شعر طنز

نیسان آبی

  • شاعر:
  • عبدالله مقدمی

آن خودروی خوف و خفن، نیسان آبی
ابزار جنگ تن‌ به تن نیسان آبی
از رخش هم دشوارتر باشد مهارش
دارد هزاران فوت و فن، نیسان آبی
دانی چه باشد بدتر و کابوس‌تر از
رانندهء ماشینِ زن؟ نیسان آبی!
بسیار باشد خوش‌خوراک و خوش سلیقه
بنزین ‌زند هی بر بدن نیسان آبی
آدم نباشد کلهم در کل دنیا
قدری که باشد در وطن، نیسان آبی
نه بوق و ترمز دارد و نه صندلی، شد
با چار چرخ و یک لگن، نیسان آبی
یادش بخیر آن روزهای بچگی‌مان
می‌زد مسافر قدر ون، نیسان آبی
می‌پیچد آن‌سان دور میدان‌ها که بارش
پرتاب گردد تا یمن، نیسان آبی
نیسان چراغ رهنما اصلاً ندارد
هرگز چراغت را نزن! نیسان آبی
یورش برد سوی پراید و پی‌کی و گلف
در جاده‌ها چون تهمتن نیسان آبی
یک‌ بار ما را قاطی باقالیا کرد
گفتا؛ به ما که جون‌ بکن! نیسان آبی
می‌خواست که راننده پیچد روبرویش
گفتم: خطر داره حسن! نیسان آبی
گر بهترین غول جهان را برگزینند
البته باشد رای من؛ نیسان آبی

در گرانی مرغ !

  • شاعر:
  • سعید سلیمان پور

در گرانی مرغ !
عمرِ دلِ خود تباه نتوانم کرد
در حقّ وی اشتباه نتوانم کرد
با قلب ضعیف خویش ای مرغ عزیز!
بر قیمت تو نگاه نتوانم کرد!
ای مرغ، گران شدی به ما بد کردی
بر سفرۀ ما جفای بی‌حد کردی
گفتم برسی و سد کنی جوع مرا
راه نفس مرا ولی سد کردی!
ای مرغ، به خواب دیدمت ارزانی
در داخل سفره، بنده را مهمانی
امّا وقتی ز خواب بیدار شدم
دیدم که گران، چو خواب مسئولانی!
تا بگذرد از مرغ ،عتابش کردم
آگه ز مسیرِ ناصوابش کردم
این مرغِ خیال، بسکه با مرغ پرید
یکشب بَدَل از مرغ، کبابش کردم!
با سفرۀ شاعران شدی بیگانه
نرخ تو کجا و مبلغ یارانه!
دیگر چه نشان از تو در این کاشانه
ای مرغ چو سیمرغ شدی افسانه!
رفتم به در مغازۀ مرغ فروش
از قیمت مرغ، جانم آمد به خروش
صاحبْ دکّان گفت:«نزن اینهمه جوش
وقتی همه‌چی گران شده، این هم روش!»
ای مرغ ، که دوش دیدمت شکل کباب
بیتاب به سوی تو دویدم به شتاب
می خواستم از بالِ تو گازی بزنم
از دردِ سرانگشت پریدم از خواب!
دیوانه شد و به سیم آخر زد و رفت
نامرد(!) به ما ز پشت خنجر زد و رفت
پرواز بلد نبود، امّا دیدیم
مرغ از سرِ سفره‌مان شبی پر زد و رفت!

جیب!

  • شاعر:
  • عبدالله مقدمی

جیب!
ای همسر باوفای خوبم
بر شوهر خود بهانه نتراش
هی در پی پول، کنج جیبم
بیهوده نکن تلاش و کنکاش
من گشته‌ام و نبوده چیزی
ای یار نگردی از پِی‌اش کاش
پولی ته جیب من نمانده
موجودی خویش را ‌کنم فاش
حالا که مرا نموده‌ رسوا
من هم بکنم ز بیخ رسواش
قربان تو! کیف پول بنده
من خود بکنم برات افشاش
تا چند دو رویی و دو رنگی؟
رنگت بکنم شبیه نقاش…؟
دنیا شده با سیاهکاران
با مردم بی‌شعور و عیاش
دنیا شده عرصه دو رویی
میدان صفای قوم کلّاش
تا گریهٔ خلق را درآرند
هی خنده زنند لات و اوباش
من لیک تو را نمی‌کنم خر
پرونده؟ برات می‌کنم واش
اصلاً همه کیف پول خود را
بر تو بکنم تمام، اهداش
این‌قدر بگرد جیب را تا
چاهی بکَنی به جاش فرداش
دیگر نده بعد از این فقط گیر
هی مته نگیر روی خشخاش
دست از سر من بیا و بردار
دیوانه شدم ز دستت ای یار!

اسباب کشی

  • شاعر:
  • مرحوم ابوالفضل زرویی نصرآباد

اسباب کشی
پسرم جمع کن که طبق روال
چشم بر هم زدیم و شد سر سال
آمد از نو ، عزا گرفتن ها
هی به دنبال خانه رفتن ها
از فلان دره تا بلندیها
جست و جو در «نیازمندی ها»
شرح دادن ، مدام و راه به راه
هی به این شخص و هی به آن بنگاه
ماتم قبض و فیش ، از یک سو
مشکل پول پیش ، از یک سو
گفتن از خویش و خواه ناخواهی
طعن و تحقیر مرد بنگاهی
گیرم این روزها فرار کنم
ماه اسفند را چه کار کنم؟
روی انگشت پای من امروز
تاول از سال پیش مانده هنوز
نه مرا مایه تا کنم تمدید
نه شرایط برای پیش خرید
نه مرا بخت و فال ، تا پَرِشی
ببرم خانه ، توی قرعه کشی
چاره ای نیست ، غیر لنگیدن
کارتن روی کارتن چیدن
باز هم دوره ی فشار و تکان
باز هم مشکلات نقل مکان
باز هم خانه های کم متراژ
جنب شوفاژ خانه یا گاراژ
خانه های قناس ناهنجار
خانه های کلنگی نمدار
خانه هایی که دل ملول کنند
تازه آن هم اگر قبول کنند
بعد عمری امید و دلتنگی
این هم از مزدِ کارِ فرهنگی…

تاهل

  • شاعر:
  • رضا زارعی

تاهل
بر یک صنم ، مایل شدم
رفتم به او نائل شدم
البته چون قابل شدم
خرّم دل و خوشدل شدم
بر عشق خود واصل شدم
دیگر متأهل شدم
دیگر گذشت آن چند و چون
آن ادعاهای قلون!
کو تیشه و کو بیستون?
سرگشته و غرق جنون
مفتون ماد مازل شدم!
دیگر متأهل شدم
چون بوته خاری بینوا
سرگشته و سر در هوا
بودم همیشه هر کجا
الان ولی جان شما
آدم شدم ، قابل شدم!
دیگر متاهل شدم
اهل سحرخیزی شدم
چون ابر پاییزی شدم
در پیش خود چیزی شدم..
آنقدر که زیزی شدم!
مشهور در گوگل شدم
دیگر متأهل شدم
استاد بودم معتبر
دانشور و صاحب نظر
مشغول بحث و شور و شر
از کل دنیا باخبر
عشق آمد و جاهل شدم!
دیگر متأهل شدم
نه رفته ام توی اوین
نه گشته ام شاه زمین
در امتداد آن و این!
با احتراز نصف دین
گفتند که کامل شدم
دیگر متأهل شدم
بودم اسیر درد و غم
هم مجرم و هم متهم!
در بحر مشکل ، بی بلم
الان ولی با پول کم!
در دشت شادی ول شدم
دیگر متأهل شدم
مردم همه در تاب و تب
از قیمت رُبّ و رطب
مشتاق تا گردند عزب!
بنده ولی یا للعجب
وارد به این دوئل شدم
دیگر متأهل شدم
بار و بنه بر دوش من
طنز و طرب ، تن پوش من
نیش زمانه نوش من
مبهوت جنب و جوش من
بین عدم ، حائل شدم
دیگر متأهل شدم
یک سوی، قوم و خویش من
از آن طرف همریش من
کو تاس من? کو شیش من?
آه از دل درویش من!
گمگشته در پازل شدم
دیگر متأهل شدم

کِی کسی در کیفِ شاعر پول و مولی دیده است؟

  • شاعر:
  • حمیدآرش آزاد

کِی کسی در کیفِ شاعر پول و مولی دیده است؟
آن موتور داری که کیفِ بنده را قاپیده است
گوییا در ظلمتِ شب، گربه را خز دیده است
چون که کیفِ چرمی‌ام زیبا و شیک و پیک بود
ظاهرِ زیبایش آن بیچاره را گولیده! است
حتم دارم ساعتی لبخندِ پیروزی زده
بعد از آن، لبخند رویِ صورتش ماسیده است
همچو ماست تازه، شیرین بود اوّل کامِ او
بعدِ یک ساعت، چو دوغِ مانده‌ای ترشیده است
من یقین دارم که وقتی باز کرده کیف را
آن زمان فهمیده که، این دفعه را چاییده است!
این چنین کیفِ قشنگی، پس چرا خالی ز پول؟!
از تعجب، شاخ‌ها روی سرش روییده است
کاهدانی بود کیفم، ظاهرش امّا چو قصر
دزدِ ناشی، کاه را جایِ پلو بگزیده است
داخلِ کیفم سجل بود و سه ـ چارتا شعرِ طنز
لابد آن یارو به شعر و ریشِ من خندیده است
قافیه هر چند تکراری شد، امّا ای حریف
کی کسی در کیفِ شاعر پول و مولی دیده است؟
تازه آن هم شاعری که در همان آغازِ برج
همسرش از بوستانِ کیف او گل چیده است؟

در فضیلت زیرمیزی!

  • شاعر:
  • سعید سلیمانپور

در فضیلت زیرمیزی!
به هر دردیست درمان، زیرمیزی!
شفابخشِ مریضان، زیرمیزی!
پزشکی می‌شناسم خوب و حاذق
که می‌گیرد فراوان، زیرمیزی!
عزیز من، نده با آه و زاری
بده با روی خندان، زیرمیزی!
مریضی گفت زیر تیغ جرّاح:
«بفرمایید قربان، زیرمیزی!»
چه خوش گفتی فلانی جان، دمت گرم:
بوَد حقّ پزشکان، زیرمیزی!
کنون که تعرفه ناعادلانه‌ست
عدالت را نگهبان، زیرمیزی!
بنازم عدل و دادی را خداییش
که گشته مجریِ آن، زیرمیزی!
نه تنها بیمی از قانون ندارد
شده ما را رجزخوان، زیرمیزی!
ز زیر میز دیگر منتقل شد
به روی میز الآن ، زیرمیزی!
الا شاعر،اگر گفتند:«بس کن!»
بکن بس، لیک بِستان، زیرمیزی!

گفتا همه‌ش حبابه

  • شاعر:
  • محتشم_مومنی

گفتا همه‌ش حبابه
گفتم ببین گرانی، گفتا که آن حبابه
گفتم نگر به سکه، گفتا جوان! حبابه
گفتم که نرخ کالا بسیار رفته بالا
گفتا چرا غمینی کان بی‌گمان حبابه
گفتم دلار بانکی گردیده ده برابر
گفتا که این یکی هم در این زمان حبابه
گفتم شده تورم چندین برابر ای‌یار
گفتا که این تورم، ای مهربان، حبابه
گفتم خرید مسکن اینک دگر محال است
گفتا گرانی آن در این جهان حبابه
گفتم اتول خریدن همچون سرامحال است
گفتا بهای ماشین‌گر شد گران حبابه
گفتم که پرکشیده مرغ از میان سفره
گفتا که باز آید، نرخی چنان حبابه
گفتم کشیده بالا نرخ زمین و سیمان
گفتا که نرخ آنها ای همزبان، حبابه
گفتم که رفته از کف سامان کاروبازار
گفتا که هر چه بینی جانا عیان،‌حبابه

تقلب

  • شاعر:
  • مرتضی جهانی مقدم

تقلب
خدایی که به ماشین داد بنزین
و کالاهای ما را داد از چین
خدایی که به آمپول داد سوزن
به مردانی که خوشحالند یک زن
به اهل عشق او دادست لیلی
به اهل جاده او داده تریلی
بدانید ای رفیقان تلسکوب
به اهل علم, او داده تقلب
تقلب مایه ی پرهیزگاری ست
تلقب سایه سار هوشیاری است
تقلب! زیر کفشی روی دستی
تو عشق مایی هر جایی که هستی
تقلب قوت ایمان و علم است
هر آن کس می زند با صبر و حلم است
تقلب را کسانی می شناسند
که با پیژامه ی هم می لباسند
تقلب کن بگیر آن مدرکت را
به زیر مدرکت هم فندکت را
هم این گونه شد و لیسانس خز شد
خس و خاشاک آوردند و گز شد
اگر کل جهان بد داند آن را
شماتت هی کند اعمالمان را
ولی ما با تقلب می ستانیم
همان چیزی که در افکار آنیم

گوجه فرنگی

  • شاعر:
  • عبدالرحمن قنبری

گوجه فرنگی
ای راحتی روح و روان گوجه‌فرنگی
از دوری تو آه‌وفغان گوجه‌فرنگی
ای من به‌فدای تو و آن گونهء سرخت
هرجا شده‌ای ورد زبان گوجه‌فرنگی
هرگوشه نشستم همه از حُسن تو گفتند
محبوب زمینی و زمان گوجه‌فرنگی
از دوری روی تو چنان زرد و نحیفم
انگار گرفتم یَرَقان گوجه‌فرنگی
باید بدهم سکّهء زر وقت خریدت
زشت است بگیرم به تُمان گوجه‌فرنگی
باید بدهم سکّهء زر وقت خریدت
زشت است بگیرم به تُمان گوجه‌فرنگی
قربان تو و اُملتِ خوش‌رنگ‌و‌لعابت
باور بکن این نیست چاخان گوجه‌فرنگی
بی رُبّ تو در سفرهء ما نیست صفایی
بی‌مزّه غذا شد به‌دهان گوجه‌فرنگی
دیروز شدی همدم خاک‌وگلِ
بسیار امروز شدی شاه‌جهان گوجه‌فرنگی
حال همه را دولت تدبیر گرفته
بس کن، و تو ما را نچزان گوجه‌فرنگی
شاید به سر کوچهء محمود ببینم
ارزان شده‌ای تا دوقران گوجه‌فرنگی
ای میوهء محبوب به ما هم نظری کن
ای سرور اجناسِ گران گوجه‌فرنگی

روزه خوار

  • شاعر:
  • محمود سلطانی

روزه خوار
یکی از بزرگان این روزگار
خود و خاندانش همه روزه‌خوار
شنیدم که می‌گفت در محفلی
میان عزیزان صاحب‌دلی
من از روزه‌داری نی‌ام روی‌زرد
غم روزه‌خواران رُخَم زرد کرد
مرا باشد از روزه‌خواران خبر
کز ایشان چگونه درآید پدر
و در ماه روزه چه‌ها می کشند
چه زهری بجای غذا می‌چشند
زبان و دهان بسته،خشکیده حلق
هراسان در انظار،از طعن خلق
نه جایی کز آبی گلو تر کنند
نه کنجی، نه خاکی که بر سر کنند
خصوصا کسانی که سیگاری‌اند
به دنبال حتی یک انباری‌اند
که پوشیده از مردمِ عیب‌جو
فرستند دودی به حلق و گلو
چو بینی یکی روزه‌خواری به پیش
مشو غرّه بر روزه‌داری خویش
به جان خودم حال صد روزه‌دار
نباشد همانند یک روزه‌خوار

هنرمند امروزی!

  • شاعر:
  • خالوراشد

هنرمند امروزی!
هر آن شخصی که دنبال هنر رفت
تمام زحمت اش یک جا هدَر رفت !
حقوقش محو شد در روز اول
«چو مهمانی که شام آمد سحر رفت»
به زیر بارِ قرض و قوله هایش
طرف با لقوه و قوز کمر رفت
چنان تیری به او زد آسمان که
نوکش تا معده و اثنی عشر رفت
نه تنها از طلبکارانِ بد جنس که
از دست اجل صد بار در رفت!
به دنبال مجوزهای ارشاد…
همیشه پر امید آمد، پکر رفت
ندیده روز خوش فرزندِ شاعر
ولی از بخت بد راهِ پدر رفت
طلای عمرِ خود را مِس نماید
کسی که در هوای سیم و زر رفت

فوتبال

  • شاعر:
  • محمد جاوید

فوتبال
عجب حال و هوایی داره فوتبال
زمین با صفایی داره فوتبال
و جالبناک این که در سیاست
همیشه رد پایی داره فوتبال
تماشاچیش خیلی با شعوره
نمک داره ماشاالله شوره شوره
و گاهی مثل لات چاله میدون
طرف دار چماق و حرف زوره
یکی با مهربونی واسه داور
حواله می ده صد شیر سماور
یکی هم شعرهای بند تنبون
واسه تیم حریفش داره از بر
یکی شون چون چمن می بینه با ناز
لگد میندازه و می خونه آواز
و چون جو گیر شد با نعره ای تند
میگیره از بغل دستی خود گاز
همه بازیکنان شیر نر هستن
ز برزیلی و آلمانی سر هستن
ولی هنگام (فول) و کارت اخطار
به فکر مشت و مال داور هستن
یکی هد (hed) میزنه تو هند (hand) هافبک
یکی لگ (leg) می زنه تو چونهء بک
یکی با مشت های مهربونش
به نرمی می کنه فوروارد را دک
سبد های پر از گل را رقیبا
کنن تقدیم تیم ملی ما
ولی بی معرفتها در جوابش
نمیدن شاخه ای گل دست آن ها

باز هم خودسازی

  • شاعر:
  • محمد جاوید

باز هم خودسازی
سحرگاهان به قصد روزه داری
شدم بیدار از خواب و خماری
برایم سفره ای الوان گشودند
به آن هر لحظه چیزی را فزودند
برنج و مرغ و سوپ وآش رشته
سُس و استیک با نان برشته
خلاصه لقمه ای از هرچه دیدم
کمی از این کمی از آن چشیدم
پس از آن ماست را کردم سرازیر
درون معده ام با اندکی سیر
سپس یک چای دبش قند پهلو
به من دادند با یک دانه لیمو
خلاصه روزه را آغاز کردم
برای اهل خانه ناز کردم
برای اینکه یابم صبر و طاقت
نمودم صبح تا شب استراحت
دو پرس ِ کلّه پاچه با دو کوکا
کمی یخ در بهشت و دیس حلوا
به افطاری برایم شد فراهم
زدم تو رگ کمی از زولبیا هم
و سی روزی به این منوال طی شد
نفهمیدم که کی آمد و کی شد
به زحمت صبح خود را شام کردم
به خود سازی ولی اقدام کردم
به شعبان من به وزن شصت بودم
به ماه روزه ده کیلو فزودم
اگرچه رد شدم در این عبادت
به خود سازی ولیکن کردم عادت
خدایا ای خدای مهر و ناهید
بده توش و توانی را به« جاوید»
که گیرد سالیان سال روزه
اگر چه که شود از دم رفوزه

کچلی

  • شاعر:
  • رامین کجباف

کچلی
بلاشک قصه ها دارم ز تاسی
ز درد خانمان سوز و حماسی
از آن روزی که شد این قصه آغاز
به درمانش شدم راهی قفقاز
که باید این کچل دلداریش داد
دوای طبی و عطاریش داد
جوانی کو کچل گشته هم اکنون
ندادیش زنی کو گشته مجنون
اگر دیدی جوانی تاس کرده
صد و هشتاد واحد پاس کرده
زده صدها هزاران تست کنکور
و ناخنهای خود را خورده بدجور
ز بس که ما بکردیم موی را سیخ
کنون گشته کچل فرق سر از بیخ
زدیم ژلها اتو موها کتیرا
همانا عاشقم گردد سمیرا
تو مو بینی و رامین ریزش مو
بیا اندک زمانی پیش عامو
کچل غصه مخور دردی ندارد
اگر کاری تو مو، مو، مو درآرد

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*