکنون حکایتی جالب
گر نداری به حرف بنده یقین

می‌گذشتم ز کوچه‌ای دیدم
برگی از یک مجله روی زمین

روی آن عکسی از دو دختر بود
چهرۀ هر دو عین حورالعین

نیم ساعت به دیدۀ حیرت
خیره بودم بر آن ورق همچین

زنی آمد که چیست این؟ گفتم:
چه بگویم خودت بیا و ببین

روی زیبای حوریان بهشت
کرده است این مجله را تزئین

گفت یارو: خدا شفا دهدت
باشی از این به بعد بهتر از این

این که عکس فرشته می‌بینی
هست عکس لنین و استالین

گفتم: امروز چون تو می‌بینم
همه را ای نگار ماه‌جبین

گفت: بس کن نگار سیری چند؟
شده‌ای پاک خل منم افشین

همه را شکل یار می‌بینم
پیرزن را نگار می‌بینم
شاعر : محمد نظری ندوشن

 

 

شعر طنز / پَر زد از آجیلِ ما بادام پَر، تخمه ماند و پسته های خام پَر

شعر طنز آجیل :

پَر زد از آجیلِ ما بادام… پَر
تخمه ماند و پسته های خام… پر

میخورم صبحانه را جای ناهار
از درون سفره ی ما شام… پر

مردم آزاری، دروغ و اختلاس
دیگر از فرهنگِ ما اسلام… پر

قسط های گنده و سودِ زیاد
شد تمامِ ثروتم با وام… پر

دیزیِ مادر شده خالی ز گوشت
از خجالت زد شبی بابام! پر

پَر زده از صورتِ اقلام؛ نرخ
همچنین از سفره ها؛ اقلام… پر

مرغ پیدا می شود پیشِ خواص
از بساط مردمان عام… پر

سفره ها خالی شد از عطر برنج
روغن « اویلا »، سسِ « مهرام »… پر

آهویی دیگر نمی افتد به دام
گشته آهو چون پلنگ و دام… پر
شاعر : امیرحسین خوش حال

 

 

 

شعر طنز: خداوندا! به ما اسکِن بیفزا، به هر نحوی که شد ممکن بیفزا

«بیفزا»

خداوندا! به ما اسکِن بیفزا
به هر نحوی که شد ممکن بیفزا

به «تومان» اعتباری نیست؛ لطفاً
دلار و پوند و لیر و ین بیفزا

برای جَستن از سدّ گزینش
محاسن بر رخ محسن بیفزا

به ساحلهای ما الماس و لؤلؤ
به ساحلهای دیگر شن بیفزا

طرف پز داده که: «دارم ژن خوب»؛
به ما هم قدری از آن ژن بیفزا

بکن اطراف ما را پرفرشته
به دور خارجی ها جن بیفزا

تورّم را بگیر از اهل تهران
ببر بر مردم آتن بیفزا

برای اینکه مشهد محو گردد
به رشد مرقد ثامن بیفزا

کنار ملحدان رو به رشدت
اگر شد چند تا مؤمن بیفزا

به آقایان عطا فرما جوانی
به خانم ها پیاپی سن بیفزا
شاعر : حسین گلچین

 

 

 

شعر طنز : لینک به لینک می روم تا برسم به پیچ او

چهره به چهره رو به رو

هرچه هلاک می کند
هرچه بلاک می شوم
باز به شوق دیدنش
لینک به لینک می روم
تا برسم به پیچ او

صفحه ی اینستاگرام
با گل رخ نمای آن
سبزه نگار شوخ و شنگ
های کلاس و خوش پلان
چشم نواز و خوش ویو

هشتک عکس و مطلبش
لاکچری تر از همه
وُیس فرست و نخبه در
فن بیان و دکلمه
مزه پران و بذله گو

لایو گذار و زبده در
کار کلیپ و دابس مش
لایک خورش زبان زد و
صحبت پیچ و فالواش
خانه به خانه، کو به کو

سلفی قهوه خوردن و
مارلبرو کشیدنش
روح به جسم می دمد
تا چه رسد به دیدنش
چهره به چهره رو به رو

دست به کار چت شدم
تا بنویسم ای خدا
قصه ی عاشق شدنِ
این دل ورپریده را
نکته به نکته، مو به مو

پاسخ منفی اش اگر
سِند شود به پی وی ام
راه می افتد اشک من
دجله به دجله، یم به یم
چشمه به چشمه، جو به جو
شاعر : مصطفی مشایخی

 

 

 

شعر طنز : هوایِ شهرمون چقدر تمیزه، چش نخوره تمیزتر از وِنیزه

هوای شهر

هوایِ شهرمون چقد(ر) تمیزه
چش نخوره تمیزتر از وِنیزه

انگار خنک تر شده از دو روز پیش
دما رسید به مثبتِ شصت و شیش

هوا با این گرما مجهز میشه
آدم فقط یه خرده آبپز میشه

غبار اومد جا توو دِلا وا کنه
نسیم اومد خاک توو سرِ ما کنه

حنجره مون چیزی ازش نمونده
گرد و غبار تا اینجامون رسونده

گرد و غبار هِیکلمو…بگذریم!
کثیفی پا تا سرمو…بگذریم!

خونه درش بازه به روت …نه بسته
مگس میاد جمع میشه دسته دسته

ریه م نمیخواد کسی رو ببینه
میخواد پیش گرد و غبار بشینه

فقط یه کم مشکل من فشاره
یواش یواش بابامو در بیاره

دیگه پرنده ای نمونده باقی
افتاده روو سرم درسته طاقی

بهتره با ماسک دهن ببندم
آفت زدم نمی تونم بخندم

تا منو توو کما نبرده هوا
خودت به دادِ من بِرِس ای خدا
شاعر : نیلوفر ناظری

 

 

 

 

شعر طنز : قیمه و قرمه می رود از یاد، چون غذاهای فَست بسیار است

(دست بالای دست)
توی هستی شکست بسیار است
اوج باشی نشست، بسیار است

دم غنیمت بدان که از دستت
فرصتی را که جَست بسیار است

گر روی سمت دود و دم جانم
سیخ و قلیان و بست بسیار است

چه کسی گفت که نگرد و نیست
من بگویم که هست، بسیار است

توی هر پارک می روی معتاد
سن پنجاه و شصت بسیار است

با رفیقان باب باش و بدان
آدم رند و پست بسیار است

گر چه شلاق شد مجازاتش
در خفا مرد مست بسیار است

قیمه و قرمه می رود از یاد
چون غذا های فَست بسیار است

ازدواج و هزینه ی سنگین
بعد از آنهم گسست بسیار است

” دهه ۸۰ ” دور را قاپید
دست بالای دست بسیار است
شاعر : فرشته دانش پژوه

 

 

 

 

شعر طنز : گر قرار است شاعران میرند، قبض رحلت به آخرت گیرند

مرگ شاعران…..

گر قرار است شاعران میرند
قبض رحلت به آخرت گیرند

مرگ تا گفتشان صباح الخیر
با یکی خودرو سریع السیر

در رکاب جناب عزرائیل
از اقامت کنند عزم رحیل

ول نگشته هنوز تا یقه شان
خود بخوان در دعای بدرقه شان

گر به دلخواه یا به زور برند
سر سالم همه به گوربرند

کاش این اتفاق ناهنجار
مردن شاعران به فصل بهار

ربّ الارباب اجازه چون می داد
به زمستان سرد می افتاد

در زمستان نداشت گرامکان
لااقل بود انتهای خزان

هر بهاری که شاعرش نبود
جز زمستان مجاورش نبود

شاعرانند مژده بخش بهار
چو پرستو ، چو شاپرک ، چو هزار

هم علی الباطن و علی الظّاهر
نیست زیبا بهار بی شاعر

مرگ شاعر طلب نکرده کسی
جز فرومایه ای و سگ نفسی
شاعر : عباس خوش عمل کاشانی

 

 

 

شعر طنز در احوالِ گران شدن نان

در احوالِ گران شدن نان

تا کم آوردیم، ماهی تیز رفت
مرغ قدقد کرد و قهرآمیز رفت
نان مردد بود تا یک روز که
مثل دیگر چیزها، آن نیز رفت
خاله با من دم بگیر
سفره را محکم بگیر

روزگاری سفره حتی وقت چاشت
کاملا پر بود اصلا جا نداشت
کی کسی با قیمه سلفی می گرفت
در نمایشگاه پیجش می گذاشت
خاله این ور هم بگیر
سفره را محکم بگیر

آن چلو ماهیچه ها یادش بخیر
عطر دیزی های ما یادش بخیر
نان سنگک با کبابی داشتیم
خاله جان! کلا غذا یادش بخیر
هی نرو شلغم بگیر
سفره را محکم بگیر

سفره را محکم نگیری می پرد
نانِ خشکی سفره خالی می خرد
نه نبر بفروش، نومیدی بد است
روزیِ ما را خدا می آورد
خاله کم ماتم بگیر
سفره را محکم بگیر

فوقِ فوقش شکلی از آن می کشیم
بعد از این در سفره ها نان می کشیم
ساده، خشخاشی، تنوری، صنعتی
هرچه می خواهیم، ارزان می کشیم
خاله دل از غم بگیر
سفره را محکم بگیر

شاعر : مصطفی مشایخی

 

 

واقعاً خسته نباشید!

قبلِ هرکار؛ می شوم خسته!
توی بازار؛می شوم خسته

در اگر آورم لباسم را
یا که شلوار؛می شوم خسته

غیر از این ها درون سلمانی
حین سشوار؛می شوم خسته

از بدهکار می شوم شاکی!
از طلبکار می شوم خسته!

قبلِ افطار عمدتاً خوابم
بعدِ افطار می شوم خسته

گاه پیش آمده که از راهِ
خوب و هموار می شوم خسته!

گر شوم یک زمان فروشنده
از خریدار می شوم خسته

من اگر دزد هم شوم قطعاً
روی دیوار می شوم خسته

از کتاب و تمیزی و ورزش!
طبقِ آمار؛ می شوم خسته!

خودکشی، جنگ، زلزله، آشوب
من ز اخبار می شوم خسته
شاعر : امیر حسین خوش حال

 

 

 

کاشکی

کاشکی در سرزمینم هیچ کس مسکین نبود
هیچ کس پژمرده و افسرده و غمگین نبود

اقتصاد کشورم پر رونق و پر شور بود
هیچ کس در بند پول خانه و بنزین نبود

چرخ صنعت چرخ می زد خود کفا بودیم و لیک
زندگی هامان فقط وابسته ی ماشین نبود

ابر و باد و ماه و خورشید و فلک در کار و کاش
کارگر دنبال کارش آهوی مشکین نبود

پشت هر کارآفرینی گرم بود و هیچ وقت
نخبه را برخورد بد یا اندکی توهین نبود

خط تولیدات ملی کند و بی رونق نبود
کارگاه هیچ کس تعطیل تر از این نبود

جنس قلابی اگر کم بود در بازار ما
تخم مرغان اصل بود و تخم بلدرچین نبود

تا که کالا می شود قاچاق، روح اقتصاد
می شود هر دم فلج تر، کاشکی همچین نبود!

جنس بنجل جنس چینی وارداتی گر نداشت
جنس ایرانی فقط بهر دوتا ویترین نبود

هیچ کس بی کار در این کشور نفتی نبود
گر تمام جنس و کالای تو (مِیـد این چین ) نبود

بس که گفتم کاشکی باید بگویم کاشکی
بر لبم ذکر و دعا و این همه آمین نبود
شاعر : بهار نژند

 

 

 

 

 

 

شعر طنز : تازگی ها آجرِ دیوار می خندد به من

بهترین سوژه برای خنده!

تازگی ها آجرِ دیوار می خندد به من
عکسِ رویِ پاکتِ سیگار می خندد به من

داخل خانه زن و در داخل کوچه رفیق
در محلِ کارمان همکار می خندد به من

گاه از بوی تنم تیشرت می گرید شدید
گاه از بوی بدم! شلوار می خندد به من

دفترِ صد برگِ کاهی پاره شد! از خطّ من
تازگی هم کاغذِ آچار می خندد به من

سوژه ی انسانِ «دارا » سالها بودم ولی
حال از بی پولی ام «نادار» می خندد به من

در خبرهای شبانه گر که آید اسم من
شک ندارم مجریِ اخبار می خندد به من

هست انباریِ ما خالی ز جنس و تازگی
عنکبوتِ داخلِ انبار می خندد به من

آن کسی که بارِ قبلی خنده ای بر من نکرد
مطمئنم در دلش این بار می خندد به من

روی پا باید بمانم هر چه شد؛ مانند شیر
گر که افتم بر زمین کفتار می خندد به من
شاعر : امیر حسین خوش حال

 

 

 

بنشین!

ای به هر پای تو قربان دو- سه تا جان، بنشین
ای که با وعده شود درد تو درمان، بنشین

نیست گر مبل لویی سیزدهم در خانه
می‌شوم خم، تو به پشت من نالان بنشین

گوسفندم من و این را همه کس می‌داند
پس غمی نیست شوم گر به تو قربان، بنشین

سفره خالی‌ست اگر، خنده نزن بر ریشم
می‌خرم آخر این برج دو تا نان، بنشین

آخرش می‌رسد از راه دلار نفتی
می‌شود سفره‌ی این بنده هم الوان، بنشین

قول دادند سر سفره‌ی ما آید نفت
مطمئن باش تو بر قول بزرگان، بنشین

موز و نارگیل و فلان، سهم بزرگان چون شد
می‌رسد بر من و سر کار، بادمجان، بنشین

از «کیومرث» الی «کوروش» و «دارا» و فلان
وعده باران شده‌ای فت و فراوان، بنشین

شش هزار و دو- سه سال است که تو منتظری
پس چهار سال دگر چشم به ره‌مان، بنشین

«هسته» را با چکش ساخت وطن می‌شکنیم
آن زمان مشکل ما می‌شود آسان، بنشین

«وعده درمانی» عجب داده جواب، ای جانان
شده دنیایی از این معجزه حیران، بنشین

گوش داده به سخنرانی بعضی‌ها باز
«آرش» از این جهت افتاده به هذیان، بنشین
شاعر : حمید آرش آزاد

 

 

 

 

شعر طنز شب یلدا

باز ماه دی و سرمای زمستان آمد
شب یلدا شد و پاییز به پایان آمد

میوه از بهر شب چله فراوان آمد
مفلس از داغ فسنجان به لبش جان آمد

بزم سور است مهیا و بخاری علم است
اغنیا را ز شب تار فقیران چه غم است

پرتقال آمد و موز آمد و ازگیل و انار
سیب و نارنگی و لیمو و گلابی و خیار

هندوانه به میان آمد و آجیل آچار
خوش بساطی‌است ولی حیف که در این شب تار

بینوا در هوس شلغم و ‌آش کلم است
اغنیا را ز شب تار فقیران چه غم است

مفلسا، سور اگر گشته مهیا به تو چه؟
شادی و عیش و خوشی در شب یلدا به تو چه؟

مرغ بریان و فسنجان و مُسمّا به تو چه؟
آخرت از تو بُود! عشرت دنیا به تو چه؟

مطبخ خلد برین بهر تو پُر دود و دم است
اغنیا را ز شب تار فقیران چه غم است

سیر را از شکم گشنه نباشد خبری
نرسد هیچ ز سرما به وجودش خطری

ای ‌که از راه خطا در پی سیمی و زری
نام نیک ار نخری، فاش بگو پس چه خری؟

نسبت خر ندهم بر تو که بر خر ستم است!
اغنیا را ز شب تار فقیران چه غم است

خر شریف است و خران فایده بخشند بسی
کس ندیده که کند هیچ خری بد به کسی

هرچه عرعر کند او را نبود دادرسی
نه هوایی به سرش هست و نه در دل هوسی

نه نگاهش به سوی سفره هر محتشم است
اغنیا را ز شب تار فقیران چه غم است
شاعر : مرحوم «غلامرضا روحانی» / مجله طنز”توفیق”

 

 

 

شعر طنز تخم مرغ
از: داوود خانی لنگرودی
ای گران چون جامِ زرینِ حسنلو، تخم مرغ!
کاشکی می داشتم یک دانه از تو، تخم مرغ!

روزگارِ لامُرُوّت را ببین، می بینی ام؟
آمده از فرطِ مشکل، خم به ابرو، تخم مرغ!

پشم می کندم ز باغِ پنبه زاری در شمال
کارگر بودم، شدم تعدیل نیرو، تخم مرغ!

از من ای دُرّ ِمدوّر! پیله و هم پشم ریخت
اُملِتم کو؟ قانعم با آب زیپو، تخم مرغ!

این میان دیروز، مرموزانه گویا مرشدی
زیر لب می گفت:” یاهو! یاهو یاهو! تخم مرغ!”

خسته بودم تا نشستم، پلک هایم بسته شد…
خواب دیدم مرغکی آمد لب جو، تخم مرغ!

می زند قدقدقدا وُ قدقدا وُ قدقدا
مرغک زیبا نشسته چارزانو، تخم مرغ!

بر چمن، لمبر˚سران، با ناز و اطوار و ادا
آریا! در دست خود دارد النگو، تخم مرغ!

ایستاده از قضا! از رویِ حزم و احتیاط
در کنارش یک خروس پشمالو تخم مرغ!

پا شدم… دیدم زن بیچاره ی من خانه را
می کند با غصه و اندوه جارو، تخم مرغ!

 

 

 

 

تخم مرغ!

پیش چشم بنده شاه هر غذایی تخم مرغ
آرزوی نیمرو دارم کجایی تخم مرغ؟

چند ماهی شد که همچون گوشت از انظار ما
گشته ای پنهان و قهر از بینوایی تخم مرغ

خود غلط فرمود آن شخصی که بهر جسم ما
گفت افزاینده ی درد و بلایی تخم مرغ

مصرفت کردم به صبح و ظهر و عصر و شام من
هم ابو الاغذیه هم ام الشّفایی تخم مرغ

پیش چشم اغنیا هر چند مقداریت نیست
پیش چشم من چو درّ پربهایی تخم مرغ

دست کوتاه من محروم و دامان شما
من گدای مفلسم تو پادشایی تخم مرغ

در مصاف گشنگی با هر چه باشد خوردنی
هم تویی سردار و هم فرمانروایی تخم مرغ

املت و خاگینه ات نازم که بهر درد من
هست همچون آب حیوان خوش دوایی تخم مرغ

آه و صد افسوس کاندرشهر ما چون صاحبت
ناپدیدی….بی نشانی…..کیمیایی تخم مرغ

بر خلاف سایر اغذیه در هر سفره ای
خاصیتها داری و پر محتوایی تخم مرغ

یاور درماندگان و کارمندان ضعیف
غیرتت نازم که هر صبح ومسایی تخم مرغ

پیش ازین ظاهر به هر برزن چو مهرویان بدی
چند ماهی می شود کاندر خفایی تخم مرغ

ما سر و جان در رهت دادیم در هر رهگذار
از چه رو با ما چنین بی اعتنایی تخم مرغ

در خیالات جوانان برومند وطن
بهترین و خوشترین لطف خدایی تخم مرغ

دردهای جسم و روح «شاطر» وارفته را
بر خلاف گفته ی دکتر دوایی تخم مرغ
شاعر : عباس خوش عمل کاشانی

 

 

 

 

شعر طنز زلزله با نام قصیده زلزالیه

بی بوق، بی علامتِ هشدار؛ زلزله
آمد دوباره… آآآی… خبردار! زلزله

(ای بی‌خبر! بکوش که صاحب‌خبر شوی)
این است این خلاصه اخبار: «زلزله»

آمد، چنان‌که باد بپیچد به بندِ رخت
شد در تمام شهر پدیدار، زلزله

این خانه، هیچ حرکتِ موزون بلد نبود
اما رسیده با دف و گیتار، زلزله

هم رقصِ لامپ‌ها همه اینک به ساز اوست
هم هست پشتِ لرزش دیوار، زلزله

همواره بی‌ملاحظه بوده‌است و بی‌ادب
بی دعوت آمده‌است به دیدار، زلزله

حتی اتاق خوابِ تو را در نمی‌زند!
ظاهر شود کنار تو جن‌وار، زلزله

سنگر بگیر، ای تنِ غافل! به زیر میز
هی، پاشو! آمده‌است به پیکار، زلزله

آنک بزن به کوچه و در خانه‌ات نمان!
گرچه به ماندنت کند اصرار، زلزله

کو رادیو که از هدفش باخبر شویم
«دَد-مَن-شنانه» آمده انگار، زلزله!

اینک زمانِ کار مقامات می‌رسد
کرده‌است نصف‌شان را بیدار، زلزله

کم‌کم ستاد بحران، تشکیل می‌شود
دستورِ پرمخاطره کار: زلزله

این‌ یک شعار می‌دهد: «ای دوستان من!
ما را نموده روشن و هشیار، زلزله»

آن یک افاضه می‌کند: «آری، بدون شک
بوده‌است کارِ دشمن غدّار، زلزله»

می‌گوید این یکی که: «بلاریب، نیست جز
محصولِ کارِ مردم بدکار، زلزله»

فرماید آن یکی که: «بدانید، بوده ‌است
هم‌دستِ آن جناحکِ بیمار، زلزله»

القصه، چند ساعت، گفتند از این قبیل
ساکت شد از ملاحتِ گفتار، زلزله

تیمی برای بررسیِ کار، شد درست
شرمنده شد از این‌همه ایثار، زلزله

هی گُل زدیم، بس‌که قوی بود تیم‌مان!
ما هیچ، ما نگاه! صدوچار، زلزله…

شاعر نشست تا بنویسد قصیده‌ای
در مدحِ این بلای دل‌آزار؛ «زلزله»

کای سرورِ مصائبِ دنیای ما، سلام!
ای مهترِ بلایا! سالار! زلزله!

همچون اجل، بدون تعارف، کمرشکن
یک‌باره روح را کنی احضار، زلزله!

مانند عشق، عاملِ بیچاره‌تر شدن
دل را کنی سه‌سوته گرفتار، زلزله!

یا مثل وام بانکی خانه‌خراب‌کُن
یا نه، درست عینِ طلبکار، زلزله!…

این وضع ماست؛ خوب نگاهش کن و میا!
این شهرِ زار را تو میازار، زلزله!

زحمت مکش چنین الکی؛ سرزمینِ ما
بی زحمتِ تو هم شود آوار، زلزله!

(ما را به سخت‌جانیِ خود این گمان نبود)
پس سخت‌جان‌مان تو مپندار، زلزله!

(در کار «خیر» حاجتِ هیچ استخاره نیست)
پس لطفاً استخاره کن این‌بار، زلزله!

اما اگر که گوش نکردیّ و آمدی،
«اندازه» را بیا و نگه دار، زلزله!

جوری بیا که شیشه و آیینه نشکند
پایین نیفتد از لبِ رف، تار، زلزله!

جوری بیا که دست دهد دست‌کم کمی
فرصت برای پوششِ شلوار، زلزله!

جوری بیا که با خود بردارم این سه را:
لیوان چای و فندک و سیگار، زلزله!

شاعر بدون کاغذ و خودکار، مُرده است
می‌خواهم از تو کاغذ و خودکار، زلزله!

با «ریشتر» به خانه ما نیشتر مزن!
جوری بیا که تا نکشم جار، زلزله!

(ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خویش)
اما مرا تو بگذر و بگذار، زلزله!

گشتیم از جماعتِ ذی‌ربط، ناامید
ما و امید و حضرتِ دادار، زلزله!

آری، مگر که مشکل این شهر حل شود
روزی به دستِ حیدر کرّار، زلزله!

شاعر : مجتبی احمدی

 

 

 

 

چند رباعی یادگار دوران دانشجویی:

با درس و کتاب زیستی دانشجو
در حسرت چند بیستی دانشجو

فرسوده شدی برای تحصیل علوم
من در عجبم تو کیستی دانشجو؟؟؟

او بعد شکست شاخ کنکور از جا
امسال پذیرفته شده دانشگا

با شرط و شروط ثبت نامش کردن
این نوگل نوشکفته ی بابا را !

علامه شدن ترانه ی دانشجوست
مشروط شدن نشانه ی دانشجوست

سرگشته میان جزوه هایی درهم
این درس فقط بهانه ی دانشجوست!

خسته است اگرچه دیر برمیگردد
با نمره ی بی نظیر بر میگردد

باسختی امتحان به لطف استاد
هربار شبیه شیر برمیگردد

یک جزوه به دست ، دست دیگر خودکار
شش صفحه جلو نرفته اما انگار

یک ساعت دیگر امتحان دارد او…
ای داد از این سوالهای دشوار!…

بداهه های دانشجویی :

کلاسای بی رمق و خستگی و خمار خواب
برای یه سوال تو استاده مونده بی جواب

میون توضیحات درس هرکی یه جوری در میره
یکی داره حرف میزنه یکی با گوشی ور میره

استاده میگه: بچه ها گوش نمیدین آخه چرا!؟
چرا سوال نمیکنین سوالای خوب و بجا!؟

بچه ها میگن که: آقا این دفه رو کوتاه بیا
مبحثو جمع کن تا بریم حالی نمونده بخدا

استاده اما بی خیال با آب و تاب توضیح میده
یه مطلب تازه ترم الان به ذهنش رسیده!

بهتره آشنا بشیم با چندتا از این استادا
که بعد آشناییمون بریم سراغ ماجرا

استاد اندیشه ی ما حاج آقای واعظیه
بنده خدا یادش میره که مطلباش چی به چیه

میخواد مثالی بزنه از احادیث و آیه ها
همین که گیر کنه میگه: یه صلوات بگین شما!

کاشفی از ته کلاس تیکه میگه به حاج آقا
جوابشو فوری میده فرزانه از تو دخترا

بعد سه چار تا صلوات کلاس ما تموم میشه
نسکافه های بوفه مون داغ و آماده ست همیشه

اما کلاس بعدی مون درس زبان خارجیه
استادشو نمیدونی اورجیناله ،چه عالیه!

حلو حاواریو میگه و بچه ها ساکت میمونن
زل میزنن به همدیگه خوبم رو فارسی میخونن!

خلاصه توی هرکلاس ما کلی ماجرا داریم
با هر یک از اساتیدم حکایتی جدا داریم

خب حالا آشنا بشیم با بچه های این کلاس
هرکدوم از یک طبقه دارای ویژگی خاص!

بهتره این اول کار بریم سراغ پسرا
موجودای خوش گذرون تقدمم مال شما!

اولی پاسبانیه تو خط جام جهانیه
فوتبالیه دو آتیشه ست طرفدار قوچانیه

دومیه جمالیان مشغول عرض ادبه
زبون باز و پرادعاست اما تو درسا عقبه!

سومیه حامدیه تو کار فیلم و سی دیه
فیلمای روز سینما تو دست اون قدیمیه

ساعت ۱۲میشه و حالا شده وقت ناهار
دانشجوهای بیچاره ژتون به دست مثل قطار

میخواد خودی نشون بده! قاسمی ؛ میره تو صف
واسه تموم دخترا غذا میگیره با شعف!

تقی زاده توی جیباش یه عالمه ژتون داره
هرکی غذا اضافه خواست باید که زنبیل بذاره

نگفتم از قلی نژاد عاشق شده تازگیا
رفته تو فکر نسترن آواز میخونه بی هوا!!

نامی نجیبه، نمونه س، کارگر یه کارخونه س
واسه ی مامان و خواهرش، نون آوره؛ مرد خونه س

خب پسرا تموم شدن بریم سراغ دخترا
شما چی میدونین از این بنده های خوب خدا!

نازی تو کار تقدیره ،فال گیریاش بی نظیره
پیش بینی هاش غلط میشه !هی فال تازه میگیره

وسواسیه فرانکه !میون دخترا تکه
تو انتخاب واحداش دچار تردید و شکه!

پارمیدا خیلی مد گراس شیک پوشه و کلاس بالاس
زمستونا این ور آب تابستونا تو کاناداس!

سپیده توی دخترا درس خونه و منظمه
سرش توی کتابه و حواسشم خیلی جمه

بشنوید از آناهیتا ؛گونه گذاشته این هوا!
لبای پرحجمو ببین! دماغشم برده بالا!

عاطفه هم مهربونه ساده و شیرین زبونه
محبت و صداقتش تو ذهن آدم میمونه

اون که نمونه س نگاره ،سنگینه و با وقاره
محجوب و ماخوذ به حیاس، تو دخترا تا نداره
***
این روزا هرکی یه جوری دانشگا رو میگذرونه
اگر که گاهی وقت کنه یه کمی هم درس میخونه!

خلاصه که اینو بگم: همینه کل ماجرا
حکایت هرساله ی دانشجوهای باصفا

باهوش و اهل هنرن ؛تو رشته هاشون قدرن
میخوان که از دانشگاشون خاطره ی خوب ببرن

خب زحمتو کم میکنم ترانه هم که شد تموم
چه ساده رفتین سرکار وقت شما که شد حروم!
شاعر : ملیحه خوشحال

 

 

 

 

بهتره زود باور نباشیم! !

من نرفتم کیش، باور می کنید؟
همچنین تجریش، باور می کنید؟

گرگ های بی شماری دیده ام
در لباسِ میش، باور می کنید؟

می کشم سیگار و قلیان و فلان!
دشمنم با خویش، باور می کنید؟

جانِ تو در پشتِ بامِ خانه ام
من ندارم دیش، باور می کنید؟

بنده جذابم شبیه « تام کروز!»
تازه با ته ریش!، باور می کنید؟

زن گرفتش آدمی بی پول و شد
مشکلاتش بیش، باور می کنید؟

با زبانِ بی زبانی می زند
همسرش هی نیش، باور می کنید؟

کِش به پای میش گر بندی شود
جمعشان کشمیش، باور می کنید؟
شاعر : امیر حسین خوش حال

 

 

 

در فراق یار..!؟

شعر طنز حمید آرش آزاد

بى تو، اى دلبر! اطویى نیست برپیراهنم
بس که ماندم بى کتک، هرلحظه مى خارد تنم

ظرفها ناشسته مانده،ظرفشویى هم کثیف
پخته ام یک نیمرو، حالاسراپا روغنم

خانه پر آشغال شد از بس که کردم ریخت و پاش
بدتر است از لانه ى گنجشک و لک لک، مسکنم

بوى جورابم کند همسایه هارا منقلب
مى دهد رم گربه ها راپاره ى پیراهنم

چون که اینجا نیستى با توکمى دعوا کنم
من ز ناچارى به روى آینه غُر مى زنم

گه به جاى تو، خودم، گوش خودم را مى کشم
گاه موهاى سر خود را دو دستى مى کنم

گاه مى گویم – به جاى تو -که: «این هم زندگى ست؟!
بدتر از درد شب قبر است اینجا ماندنم!»

نازنینا! بى وجودت، بنده مثل عنکبوت
تارهاى تیرهاى دور سر خودمى تنم

چون به جاى تو، خودم را مى زنم هر دم کتک
حال، ظلمانى تر از یلداست روز روشنم

درد هجران را کنون حس مى کنم، اى نازنین!
چون که دور از تو، کنون تنها و بى دعوا منم

اى خدا! هرگز نباشد از زنش مردى جدا
مثل من که مانده ام یک هفته اى دور از زنم

بى تو، اى دلبر! چه کس را من دهم هر لحظه فحش؟
در فراقت، غُرغُر مخلص کپک زد، اى صنم!

مثل «آرش»، بنده هم دور از تو پر رو مى شوم!
حال آن که – همچو او – پیش تو مى لرزد تنم!

 

 

 

 

 

 

مشاغل و فیلترینگ

بهار نژند

منم چشم انتظار رفع فیلتر
که با نت شاغلم در حال حاضر

منم آن لاین در حال تجارت
منم طراح سایت و در رقابت

و حالا کسب و کارم در رکود است
ضرر پشت ضرر ، کِی حرف سود است؟!!

تمام کسب و کارم رفت بر باد
تجارت ، کسب و کار و شغل آزاد

به مشکل خورده ام با فیلترینگ و
مرا کرده ست دیگر بی میتینگ و

مرا کرده ست با مشکل مواجه
وزیر کار!من دیگر شدم لِه!!!

شدم بدبخت تر از قبل تر ها
چرایش را تو میدانی بگو :ها:

فقط بی کار خالی نیستم من
کمی هم ورشکسته ،شاد دشمن!

وزیر کار و تفریح و تعاون!
چو خر ماندم در این گِل چاره ای کن!!

به مشکل خورده ام در حال حاضر
ندارد شغل دوم فرد شاعر!

 

 

 

 

پاچه خار

پاچه خاری ست که دنیای قشنگی دارد
نزد صاحب سِمتان جای قشنگى دارد

نردبان ساختن از پاچه برازنده ی اوست
روش علمی و تزهای قشنگی دارد

با همین راه و روش رفته مهندس شده و
دفتر و دستک و امضای قشنگی دارد

دور میدان ونک مجتمعى ساخته است
سرِ فرمانیه ویلاى قشنگى دارد

سوپ قرقاول و استیک گوزنش بر پا
از همین رو قد و بالای قشنگی دارد

غیر از آن چار پری چهره که عقدى هستند
شبنم و شهره و شهلاى قشنگى دارد

ظاهرا با هدف گسترش صلح و ثبات
در دبی نیز صفورای قشنگی دارد

تا پریروز پی یک خر قسطی می گشت
حالیا بنز و هیوندای قشنگی دارد

“زندگى صحنه ى اجراى هنرمندى هاست”
او در این صحنه چه اجراى قشنگى دارد

پاچه در دست به ایفای رُلش مشغول است
نقش خوبی که مزایاى قشنگى دارد
شاعر : مصطفى مشایخی

 

 

 

 

 

شعر پند مادر، قطع نت

سرعت نت کم شد و شب قطع شد
زین جهت ناگه شدم بی خود زخود

ریخت اعصابم به هم شد خط خطی
گرچه اینترنت خودش بود آفتی!

هی تحمل کردم آن اوقات را
بدترین روز و شب و ساعات را

بی تلگرام و چت و پیغام او
بی کامنت و لایکِ پست ِ شام او!

من که تفریحی ندارم جز کانال
یا هیاهو در گروه و قیل و قال

گر چه تفریح من از این راه بود
قطع نت تفریح ما را هم ربود

مثل یک توفیق اجباری شد و
بازگشتم سوی دنیای خود و

تازه فهمیدم که دارم خواهری
در کمال حیرت و ناباوری

تازه گویا من برایش مادرم
بچه ی اول منم خیر سرم !

تازه گشتم آشنا با خود کمی
در جوار مادرم دادم لَمی

مادرم من را حسابی شُست و رُفت!!
این چنین من را نصیحت کرد و گفت:

سرعت نت کم شد و خوشرو شدی
ناگهان زین روی خود آن رو شدی

روزهای دیگر از من بی خبر
غرق گوشی هستی و خم کرده سر

تا نتت شد قطع پیدا گشته ای
هم نشین و همدم ما گشته ای

جای دلتنگی برای تَبلِتَت
یا غم لاک پشتیِ اینترنتت

سعی کن دلتنگ اقوامت شوی
بی قرار از دوریِ مامَت شوی!

در فضاهای مجازی، بی هدف
وقت و فرصت را کنی هر دم تلف

خم شدی روی موبایل خود هنوز
گردنت درگیر درد آرتروز

دل خوش از فنّاوری،هستی به روز
می رسد روزی که گشتی پشت غوز!!

غوز پشت و چشم هایت هم ضعیف
می رسد آن لحظه با درد خفیف!

شاعر : بهار نژند

 

 

 

«قصیدهٔ بربریه»

نکوهش مکن عاشق بربری را
برون‌کن ز سر مایهٔ شرخری را

اصالت ندارند نانهای دیگر
خدا داده این منزلت بربری را

چو خواهی ز ترکان دلبر بری دل
بیاموز از بربری دلبری را

به سودای او در صفوفش نبینی
مگر صبح تا شب همی مشتری را؟!

تو هم گر به ‌سر شور ترکانه داری
چو توفیق جویی و نیک‌اختری را:

مخر هرچه جز بربری می‌خوری را
مخور هرچه جز بربری می‌خری را

بخر بربری و بخور تا توانی
«به‌زیر آوری چرخ نیلوفری را»

ندیدی چو پنچر شود چرخ خاور
بگیرند با باد ازآن پنچری را؟!

تو ناخورده یک‌‌بربری کِی توانی
کنی باد یک تایرِ خاوری را؟!

تو را بربری گر نپرورده باشد
کِشی لاجرم بار تن‌پروری را

همی مرد می‌سازد از خردسالان
دَرو بین همی همّت مادری را

چو خواهی رهانیش از درد فوراً
بده بربری ناخوش بستری را

بزن بر بدن بربری تا ببینی
به‌تن زور و بازوی جنگاوری را

به سرباز دِه بربری تا ببینی
ازو انفعالات سرلشکری را

اگر کوه را کند فرهاد، بی‌شک
بدان مایه‌‌اش بربری‌باوری را

بیامیخت با خون داداشِ «فرمان»
همین بربری غیرت قیصری را

اگر بربران بربری داشتندی
نمی‌داشتندی روا بربری را

چه جوک سازی از بندهٔ بربری‌خور؟!
که خود سوژهٔ صد جوکی، دیگری را

«تراکتور» اگر سرور تیمها شد
بِدو بربری داده این سروری را

جوان لواشک‌خور سست‌مایه
ندارد صلاحیت برتری را

جوانان نابربری‌خور به ‌دِربی
بگویند هر ناسزا داوری را

نبینی که آلایش جوش شیرین
چه درمانده کرده لواش دری را؟!

من آنم که در پای خسرو نریزم
مَر‌ین نان از جوش شیرین بری را

شاعر : محمد حسن‌ صادقی

 

 

 

جنگل از این همه قلیان بدنش می لرزد
از زمین خواری انسان بدنش می لرزد

از زمین خواری انسان کچل و تاس شده
چند وقت است که قربانی صد داس شده

شاخه هایش همگی هیزم آتش شده اند
تنه ی صاف درختان همه پر خش شده اند

فکر می کرد که پاکیزه ترین خواهد بود
نه که آلوده ترین روی زمین خواهد بود

فکر می کرد که انسان بشود همیارش
نه که با بوی زباله بدهد آزارش

جنگل از این که بیابان بشود غمگین است
خانه یا راه و خیابان بشود غمگین است

جنگل اکسیژن این شهر غبار آلود است
سبزی و تازگی شهر سراسر دود است

ریه هایش که پر از دود و سیاهی شده است
جنگل امروز بیابان تباهی شده است

جنگل امروز کبود است در این بی اّبی
از زمین خواری و از خشکی و از بی تابی

جنگل از این همه دوده نفسش می گیرد
عاقبت از غم نابودی خود می میرد

ابتکاری بکن ای بانی و مسئول عزیز
ریه ی شهر مریض است مریض است مریض!!

دیگر از تیشه و از داس و تبر خسته شده
آه تنها فقط از دست بشر خسته شده!!
شاعر : بهار نژند

 

 

 

 

خوشا به حالت، جوان!
شعر طنز حمید آرش آزاد

خوش به حال تو که «مرز پر گهر» دارى، جوان
بر همین سرچشمه‏ ىِ علم و هنر، یارى، جوان

افتخارات تو، بار صد تریلى مى ‏شود
چون ز نسل کورش و پور خشایارى، جوان

چون که مسؤولان همیشه فکر فرداى تواند
پس چه جاى غم که تو امروز بیکارى، جوان؟!

نیستى بى‏ خاصیت مانند خط کش یا مداد
دور خود مردانه مى ‏چرخى، چو پرگارى، جوان

بس که مسؤولان تو را دایم نصیحت مى‏ کنند
دیگر از کمبودهایت نیست آزارى، جوان

بهر تو برنامه مى‏ سازند سیما و صدا
مورد الطاف دلسوزان بسیارى، جوان

دایه‏ هایت مهربان‏تر گشته ‏اند از مادرت
تو مگر در زندگانى غصّه هم دارى، جوان؟!

هر مقامى مى ‏نشیند پشت میز سرورى
مى ‏دهد درباره ‏ات هر روز آمارى، جوان

مى ‏کنى ساعت به ساعت «فرم استخدام» پر
ناقلا! این روزها دایم سرکارى، جوان

از هواى پاک، اکسیژن تنفس مى‏ کنى
چون که روزى ‏بیست ساعت‏ توى بلوارى،جوان

روزنامه چون خریدى، بارها مى‏ خوانى ‏اش
خوش به حالت، باخبر از کلّ اخبارى ،جوان

بس که «اوقات فراغت» بر تو ارزانى شده
مى ‏توانى لحظه‏ ها را خوب بشمارى، جوان

جدول نشریّه‏ ها را یک به یک حل مى‏ کنى
نیست دیگر پیش پایت هیچ دشوارى، جوان

پس تو هم مانند «آرش» شکر کن شام و سحر
چون ‏که بهر توست ه رمسؤول غم خوارى،جوان

 

 

 

خوشا به حالت، جوان!
شعر طنز حمید آرش آزاد

خوش به حال تو که «مرز پر گهر» دارى، جوان
بر همین سرچشمه‏ ىِ علم و هنر، یارى، جوان

افتخارات تو، بار صد تریلى مى ‏شود
چون ز نسل کورش و پور خشایارى، جوان

چون که مسؤولان همیشه فکر فرداى تواند
پس چه جاى غم که تو امروز بیکارى، جوان؟!

نیستى بى‏ خاصیت مانند خط کش یا مداد
دور خود مردانه مى ‏چرخى، چو پرگارى، جوان

بس که مسؤولان تو را دایم نصیحت مى‏ کنند
دیگر از کمبودهایت نیست آزارى، جوان

بهر تو برنامه مى‏ سازند سیما و صدا
مورد الطاف دلسوزان بسیارى، جوان

دایه‏ هایت مهربان‏تر گشته ‏اند از مادرت
تو مگر در زندگانى غصّه هم دارى، جوان؟!

هر مقامى مى ‏نشیند پشت میز سرورى
مى ‏دهد درباره ‏ات هر روز آمارى، جوان

مى ‏کنى ساعت به ساعت «فرم استخدام» پر
ناقلا! این روزها دایم سرکارى، جوان

از هواى پاک، اکسیژن تنفس مى‏ کنى
چون که روزى ‏بیست ساعت‏ توى بلوارى،جوان

روزنامه چون خریدى، بارها مى‏ خوانى ‏اش
خوش به حالت، باخبر از کلّ اخبارى ،جوان

بس که «اوقات فراغت» بر تو ارزانى شده
مى ‏توانى لحظه‏ ها را خوب بشمارى، جوان

جدول نشریّه‏ ها را یک به یک حل مى‏ کنى
نیست دیگر پیش پایت هیچ دشوارى، جوان

پس تو هم مانند «آرش» شکر کن شام و سحر
چون ‏که بهر توست ه رمسؤول غم خوارى،جوان

 

 

 

«ازبس زنم کلاس برایم گذاشته

دیگر مگر حواس برایم گذاشته

مأموریت به مدت یک نصفه‌روز بود

یک عالمه لباس برایم گذاشته

از آن‌همه لباس ز بس شست و شست و شست

یک جل و یک پلاس برایم گذاشته

از آن‌همه تنوع احساس در دلم

قدری فقط هراس برایم گذاشته

از آن‌همه حقوق بلاشک مردها

یک حق التماس برایم گذاشته

با عشق توی سفرهٔ شامم بدون حرف

یک هفته نون و ماس برایم گذاشته

امروز روز مرد، بدون خیار شور

یک برگ کالباس برایم گذاشته

باریکه‌ای شبیه عزیزان!!!! صهیونیست

اندازهٔ حماس برایم گذاشته است

از آن منی که قدر سه تا جان کلود بود

یک هیکل قناس برایم گذاشته

تشبیه را برای کلاسش ز شعر من

برداشته جناس برایم گذاشته

من خروپف نمی‌کنم اما به جرم آن

یک‌تخت در تراس برایم گذاشته

دیدم به خواب دوش خدا جای قبض‌ها

یک دسته اسکناس برایم گذاشته

ای‌وای من به‌جای زنم حضرت کریم

یک فرد ناشناس برایم گذاشته

آن فرد ناشناس به عشقم درون تنگ

یک بوته عطر یاس برایم گذاشته

از خواب خوش پریدم و دیدم نه جان من

این زن که واس ماس برایم گذاشته

امروز روز مرد، بدون خیار شور

یک برگ کالباس برایم گذاشته

این بیت را دو بار نخواندم برایتان؟

…این زن مگر حواس برایم گذاشته!!»

 

 

 

نوروز و مخارج آن

بهار نژند

نوروز شد و مخارج آن هم روش
آجیل و گز و پسته ی خندان هم روش

هر پسته خودش به نوع خود بحرانی ست
بحرانِ مدیریتِ بحران هم روش!

باز آمده عید و من سراپا قرضم
مهمان و غم عیدی مهمان هم روش

از قیمت تخم مرغ دیوانه شدم
حالا تو ببین قیمت سوهان هم روش!

با عید پر از خاطره های کُهَنَم
دستم که شکست و خرج درمان هم روش!!

کم پول اجاره خانه را می دهم و
دفترچه ی قسط مهر و آبان هم روش

هر سال به یک شهر نرفتم،امسال
گفتم به زنم حسرت کرمان هم روش!

نوروز کهن کهنه ترین درد من است
زخمی که نشد خوب،رَوَد جان هم روش!

گفتند که یارانه تان قطع شده
گفتم به جهنّم به دَرَک آن هم روش!

سالی که نکوست از بهارش پیداست
بدبختی پاییز و زمستان هم روش

دردی ست گرانی و پذیرایی عید
گر می دهی اش گذار درمان هم روش

 

 

 

 

 

قصیدک:«عیدانه»!

بامدادان که تفاوت نکند لیل و نهار
خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار

صبح امروز نبندید اگر بار سفر
میهمان می رسد از راه نه یک بلکه چهار

موسم عید چو بیرون نروید از تهران
دوده باید که ببلعید به همراه غبار

گر ندارید چو من خودرو شخصی بروید
به سفر با اتوبوس ارکه نباشد به قطار

گر بمانید همانا که ز عیدی و حقوق
نیست کافی که بگیرید دو من سیب و خیار

همه از دست گرانی متواری شده اند
چه کنم؟ بسته طلبکار مرا راه فرار

آب در خوابگه مورچگان افتاده ست
که گریزند جماعت ز یمین و ز یسار

مخور اندوه که پنچر شدی از بی پولی
که در این ره موتور مغز من افتاده زکار

ای که ویراژ دهی یکسره با «پاجیرو»
پشت سر هست ژیانی که مرا کرده سوار

بوق پشت سر هم می زنی و می رانی
غافل از آن که به خانه ست کسی را بیمار

کاشکی عیدی و پاداش مرا دولت وقت
لطف فرموده و می داد در این ماه دلار

عذر من خواسته امسال چو صاحبخانه
آشیان ساخته ام مرغ صفت روی چنار

خواهدم سال دگر راهی گورستان کرد
چربی خون من و قند به همراه فشار

ای طلبکار که از حال دلم بی خبری
غوطه خواهم زدن از دست تو در دیگ بخار

زارم آنگونه که پولم نرسد تا بخرم
دوسه سر عائله ی کور و کچل را شلوار

همچو من آدم آسیب پذیری گر بود
گو که از خانه -گرت هست- برون پا مگذار

سوی بازار مرو تا نشوی سر کیسه
من یکی تجربه کردم که شدستم بیزار

ز غم و رنج شکار است یکی همچون من
شادمان است فلان شخص که شد فصل شکار

مادر همسر من نامه فرستاد از ده
که به دیدار شتابان شده با ایل و تبار

من عزادارم و آقا پسرم می خواند
همره خواهرش آهنگ «مبارک ای یار»

سکته کردم شب عیدی و به بالین آورد
اشتباها زن من جای پزشکم بیطار

باز هم قند و برنج و شکر و روغن رفت
به تقاضای دل محتکران در انبار

گشت کمبود و گرانی چو مضاعف شب عید
هاتفم گفت بود زیر سر استکبار!

نزنی «شاطر» اگر مشت گرانش به دهان
رس تو می کشد این دیو دو سر دیگر بار

زر و سیم ار که نداری بدهی عیدانه
هی مگو پشت سر هم که بهار است بهار

تو که هستی که مدارای تو را بنمایند
توی تاریخ نداریم که دارا به ندار

نگه از لطف و محبت کند الا وقتی
که دو دستی به زمینش زده باشد ادبار.
شاعر : عباس خوش عمل کاشانی

 

 

 

 

 

خانه تکانی

شُست کلّ خانه را هر چند خیلی پاک بود
توی کارش هم بدون شوخی و بی باک بود

فرش را از زیر پاهایم به یکباره کشید
دست و پایم خرد شد از بس که او چالاک بود

با عتاب و نعره بالای سر من ایستاد
آنچنان بی رحم که یادآور ساواک بود

دسته ی جارو بدستش بود چون جلادها
گوش و چشمش بسته، بی احساس و بی ادراک بود

گفت: بردار آن پتو را گفتمش: خانوم، چشم
گفت: آنجا را بکش تِی، همّتم کولاک بود!

دست تنها، شیشه ها را پاک کردم هشت بار
جالب اینکه باز هم نسبت به آن شکّاک بود!

رگ به رگ شد پشتم از سنگینی یخچال و مبل
مهره پنج و ششم در حال اصطحکاک بود

روی خود اصلا نمی آورد اگر چه پیش او
نعره های من طنین انداز تا افلاک بود

جنس های این زمانه آنقَدَر مرغوب نیست
ور نه می دانم علاجش حبّه ای تریاک بود!

ناگهان توپید بر من که حواس تو کجاست؟
چون‌ اِکو در گوش من از صوت او پژواک بود

کردم از دستش فرار اما یهو من را گرفت
من چو «ری مسترْیو» بودم او شبیه «راک» بود !

چشمم از تلخی دستوراتِ تندش، اشک بار
سینه ام از درد فرمان های او غمناک بود

تا لجش را در بیارم بابت رفتارهاش
پشت پایش کار من، تولید گرد و خاک بود!!
شاعر : رضا زارعی

 

 

 

 

«پیامی از دیار باقی»

آنها که زنده اید! به هنگام مرگتان
لطفاً مسیریاب برایم بیاورید

چون عمر در مجاهدت معصیت گذشت
همراه خود ثواب برایم بیاورید

اینجا جهنّم است و نداریم جای خواب
با تخت، رختخواب برایم بیاورید

کاری بجز عذاب ندارند عرشیان
خنثی کنِ عذاب برایم بیاورید

از بسکه روسیاهم و بی ریخت، لازم است
شش هفت تا نقاب برایم بیاورید

افتاده ام درست کف چاه فاضلاب
یک بشکه ی گلاب برایم بیاورید

بین نکیر و منکرم و پشتِ هم سؤال
طوماری از جواب برایم بیاورید

اینجا که آب لوله کشی نیست، لااقل
یک بیست لیتری آب برایم بیاورید

قاچاقی هم اگر که شده یک نخود مواد
با بطری شراب برایم بیاورید

زهر هلاهل است همیشه ناهارمان
حتماً چلوکباب برایم بیاورید

آجیل تازه، میوه ی نوبر، خوراکی و
یک دبّه دوغ ناب برایم بیاورید

صبحانه در حدود سه تا کلّه پاچه و
عصرانه بی حساب برایم بیاورید

حتّی به من لباس درستی نداده اند
تنبانکی حجاب برایم بیاورید

معلوم نیست شکل حساب و کتابشان
مأمور ارزیاب برایم بیاورید

اینجا مدام زهره ی ما آب می شود
داروی اضطراب برایم بیاورید

باند و پماد سوختگی لازم است، آخ
با آخرین شتاب برایم بیاورید

فوری هزار قالب یخ پیش از اینکه من
کم کم شوم مذاب برایم بیاورید

باید از این حصاره ی دیوار زد به چاک
پنجاه گز طناب برایم بیاورید
شاعر : حسین گلچین

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*