شعر طنز / ۱۶/۱۱/۹۸
مانده ام بنده که با عیدی خود
مصطفی مشایخی
طنز امروز: شکایت کنم از دزدی سعدی!
یک شب به هوای طلب فوت و فن شعر
رفتم شب شعری منِ استاد ندیده
تا این که از این راه شود شعر تَر من
مطلوب دل و دیده ی اصحاب جریده
دیدم چه مراعات نظیری است در آنجا
داخل شدم و حیرت من گشت عدیده
مردان همگی پاچه ی شلوار تفنگی
زن ها همگی مانتوی پندار دریده
بر بینی شان تیغ عمل خورده و لب ها
بوتاکس شده همچو انار ترکیده
من غرق تفکر شده بودم که به ناگاه
آهو بره ای همچو گل شاخه بریده
با نیّت بد زد به دلم چشمک نابی
گفتم: برو ای شاعره ی خیر ندیده
از سوی دگر هلهله برخاست به ناگاه
گفتم چه شده؟ – حضرت استاد رسیده
آمد به جلو البته بر دوش مریدان
استاد که در نوع خودش بود پدیده
از مرتبه ی زلف، زده طعنه به گوریل
پیش از جلسه شصت گرم شیره کشیده
می شد به یقین گفت که در مملکت شعر
یک تپّه نمانده است که بر آن نپریده!
القصه نشستیم در آن جمع، ولیکن
زان خیل ندیدیم کسی صاحب ایده
ترس من از این بود و یقین داشتم این را
کاین عقده بدل می شود آخر به عقیده
از آن طرف محفل یک دفعه به پا خاست
قرتی بچه ای لاغرک و رنگ پریده
مویش فشن و دور سرش را زده با تیغ
چون مرتع سبزی که در آن گاو چریده!
بالای تریبون شد و آنگاه چنین خواند:
طرفه غزلی – گرچه خودش گفت: قصیده! –
«ای یار وفا کرده و پیوند بریده
این بود وفاداری و عهد تو ندیده؟
در کوی تو معروفم و از روی تو محروم
گرگ دهن آلوده ی یوسف ندریده»
من داد زدم: آی عمو! شعر ز سعدی است
پیچید به خود مثل یکی مارگزیده:
گفتا که شکایت کنم از دزدی سعدی!
بر صورت او هم بزنم چند کشیده!
گفتم: دهدت عقل، خدا، زد به ملاجم
رفتیم دعا گفته و دشنام شنیده!
عباس احمدی
سفر
امیرحسین خوشحال
خوشا روزی که من پنج ساله بودم
عجب رسمیه رسم زمونه
بنده را کرده دچار سوء ظن
محمد حسن هاشمی
«به دستِ خود، درختی مینشانم»
حمیدآرش آزاد
پینوکیو
شروین سلیمانی
گویند مرا چو زاد مادر
مصطفی مشایخی
باز شوهر بی بهانه
شعر طنز ۵
کفش من!
اى کفش «شکاف دار» بنده
اى مایه افتضاح و خنده
اى شاهد آه و ناله من
پاپوش هفهشت ساله من
اى آنکه در این هفهشت ده سال
هرگز ننموده اى، «نِک و نال»
ده سال تمام، پا به پایم
«سَگدو» زده اى، تو از برایم
هفت سال تمام، کرده موس موس
توى صف تاکسى و اتوبوس
هر روز ز وقت صبح تا شام
تو بوده اى، یک رَوَند، در پام!
البته به روم اگر نیارى
گه گاه ز روى غمگسارى
یک «واکس» نموده ام، نثارت
تا باز کشم، به زیر بارَت
بى تو چه مرا، توانِ رفتن؟
جنس کوپنى، چسان گرفتن؟
اى در صف آب و نان، مرا یار
تنهام، بیا و باز مگذار
با اینهمه، انتظار دارم
یکسال دگر شوى تو یارم
اى شکل و شمایل تو ناجور
تا سال دگر مشو ز من دور
شاید فرجى به کارم آید
اقبال، نگفته یارم آید!
پولى رسدم ز عالم غیب
خالى ز خلل، تهى ز هر عیب
چون در چک و چانه من «خبیرم»!
کفش «دَس دُومى!» بگیرم
جاى تو، چو آن به پا نمایم
آنوقت تو را رها نمایم!
ناطقیان. مرتضى
بدهکاریه!
صلاحى. عمران
به زمین و زمان بدهکاریم
هم به این، هم به آن بدهکاریم
به رضا قهوهچى که ریزد چاى
دو عدد استکان بدهکاریم
به على ساربان که معروف است
شتر کاروان بدهکاریم
شاخى از شاخهاى دیو سفید
به یل سیستان بدهکاریم
مثل فرخلقا که دارد خال
به امیرارسلان بدهکاریم
نیست ما را ستارهاى، اى دوست
که به هفت آسمان بدهکاریم
مبلغى هم به بانک کارگران
شعبه طالقان بدهکاریم
این دوتا دیگ را و قالى را
به فلان و فلان بدهکاریم
دو عدد برگ خشک و خالى هم
ما به فصل خزان بدهکاریم
هم به تبریز و مشهد و اهواز
هم قم و اصفهان بدهکاریم!
به مجلات هفتگى، چندین
مطلب و داستان بدهکاریم
قلک بچهها به یغما رفت
ما به این کودکان بدهکاریم
مبلغى هم کرایه خانه به این
موجر بدزبان بدهکاریم
پیروى کردهایم از دولت
به تمام جهان بدهکاریم!
چغندرانه!
عبدالله مقدمی
***
شب عید است و یار از من چغندر پخته می خواهد / ببین از من چه می خواهد ؟!
*
اگر هم کم دهم او رو تُرُش کرده ، نمی خواهد / دِ می خواهد ، دِ می خواهد !
*
مرا بر ائتلافی قرص و قایم با خودش خواند / و می دانم که می داند
*
ندارم جرات « نه » ، که جواب آره می خواهد / ببین از من چه می خواهد
*
ز من راه نمردن با یه دخل و صد هزاران خرج / میا ن بی شماران خرج
*
تمام فوت و فن ها را ، طرف نیم سوته می خواهد / ببین از من چه می خواهد
*
ز من سر همه جا را و دنیا را و فیها را / بخواهد کل اینها را
*
سبب های شکست نهضت مشروطه می خواهد/ ببین از من چه می خواهد
*
ز آتش سوزی خودرو بپرسد ، گویمش : جانا / ندارم بنده فرغانا !
*
خداوندا ! ببین آمار چی رو از که می خواهد / ببین از من چه می خواهد
*
بخواهد نام کل مفسدین اقتصادی را / ز سر تا ته ، تمامی را
*
خبرهای مگو رو از پس هر پرده می خواهد / ببین از من چه می خواهد !
*
بگو جانا ! به ایشانا ! که بنده شوتم از دنیا / چه می خواهی ، بگو از ما ؟
*
بله ؟ ها ؟ چی ؟بله ! عید است و از ما مایه می خواهد / ببین از ما چه می خواهد !
نو نوار گردیدیم !
عبدالله مقدمی
***
عید شد نونوار گردیدیم
خوش تر ز سال پار گردیدیم
*
بعد عمری خزان و بی برگی
اندکی هم بهار گردیدیم
*
الکی هم اگر که شد ، باشد
با خوشی ها تیار گردیدیم
*
با یه شلوار جین پوسیده
شکل آن پولدار گردیدیم
*
عید بود و چو پسته خندیدیم
چو به عکسش خمار گردیدیم
*
شاد و خرم چو پول منزلها
دوبرابر ، سه بار گردیدیم
*
پشت چوبی پریده و ما نیز
شکر لله ، سوار گردیدم
*
شام اگر نیست ، بی خیالانیم
در کف این نهار گردیدیم
*
حال و حول و بخور بخور داریم
بدجوری بی قرار گردیدیم
*
نان گران شد ؟ نمی خوریمش ما
بد رقم بردبار گردیدیم
*
از عمل در هراس و در ترسیم
عاشقان شعار گردیدیم
*
چون که تایید می کنیم او را
مردم هوشیار گردیدیم
*
تویمان پر ز نور معرفتش
در برون گر نزار گردیدیم
*
در غزل خوانی و صفا کردن
بلبل شاخسار گردیدیم
*
هیچ چیزی ولی گران نشده
ما کمی در فشار گردیدیم
آهای شکم قلمبه ها!
مردم شهر! صف بکشین، چن شبه نون گرون شده
آستینا بالا همگی، نون حالا نرخ خون شده
صف بکشین گرسنه ها، بیاین که داغه بربری
سرمه چشماتون کنین، چشم و چراغه بربری
درخت سیب و پرتقال درخت آرزوتونه
لقمه صبر و انتظار چن ساله تو گلوتونه
عرض خیابونو ولش، پیاده رو جای شماست
خوب ببینین، این ماشینا مال تماشای شماست
آی آدمای اون بالا! هوا خوبه، آفتابی شین
خیابونا مال شماس، سوار اتول اربابی شین
آی آدمای اون بالا! تخته نشه نوندونی تون
گندمو ارزونش کنین، باغ بهشت ارزونی تون
از اون بالا نیگا کنین، ما یه کمی پایین تریم
حرفای کاغذی تونو از روی دکه می خریم
روزنومه ها، روزنومه ها از نون شب واحب ترن
این وریا اون وریا نوبتی از هم می برن
نرخ مصوبت درست، بازی امشبت درست
بالایی جون دوست داریم، تیپ مرتبت درست
آب می چکه طبق طبق از تو لبا و لوچه ها
فروختنی هرچی که هست مال شما و نوچه ها
آهای شکم قلمبه ها! سفره تونو جم بکنین
از شما خیر نمی رسه، شرتونو کم بکنین
گفتنی خیلیه، ولی دعامون آمین نداره
هرجا نشستی خونه ته، بالا و پایین نداره
ما که نشستیم این پایین میون خیل ساده ها
پشت منم سوار بشین عین همه پیاده ها.
امید مهدی نژاد
دی بر سر هر بام یکی دیش عیان بود
ای دیش تو بر بام و تو از دیش به تشویش |
تشویش رها کن که مصونی تو ز تفتیش |
پنهان چه کنی دیش دو متری به سر بام |
یک سوی بنه پوشش و از دیش میندش |
از تاری تصویر مباش این همه دلگیر |
از بابت برفک منما این همه تشویش |
مرغوب نبودست مگر نوع ال.ام.بی |
کاین سان به تو تصویر دهد محو و قاراشمیش |
شب تا به سحر بر سر بامی پی تنظیم |
از بام فرود آی و خجالت بکش از خویش |
دی بر سر هر بام یکی دیش عیان بود |
امروز چو نیکو نگری بیشتر از پیش |
گر چشم خرد بازکنی موقع دیدن |
بربام کسان دیش ببینی زیکی بیش |
این سوی عرب ست بود آن سوی سی .ان.ان |
این جانب ری می نگرد، آن سوی تجریش |
این زیر بلیتش بود از کیش الی قشم |
آن تحت تیولش بود از قشم الی کیش |
شرقی طلبی دست بر این فیش فشاری |
غربی خواهی شست نهی بر سر آن فیش |
فریاد از این دیش که چون گاو زراعت |
در مزرع افکار من و تو بزند خیش |
این دیش چو مار است که هر سو بکشد سر |
یا عقرب جراره که هر جا بزند نیش |
لوف(۱) است اگر دیش شود میش یقیناً |
جز بره ی ادبار(۲) نمی زاید از این میش |
بس نکته که در دیش نهان است ولیکن |
چون قافیه تنگ است نگردم پی باقیش |
بعد از شنیدن بوق…
اگر هر کدام از شعرای فارسی تلفن داشتند و شما به آنها زنگ می زدید و آنها خانه نبودند، فکر می کنید روی پیغام گیرشان چه پیامی برایتان می گذاشتند؟! خوش ذوقی حدس زدن را برایتان آسان کرده اما ما هرچه در این تو در توی توری های “نت” گشتیم دستگیرمان نشد سراینده اصلی اشعار کیست اگر شما می دانید اولین بار این مطلب کجا منتشر شده ما را هم مطلع کنید .
پیغام گیر حافظ :
رفته ام بیرون من از کاشانه ی خود غم مخور!
تا مگر بینم رخ جانانه ی خود غم مخور!
بشنوی پاسخ ز حافظ گر که بگذاری پیام
زآن زمان کو باز گردم خانه ی خود غم مخور!
پیغام گیر سعدی:
از آوای دل انگیز تو مستم
نباشم خانه و شرمنده هستم
به پیغام تو خواهم گفت پاسخ
فلک را گر فرصتی دادی به دستم
پیغام گیر فردوسی :
نمی باشم امروز اندر سرای
که رسم ادب را بیارم به جای
به پیغامت ای دوست گویم جواب
چو فردا بر آید بلند آفتاب
پیغام گیر خیام:
این چرخ فلک عمر مرا داد به باد
ممنون توام که کرده ای از من یاد
رفتم سر کوچه منزل کوزه فروش
آیم چو به خانه پاسخت خواهم داد!
پیغام گیر منوچهری :
از شرم به رنگ باده باشد رویم
در خانه نباشم که سلامی گویم
بگذاری اگر پیغام پاسخ دهمت
زان پیش که همچو برف گردد رویم!
پیغام گیر مولوی :
بهر سماع از خانه ام رفتم برون.. رقصان شوم!
شوری برانگیزم به پا.. خندان شوم شادان شوم!
برگو به من پیغام خود..هم نمره و هم نام خود
فردا تو را پاسخ دهم..جان تو را قربان شوم!
پیغام گیر بابا طاهر:
تلیفون کرده ای جانم فدایت!
الهی مو به قوربون صدایت!
چو از صحرا بیایم نازنینم
فرستم پاسخی از دل برایت!
پیغام گیر نیما :
چون صداهایی که می آید
شباهنگام از جنگل
از شغالی دور
گر شنیدی بوق
بر زبان آر آن سخن هایی که خواهی بشنوم
در فضایی عاری از تزویر
ندایت چون انعکاس صبح از کوه
پاسخی گیرد ز من از دره های یوش
پیغام گیر شاملو :
بر آبگینه ای از جیوه ء سکوت
سنگواره ای از دستان آدمی
تا آتشی و چرخی که آفرید
تا کلید واژه ای از دور شنوا
در آن با من سخن بگو
که با همان جوابی گویمت
آنگاه که توانستن سرودی است
پیغام گیر سایه :
ای صدا و سخن توست سرآغاز جهان
دل سپردن به پیامت چاره ساز انسان
گر مرا فرصت گفتی و شنودی باشد
به حقیقت با تو همراز شوم بی کتمان
پیغام گیر فروغ :
نیستم.. نیستم..
اما می آیم.. می آیم ..می آیم
با بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار
می آیم.. می آیم ..می آیم
و آستانه پر از عشق می شود
و من در آستانه به آنها که پیغام گذاشته اند
سلامی دوباره خواهم داد
هر زمان معشوق یاغی می شود…
سبک شناسی به زبان طنز
سبک عراقی
هر زمان معشوق یاغی می شود |
نوبت سبک عراقی می شود |
شاعر سبک عراقی خسته نیست |
جمعه هم میخانه هایش بسته نیست |
شیخ و زاهد عاشق هم می شوند |
راست می گردند و هی خم می شوند |
در تمام شهر حتی یک نفر |
نیست از این زاهدان منفور تر |
با مشایخ یک نفر هم خوب نیست |
شیخ در این جامعه محبوب نیست |
آسمان و ریسمان آن کم است |
شاعر سبک عراقی آدم است |
دلبران هستند همچون پادشا |
عاشق بیچاره کمتر از گدا |
دائماً از هجر صحبت می کنند |
الغرض خیلی اذیت می کنند |
پیرعاشق تا در آید روز و شب |
وعده دیدار می افتد عقب |
عاقبت دلبر جوانی می کند |
با رقیبانش تبانی می کند |
در وظائف چون تداخل می شود |
عاشق بیچاره هم خُل می شود |
بعد دیگر نوبت دیوانه هاست |
ماجرای شمع با پروانه هاست |
روز و شب را یار تعیین می کند |
کام را او تلخ و شیرین می کند |
تا سوار اسب و اشتر می شود |
جان عاشق از تعب پر می شود |
بس که می گرید به دنبال اِبل |
می رود تا نیمه محمل توی گِل |
یار تو از یک شکاف پنجره |
با نگاه دزدکی دل می بره |
زلف را وقتی مرتب می کند |
روز عاشق را چُنان شب می کند |
عاشقان هر چند نرمی می کنند |
دلبران بازار گرمی می کنند |
ناگهان یار از میان گم می شود |
می رود معشوق مردم می شود |
عاشق بیچاره از فرط جنون |
می شود دیوانه تر از قبل از اون |
بس که عاشق می شود در گیر عشق |
عشق پیرش می شود، او پیر عشق |
دلبر آگه می شود از ماجرا |
می شود دیر آمدی حالا چرا؟ |
بلبل اینجا عاشق شاخ گل است |
شوهر گل در حقیقت بلبل است |
مثل پروانه ز شوق سوختن |
شمع می میرد برای انجمن |
گاه دلبر هست بی روپوش و ستر |
قد دلبر می شود گاهی سه متر |
قد عادی تا صنوبر می شود |
نوع دلبر صد برابر می شود |
هیچ کاری در عراقی عار نیست |
زین سبب اینجا کسی بیکار نیست |
شیخ و زاهد خود فروشی می کنند |
رند و عارف باده نوشی می کنند |
عارفان پیش از نماز یومیه |
باده می نوشند تا این ناحیه |
بعد هر رکعت که می خوانند باز |
باده می نوشند مابین نماز |
چون شرابش نیست از جنس سن ایچ |
الکل اصلاً داخل آن نیست هیچ |
وصل اینجا اتفاقی نادر است |
گر بیفتد در خیال شاعراست |
وقتی از معشوق می گیرند کام |
نیست منظور کسی فعل حرام |
عاشقی وقتی مسجل می شود |
مشکل این کارها حل می شود |
چون تغزل در قوانین محور است |
شاعر اینجا با غزل راحت تر است |
در قصاید ناشی اند و ناتوان |
چون قصیده نیست جای این زبان |
سهل گفت و ممتنع با آب و تاب |
مصلح الدین آن جناب مستطاب |
تا بر آید از پس هر مسأله |
سعدی از این سبک شد سعدی، بله |
برگرفته از سایت شاعر
اندر درازی قامت یار!
ای قامت تو از شب یلدا درازتر |
قدت ز طول و عرض تماشا، درازتر |
گر که مناره داشت کلیسای ارتدوکس |
بود از مناره های کلیسا درازتر |
در آفرینش تو چه تبعیض رفته است |
هم دست پهن تر شده هم پا درازتر |
این خلق پر شکایت بیمار، کوتهند |
یا آفریده اند شما را درازتر؟ |
زخمی زدی به حاشیه لایه ازون |
شد بعد زخم طول مداوا درازتر |
در حیرتیم از قد و بالایت ای عزیز |
بودست بند ناف تو از ما درازتر |
لنگر بگیر تا که بینی چه می کشی |
ای از طناب کشتی دریا درازتر |
ما با توایم لیک تو با ابر و آفتاب |
همصحبتی چه فایده از ما درازتر |
تو پاسخ تمام معمای عالمی |
اما چه پاسخی ز معما درازتر |
عبد الجبار کاکایی
تا دل تنهاییتان باز شود …
اشعاری از ابوالفضل زرویی نصر آباد (ملا نصر الدین )
حکایت شراکتی
شیخ اجل «سعدی» + «ملّا نصرالدّین»
«سگی پای صحرا نشینی گزید |
به خشمی که زهرش زدندان چکید |
شب ازدرد بیچاره خوابش نبرد |
به خیل اندرش دختری بود خرد |
پدررا جفا کرد و تندی نمود |
که آخر تورا نیز دندان نبود؟» |
برآشفته شد مرد صحرانشین |
بکرداندر آن دشت، چندی کمین |
شد از دورپیدا،سگ سرفراز |
به گوشی بلند وبه دمبی دراز |
زجا جست و دمب درازش گرفت |
دمر کرد سگ را وگازش گرفت |
سگ بی نوا با تنی زخم وزار |
زصحرا نشین کرد آخر فرار |
بما لید بر زخم پا، پوزه ای |
کشید از سر «بی کسی» زوزه ای |
بگفتا که : من اهل یک رنگی ام |
خباثت نشد موجب لنگی ام |
مرا رنج از این علت بعدی است |
که پنداشتم دوره سعدی است ! |
یک لشکر گدا !
می رود از هر طرف رقصان و با لنگر گدا |
از دو سویت می رود، این ور گدا، آن ور گدا! |
گر دهی کمتر زده تومان حسابت می رسد |
می کند گردن کلفتی، می کشد خنجر گدا! |
با صدای دلخراشش ضجه مویه می کند |
راستی در ضجه مویه می کند محشر گدا! |
هست دایم باخبر از قیمت ارز و طلا |
داند از هر شخص دیگر نرخ را بهتر گدا! |
گر روی در خانه اش، اطراف شمران یا ونک |
دست کم دارد سه تا منشی، دو تا نوکر گدا! |
در صف بنزین اگر با او بد اخلاقی کنی |
می کند لاستیک ماشین ترا پنچر گدا! |
گر گدایان را برای پول در یک صف کنی |
صف کشد از شرق ری تا غرب بابلسر گدا! |
بهر خارانیدن ران چون بری دستی به جیب |
با هیاهو می رسند از راه، یک لشکر گدا! |
خودکفا شد از گدا این شهر و من دارم یقین |
می شود تا سال دیگر صادر از کشور گدا! |
کبود چشم من !
من از آن دورها دیدم
که می آید به سوی خانه مخلص، « عمو نوروز »
عیالم زیر لب غرید:
« من آخر با چه چیزی می توانم کرد از این مهمان ، پذیرایی؟
نگو : « با قند، با چایی » !
خدا ناکرده، آخر این که از ره می رسد، عید است
و اقدامات او در راستای « آمدن » شایان تمجید است… !
بگو آخر !
بگو من با چه چیزی می توانم کرد از این مهمان، پذیرایی؟… »
عیالا ! چرخ دخل بنده، دارد می کند فس فس
بفرما ! این تو و این عیدی مخلص
بخر با آن
برای خانه، مایحتاج لازم را
مضافاّ هم(!)
لباس عید محمود و پریچهر و سهیلا و کریم و جعفر و مینا و کاظم را !
و ایضاّ میوه و شیرینی و آجیل
و ای زن ! اندکی تعجیل !
عیالا ! زندگی زیباست
و این جا منتهای آرزوی مردم دنیاست !
خدا را شکر کن که خانه مان، قطب شمال و آن طرفها نیست !
یکی از دوستان می گفت
که در این وقت سال، آن جا
نمی دانی که می آید عجب سوزی !
ولیکن در عوض – شکر خدا- این جا:
« ز کوی یار می آید نسیم باد نوروزی »
عیالم می کند غرغر
و زیر لب،
سخنرانی خود را می کند آغاز، با ترفند
(نجواگونه)
– با یک حالت « خط و نشان »، مانند-
– هلا ! ملا !
من اینجایم
(درون مطبخ خودمان ) بسان شیر
ملاقه تازه، اینجا
لنگه کفش کهنه آنجا، و
کنار دست من، کفگیر !
برایت دارم آشی می پزم با یک وجب روغن !
برای من به جای رهنمود و چاره جویی، شعر می خوانی؟
بکن… عیبی ندارد… بعد از این، از من
اگر خواهی چلومرغ و خورشت سبزی و قیمه،
به صد اطوار می گویم:
« الا یا خیمگی، خیمه… » !
دهان را می گشایم من
به قصد پاسخی در خور
– و شاید پاسخ غایی-
که می آید به سویم از هوا، یک لنگه دمپایی !
و از سوی دگر چون تیر
به فرقم می خورد کفگیر !
هلا ! آه ای عمو نوروز !
کجا داری می آیی … های ؟ !
پدر جان ! این طرفها قافیه تنگ است
به تعبیر دگر: در خانه مان جنگ است !
نیا نزدیک !
نظر کن پای چشمم را !
بگو اصلاّ
الا ای ناگرفته از کبود چشم من، درسی !
تو بالا غیرتاّ
– این تن بمیرد-
از عیال من نمی ترسی ؟ !
وصیت نامه
طنز
وصیت نامه سعید نوری
یادتان باشد اگر مُردم عزاداری کنید |
بر سر و صورت بکوبید و خودآزاری کنید |
آبروها برده اید از من در ایّامِ حیات |
لااقل حالا که مُردم آبروداری کنید |
میکنم تقدیم تان متنِ وصیّت نامه را |
تا پس از اجراش احساسِ سبُک باری کنید: |
اوّل این که در شبِ هفت و چهل، هنگامِ شام |
باید از آوردنِ اولاد خودداری کنید |
شامِ ختمِ دوستانم هیچ تعریفی نداشت |
ران و سینه مرغِ ما را خوب سوخاری کنید |
شامِ ختمِ دوستانم هیچ تعریفی نداشت |
ران و سینه مرغِ ما را خوب سوخاری کنید |
وای اگر گردو نباشد لای خرماهای من |
فکرِ خرما و خطیب و مسجد و قاری کنید |
ثانیاً مشکی بپوشید و چهل شب ریش را |
تا به زانو هم اگر آمد پرستاری کنید |
از وصالِ تیغ و صورت ما معذّب میشویم |
فوقِ فوقش ریش را یک ذرّه ستّاری کنید |
ثالثاً حجّ و نماز و روزه سی سال را |
باید از شیخی برای من خریداری کنید |
رابعاً یک عدّه بازاری طلب کارِ منند |
باید از بازاریان اعلامِ بیزاری کنید |
البته اوّل بپردازید اقساطِ مرا |
بعد از آن اعلامِ بیزاری ز بازاری کنید |
خامساً از شعرهای من کسی حظّی نبُرد |
مردمِ کج ذوق را در فهمِ آن یاری کنید |
یک دگر را از چه رو جِر میدهید؟ ای دوستان! |
بر سرِ نعشم نباید نابهنجاری کنید |
من به کلّ مردمِ ایران تعلّق داشتم |
پس برایم چاله ای مرغوب حفّاری کنید |
بوی گندِ لاشه ام پیچید در گوشِ فلک |
شاعرم، برگِ چغندر نیستم، کاری کنید |
شستشوی مُرده آن هم پیشِ چشمِ دیگران؟ |
وای اگر با نعشِ من این گونه رفتاری کنید |
شیخ فضل الله نوری را به دار آویختید |
لااقل از نوریِ شاعر هواداری کنید |
من نمیخواهم خیابانی به نامِ من کنید |
نامِ ما را روی سنگِ قبر حجّاری کنید |
اعتمادِ کاملی دارم به زن، امّا شما |
نشنوم با همسرم یک لحظه غم خواری کنید |
از فشارِ قبر میترسم سپیدیِ کفن |
زرد گردد، رنگِ آن را کاش زنگاری کنید |
مثل سگ میترسم از کنکورِ تشریحیِ مرگ |
ای نکیر و منکرِ شب کار! عیّاری کنید |
مرگ در راه است، ای دختر پسرهای جوان! |
قبلِ هرگونه تماسی صیغه ای جاری کنید |
با زبانِ خون چکانِ داس عزرائیل گفت: |
روح را باید برای مرگ پرواری کنید |
عرض مان را درز میگیریم با این توصیه: |
ملّتِ در صحنه! استکبارآزاری کنید.
|
شعر طنز عروسی !!
آخر این هفته، جشن ازدواج ما به پاست
با حضور گرم خود، در آن صفا جاری کنید
ازدواج و عقد یک امر مهم و جدی است
لطفاً از آوردن اطفال، خودداری کنید
بر شکم صابون زده، آماده سازیدش قشنگ
معده را از هر غذا و میوه ای عاری کنید
تا مفصل توی آن جشن عزیز و با شکوه
با غذا و میوه ی آن جشن افطاری کنید
البته خیلی نباید هول و پرخور بود ها
پیش فامیل مقابل آبروداری کنید
میوه، شیرینی، شب پاتختی مان هم لازم است پس برای صرفه جویی اندکی یاری کنید
گر کسی با میوه دارد می نماید خودکشی
دل به حال ما و او سوزانده، اخطاری کنید
موقع کادو خریدن، چرب باشد کادوتان
پس حذر از تابلو و ساعات دیواری کنید
هرچه باشد نسبت قومی تان نزدیک تر
هدیه را هم چرب تر، از روی ناچاری کنید
در امور زندگی، دینار اگر باشد حساب
کادو نوعی بخشش است، آن را سه خرواری کنید
گرم باید کرد مجلس را، از این رو گاه گاه
چون بخاری بهر تنظیم دما، کاری کنید
ساکت و صامت نباشید و به همراه موزیک دست و پا را استفاده، آن هم ابزاری کنید
لامبادا، تانگو و بابا کرم یا هرچه هست
از هنرهاتان تماماً پرده برداری کنید
البته هرچیز دارد مرزی و اندازه ای
پس نباید حرکات نابهنجاری کنید
کی دلش می خواهد آخر در بیاید سی دی اش؟ با موبایل خود مبادا فیلمبرداری کنید
در نهایت، مجلس ما را مزین با حضور
بی ادا و منت و هر گونه اطواری کنید
شعر طنز عروسی !!
آخر این هفته، جشن ازدواج ما به پاست
با حضور گرم خود، در آن صفا جاری کنید
ازدواج و عقد یک امر مهم و جدی است
لطفاً از آوردن اطفال، خودداری کنید
بر شکم صابون زده، آماده سازیدش قشنگ
معده را از هر غذا و میوه ای عاری کنید
تا مفصل توی آن جشن عزیز و با شکوه
با غذا و میوه ی آن جشن افطاری کنید
البته خیلی نباید هول و پرخور بود ها
پیش فامیل مقابل آبروداری کنید
میوه، شیرینی، شب پاتختی مان هم لازم است پس برای صرفه جویی اندکی یاری کنید
گر کسی با میوه دارد می نماید خودکشی
دل به حال ما و او سوزانده، اخطاری کنید
موقع کادو خریدن، چرب باشد کادوتان
پس حذر از تابلو و ساعات دیواری کنید
هرچه باشد نسبت قومی تان نزدیک تر
هدیه را هم چرب تر، از روی ناچاری کنید
در امور زندگی، دینار اگر باشد حساب
کادو نوعی بخشش است، آن را سه خرواری کنید
گرم باید کرد مجلس را، از این رو گاه گاه
چون بخاری بهر تنظیم دما، کاری کنید
ساکت و صامت نباشید و به همراه موزیک دست و پا را استفاده، آن هم ابزاری کنید
لامبادا، تانگو و بابا کرم یا هرچه هست
از هنرهاتان تماماً پرده برداری کنید
البته هرچیز دارد مرزی و اندازه ای
پس نباید حرکات نابهنجاری کنید
کی دلش می خواهد آخر در بیاید سی دی اش؟ با موبایل خود مبادا فیلمبرداری کنید
در نهایت، مجلس ما را مزین با حضور
بی ادا و منت و هر گونه اطواری کنید
خری آمد به سوی مادر خویش بگفت مادر چرا رنجم دهی بیش
برو امشب برایم خواستگاری اگر تو بچه ات را دوست داری
خر مادر بگفتا ای پسر جان تو را من دوست دارم بهتر از جان
ز بین این همه خرهای خوشگل یکی را کن نشان چون نیست مشگل
خرک از شادمانی جفتکی زد کمی عرعر نمود و پشتکی زد
بگفت مادر به قربان نگاهت بقربان دو چشمان سیاهت
خر همسایه را عاشق شدم من به زیبایی نباشد مثل او زن
بگفت مادر برو ، پالان به تن کن برو اکنون بزرگان را خبر کن
به آداب و رسومات زمانه شدند داخل به رسم عاقانه
دو تا پالان خریدند پای عقدش یه افسار طلا با پول نقدش
خریداری نمودند یک طویله همانطوری که رسم است در قبیله
خر عاقد کتاب خود گشایید وصال عقد ایشان را نمایید
دوشیزه خر خانم، آیا رضایی؟ به عقد این خر خوشتیپ در آیی
یکی از حاظرین گفتا به خنده عرس خانم به باغ اسبار برفته
نهایت بار سوم خر بپرسید که خر خانم ، سرش یکباره جنبید
خران عرعر کنان شادی نمودند به یونجه کام خود شیرین نمودند
به امید خوشی و شادمانی برای این دو خر در زندگانی
اشعار طنزی از شاعران معاصر.
*
روح الله احمدی:
یار از بنده، من از یار بدم میآید
یعنی از عامل آزار بدم میآید
البته اولش از یار خوشم میآمد
چند وقتیست که از یار بدم میآید
یار! ای عامل خالی شدنِ جیب از پول
با تو از کوچه و بازار بدم میآید
بودنت درد و فشار است، نبودت زشت است
از تو مثل کشِ شلوار بدم میآید
تحت تاثیر غذاهای تو عمریست که از
شام و صبحانه و ناهار بدم میآید
راهِ آرامشم انگار جداییست فقط
گرچه بسیار از این کار بدم میآید
ماندنِ پیش تو عادت شده، ترکت مرض است
از تو اندازه سیگار بدم میآید
توی اخبار نمودارِ جدیدی دیدم
که از اخبار و نمودار بدم میآید
طبق آمار، همه! مهریه را میگیرند
طبق آمار… از آمار بدم میآید
جز ردیف غزلم، قافیه هم تکراریست
خودم از این همه تکرار بدم میآید
نه! نگو قافیه تنگ است، دلم میخواهد
هی بگویم که من از یار بدم میآید!
*
رضا احسانپور:
به نام خداوند نان آفرین / و دندان و نان توامان آفرین
خداوند اقشار شاسی بلند / و بیچارهها را ژیان آفرین
از این خاک سهمی به ما داده است / خداوند آبونمان آفرین
خداوند لبخند و شوخی و طنز / خداوند شیرین بیان آفرین
خداوند موسیقی سنتی / سراج، افتخاری، بنان آفرین
حسین علیزاده و ذوالفنون / و کامبیز روشنروان آفرین
و خواننده آن ور آب را / به اصرار نسل جوان آفرین
برای بز و گوسفندان شبان / برای شتر ساربان آفرین
برای بشر سازمان ملل / رئیسی چو کوفی عنان آفرین
خداوند ژول ورن، کافکا، چخوف / فهیمه رحیمی رمان آفرین
نبوده به غیر از نویسندهها / برای کسی داستان آفرین
و شاعر هم البته شاعر شده / به لطف خدای دخان آفرین
نه البته سعدی نبود اهل دود / لذا با چه شد بوستان آفرین
خداوند همسر ده مهربان / برای سمند، ارغوان آفرین
چرا کاکتوسش رسیده به من / خداوند سرو چمان آفرین
چه زخمی از این بدتر آیا بود / که زخمت زند پانسمان آفرین
فلان طرح ناقص شده افتتاح / به نام خدای روبان آفرین
خدایی که در سایهاش میشوند / همه دین فروشان دکان آفرین
علیرغم تحریم دشمن ولی / خدا میشود راندمان آفرین
سرکوچهای گوجهها را گران / سر کوچهای رایگان آفرین
و تحت فشار تورم مرا / بسی قابل زایمان آفرین
برای سفرهای استانی / فلان شهر هم ارمغان آفرین
برای مدیران این مملکت / مدیریتی بیکران آفرین
و عمری زیاد و دراز و طویل / بلاانقضا، جاودان آفرین
چه سرویسها شد دهانم در این زندگی / خدای بزرگ دهان آفرین
اگر زهر شرط است ما خوردهایم / به جان تو ای استکان آفرین
ولی باز با این تفاسیر شکر / تشکر خداوند جان آفرین
هزار آفرین صدهزار آفرین / همینطور هی همچنان آفرین
اشعار طنز
معانی طنزآمیز واژگان
روزگاری بازار شوخی با کلمات در نشریات داغ بود. طنزپردازان خوش قریحه از پوسته ظاهری واژه ها عبور می کردند و معنی دیگر آن را می شکافتند.مثلا به نوکر می گفتند «کر نوین» و به دستکاری می گفتند:«دستی که کاری باشد». برنامه سازان رادیو هم از این مطایبه ها فراوان داشتند.چند نمونه از شوخی نصرت کریمی با معانی کلمات را در ادامه می خوانید:
بخش ادبیات تبیان
نوکر = کسی که به تازگی کر شده باشد. یا کر نوین.
دست در کار = هنگامی که پا در کار نباشد.
دستکاری = دستی که کاری باشد.
کار دستی = کاری که با پا نتوان انجام داد.
دستور = دستی که به تور میزند.
دست به سینه = دستی که برای سینهزنی مناسب باشد.
دست چپ = دستی که چشمش چپ باشد.
دست راست = دستی که کج نباشد.
دست خالی = مثل نان خالی یا دست خال خالی.
دست خر = دستی که خر و بیشعور باشد.
دست فروش = کسی که دست میفروشد.
دست خیس = دستی که مدام در آب باشد.
دست دادن = کسی که دستش را به دیگری میبخشد.
دست نشانده = کسی که دستش را نشان میدهد.
دست رو کردن = کسی که دستش را پشت رو میکند.
دست شستن = کسی که پایش را نمیشوید.
دست چسبانکی = کسی که دستش آلوده به چسب باشد.
دست بکار = دستی که بیکار نباشد.
دست به آب = دستی که در آب باشد.
دستک دنبک = دستی که دنبک میزند.
خوش دست = دستی که خوشحال و خوش باشد.
دست کج = دستی که راست نباشد.
دست و دل باز = دستی که دلش بسته نباشد.
دست تهی = کسی که دستش سوراخ باشد.
دسته جارو = کسی که دستش مثل جارو باشد.
دست بند = النگوی مزاحم.
دست زده = مثل بید زده یا دستی که زده شده باشد
دست تنها = دستی که ازدواج نکرده باشد
دست چسبانکی = دستی که اموال دیگران به آن میچسبد
گربه رو = راهی که گویا سگ نمیتواند از آنجا عبور کند
گربهی بیچشم و رو = آدمهای بیچشم و رو برای اینکه از احساس گناه رنج نبرند، این صفت نابهنجار را به گربه نسبت دادهاند.
بچه گربه = مثل بچه انسان، از پدر و مادرش زیباتر است.
گربهی خانگی = مثل غذای خانگی سالمتر است
گربه وحشی = مسلماً از آدمها که با بمب اتم ملیونها همنوع خودشان را میکشند، وحشیتر نیست.
گربه دزده = بیشتر از انسانها دزد نیست.
شراب = آبی است که شر به پا میکند.
قرطاس = طاسی که قر میدهد
سخنران = رانی که سخن میگوید
سخندان = مثل قندان. ظرفی که در آن پر از سخن است
سرباز = کسی که کلاه بر سرش نباشد
گنده دماغ = کسی که دماغش بوی گند بدهد
پینه دوز = کسی که پایش را تو کفش هیچ کسی نمیکند اما دستش همیشه در کفش دیگران است.
استخر خالی از آب = برای شنای کسانی که شنا بلد نیستند
همیشه طلبکار = کسی که به هیچ کس قرض نداده است
کوفته کاری = کوفته با ادویهی کاری
تشخیص = قایقی که روی آب باشد
عاقبت اندیش = کسی که در زمان حال زندگی نمیکند
خودبین = کسی که پیوسته در مقابل آئینه باشد
قهوهخانه = محلی که فقط چای میدهند
بادمجان = جانی که دم داشته باشد
سبیل = جمع سه بیل
نان سنگک = نانی که مثل سنگ باشد
نردبان = مثل دربان، کسی که نرده را میپاید
بازار = برعکس بیزار
زنبور = زنی با موی بور
قلم خودنویس = چیزی که خودش مینویسد
دروازه = دری که همیشه وازه
آشپز = کسی که پلو پختن بلد نباشد
بیداد = کسی که قادر به داد زدن نباشد
کار چاق کن = کسی که کار را مثل چپق و قلیان چاق میکند.
کاردستی = کاری که پائی نباشد.
ساعت کار = اوقاتی که همه سر کار حاضرند ولی کاری انجام نمیدهند.
خودکار = معدهای که خودش کار کند.
کارمزد = شلاقی که مردم بکار وامیدارد.
کار بدنی = کاری که بدون فکر انجام شود.
کار فکری = کسی که بکار فقط میکند.
کاربر = کسی که کار را میبرد.
خلاف کار = چیزی که در ایران بسیار یافت میشود.
کار سیاه = کار بازغال
سفت کاری = کاری که سفت و سخت باشد
نازک کاری = کار با کاغذ و زرورق
کار سنگین = کسی که با سنگ کار میکند.
کار اجباری = کاری که وقتی انجام نشود مسرتآمیز است.
کار کودکان = بازیگوشی
کار دستجمعی = نتیجه کار عظیم است، اما هر کس خیال میکند به تنهائی آن کار عظیم را انجام داده است.
کار بزرگ = کاری که از انسانهای کوچک ساخته نیست.
شیرین کاری = کاری که در شیرینی پزی انجام میشود.
تازه کار = کارگری که هنوز بیات نشده باشد.
کهنه کار = کسی که با کهنه کار کند.
همه کاره = کسی که هیچ کار بلد نیست.
کارگاه = محلی که در آنجا گاهی کار انجام شود.
کارشکنی = کسانی که در شکستن کار تخصص دارند.
کارفرما = کسی که کار نمیکند. فقط کار را فرمان میدهد
کاردان = کسی که کار را میداند ولی انجام نمیدهد
کارتونک = کارتن کوچک
کارمندان = کسی که روزی یک ساعت به اندازهی حقوقش کار میکند و بقیه روز، عاطل و باطل است.
ستمکار = کسی که اگر کار نکند، مفیدتر است.
شب کار = کسی که در تاریکی، کارش رونق دارد.
درستکار = کسی که همیشه کلاهش پس معرکه است.
شاهکار = شاهی که چون هیچ کاری نمیکند. پیوسته مورد تحسین است.
بدبخت = کسی که از دیدن خوشبختیهای خود غافل است.
سرخوش = کسی که به غیر از سر تمام بدنش ناخوش باشد.
خیره سر = کسی که خیره به سر خود نگاه کند.
خودسر = کسی که سرش مال خودش باشد.
شهرام شکیبا:
تو خوبی ولی بی نفس بهتری / عزیز دلم در قفس بهتری
تو هر روز تب داری امروز نه / نداری تب امروز پس بهتری
از آن دورها خوب دل میبری / گمانم که در دسترس بهتری
اگرچه قیافه گرفتی ولی / کمی بعد شوخ و سپس بهتری
برای صدا کردنت واژه نیست / تو از جون و عمر و نفس بهتری
الهی بیفتی تو برگردنم / علیالقاعده از جرس بهتری
علی ایحالن پس از مدتی / گمان میکنم در قفس بهتری
***
سعیده موسوی:
آدم عاقل که حتمن صرفهجویی میکند / ما بگوید در تو و من صرفهجویی میکند
صرفهجویی مطلقا مصرف نکردن نیست لیک / مرد بیپول عزب زن صرفهجویی میکند
گوشیاش را پاک از عکس و مکس و چیز و میز / در خیالش نیز گاهی صرفهجویی میکند
چون که ناز و عشوه بیش از حد شده در سطح شهر / ناز خر هم در خریدن صرفهجویی میکند
کشت خود را هسمری زیرا که دید این روزها / قلب شوهر در تپیدن صرفهجویی میکند
بعد مرگش هم مرد خواهر زنش را عقد کرد / در دو مادر زن چشیدن صرفهجویی میکند
بس که در چین بچهها با یکدیگر قاطی شدند / آدمی در بچهئیدن صرفهجویی میکند
کش نمیآید اگر خیلی پنیر پیتزا / شک ندارم در کشیدن صرفهجویی میکند
پسته در داخل اگر کتر بخندد عیب نیست / خارج از کشور شنیدن صرفهجویی میکند
وام را با سود بالا میدهد یک بانک خوب / در سپرده همه دیدن صرفهجویی میکند
خانه میسازد هلو مانند جنس نرم تن / وقت تیرآهن خریدن صرفهجویی میکند
فوتبال ما مربی یا هزینه کم نداشت / تیم ملی در دویدن صرفهجویی میکند
آسمان هم قطره قطره آب دستش میچکد / چون خدا در آفریدن صرفهجویی میکند
نور میبارد به قبر مردگان صرفهجو / مرده در این نور قطعن صرفهجویی میکند
آسمان بار کجش میافتد و طیاره هم/ در پریدن در رسیدن صرفهجویی میکند
اسم و تنوینی که در این شعر مصرف شد ببخش / شعر بعدی مطمئنن صرفهجویی میکند
***
محمد سلمانی:
به دنبال تو بودم یک نفر دیگر به پستم خورد / تو خیلی خوب بودی از شما بهتر به پستم خورد
تو اهل فضل بودی اهل شعر و شاعری اما / نمیدانم چه شد یک مرد نان آور به پستم خورد
تو داری دفتر شعری و او را دفتر کاری است / همین آقا که گفتم در همین دفتر به پستم خورد
تو را میخواستم تنها برای دوستی اما / یکی مثل شما در قالب شوهر به پستم خورد
تمام دختران دنبال ناماند و خدا را شکر / که من دنبال اصغر بودم و اکبر به پستم خورد
آن درد کدام است که درمان شدنی نیست
وان لطمه کدام است که جبران شدنی نیست
بیمار وطن اینهمه از درد چه نالد؟
دردی به جهان نیست که درمان شدنی نیست
بدبینی ما بود که هر لحظه فروکاست
زآبادی این خانه که ویران شدنی نیست
آن را که بود در صدد تفرقه ما
بر گوی که این جمع پریشان شدنی نیست
هرچند که امروز خوشی جنس گرانی است
آن جنس گران چیست که ارزان شدنی نیست
کم گوی که آسان نشود مشکل ملت
آن مشکل مرگ است که آسان شدنی نیست
آقای میلسپو نشود بهر تو دلسوز
زین گرگ بیندیش که چوپان شدنی نیست
هرچیز که کم گشته فراوان شود آخر
قند و شکر است آنکه فراوان شدنی نیست
با پودر مکن صاف سر و صورت خود را
چون آبله رازی است که پنهان شدنی نیست
دیوار کوتاه / طنز
شعر برگزیده مقام دوم ششمین جشنواره طنز مکتوب
هیچکس از حال و وضع دیگران آگاه نیست
گر شود آگاه هم، گوید مجال آه نیست
بیدلیل آدم نمیافتد به یاد دیگران
هیچکس را شوق افتادن میان چاه نیست
نیست شیرین کام تو، فرهاد، با شیرین شدن
آنکه از امروز با تو گاه هست و گاه نیست
کار شطرنج است بازی دادنِ بازیگران
کیش و ماتش در ید جاه و جلال شاه نیست
هرکه پا کج میگذارد ارتوپد باید روَد
تا بفهمد مشکل از پاهاش هست، از راه نیست
راهها هموار از لطف ادارهی راه شد
گر تو میافتی زمین تقصیر خلقالله نیست
هرکه سر در آخور خود کرد حتماً نیست گاو
گاو را این سربهزیری جز برای کاه نیست
حق خود را میبرد دارا از اموالِ ندار
در طریقت لقمه چیدن جای هیچ اکراه نیست
آنکه دارد اعتباری خاک پایش شو؛ که گفت
زیر پای مردم دنیا عبادتگاه نیست؟!
هیچ بالادست پاییندستِ خاک افتاده را
پاچهخاری کرد اگر، اینگونه خاطرخواه نیست
راهها دارد برای دل به دست آوردنش
در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست
آخرش کوتاه اگر شد دستت از دامن، مرنج
هیچ دیواری چو دیوار خدا کوتاه نیست
هرچه میخواهد دل تنگت به درگاهش بنال
هیچ صاحب منصب و دارا در آن درگاه نیست
دوای ضد فراموشی (طنز)
چه می خواستم بگویم؟ برای آدم که هوش و حواس نمی ماند … آها … یادم آمد جریان این است که ارادتمند دو سه سال است که حافظه ام را از دست داده ام و از رجال قوم هم فراموشکار تر شده ام مثلا سه سال پیش تصمیم گرفتم زن بگیرم والده و مالده را راه انداختیم رفتیم یک دختر خانمی را برای همسری انتخاب کردیم چند روز بعد رفتیم محضر و عقد ازدواج را بستیم و قرار شد جمعه بعدش عروسی کنیم ولی شاید باور نکنید که حقیر یادم رفت که شب جمعه باید عروسی کنم و روی همین اصل خانواده عروس با دلخوری تمام از دست من شاکی شدند و طلاق دخترک را گرفتند و نصف مهریه اش را پرداختیم.
از آن تاریخ به بعد من تصمیم گرفتم که هر طور شده دوایی گیر بیاورم و خودم را از دست فراموشی نجات بدهم چهار سال تمام این تصمیم را داشتم و هر روز صبح که از خانه بیرون می رفتم با خودم می گفتم امروز پیش دکتر می روم و نسخه فراموشی را می گیرم ولی شب که به خانه می آمدم یادم می آمد که یادم رفته به دکتر مراجعه کنم.
آخرین چاره را در این دیدم که هر وقت یادم آمد به رفقا و دوستان و آشنایان بگویم که یادم بیاورند تا روز هشتم مرداد ( البته درست یادم نیست شاید هم پانزده تیر ماه ) به دکتر مراجعه کنم و بالاخره هم با اینکه نصف رفقا یادشان رفته بود چندتاشان یادم آوردند و روز دوازدهم اردیبهشت ( تاریخ درستش فکر کنم همین باشد ) رفتم پیش دکتر.
یکی دو ساعت توی اتاق انتظار نشستیم وسر نوبت که شد وارد اتاق معاینه شدم دکتر … ( فعلا اسمش یادم نیست ) مرا رو به روی خودش نشاند ( یا شاید هم پهلوی خودش جایش درست یادم نمی آید ) پرسید :
چه مرضی داری ؟
یه خرده من و من کردم چون دردم یادم رفته بود.
دکتر گفت : رو دربایستی نکن می خوای واسه ات دو سه تا پنی سیلین بنویسم ؟ نمی خواد خجالت بکشی …!
یادم آمد که دو سه سال است مرض دیگری هم گرفته ام و یادم رفته پیش دکتر بروم.
بالاخره آن روز دکتر نسخه اش را نوشت ولی من هر چه فکر کردم یادم نمی یاد که چرا پیش دکتر رفته بودم حق ویزیت را دادم و از مطب دکتر بیرون آمدم دو سه روز بعد یادم آمد که یادم رفته نسخه را از دکتر بگیرم به خاطر سپردم که فردا صبح بروم و نسخه را بگیرم ولی درد این بود که اسم و آدرس دکتر را فراموش کرده بودم.
شش ماه از این مقدمه گذشت ( شاید هم دو سال گذشت تاریخ دقیقش یادم نیست آخر آدم ضبط صوت نیست که همه چیز را بتواند به حافظه اش بسپارد ! ) چند وقت پیش دست کردم توی جیبم دیدم یک پاکت پستی دستم آمد بیرونش آوردم دیدم تاریخش مال نه ماه پیش است یادم آمد که یک نامه فوری برای یکی از دوستانم نوشته ام ولی یادم رفته نامه را پست کنم ! این نامه مرا به یاد این انداخت که حافظه ام ضعیف است تصمیم گرفتم به دکتر مراجعه کنم اتفاقا نام و آدرس دکتر حافظه یادم آمد برای اینکه دیگر یادم نرود کاغذ و قلم را در آوردم و آن را یادداشت کردم بلافاصله یک تاکسی صدا زدم و سوار شدم گفت : کجا بروم ؟
هر چه فکر کردم یادم نیامد توی جیبهایم را گشتم و آدرس را پیدا کردم آن را به راننده دادم و گفتم : برو به این آدرس
راننده تاکسی کمی آن را زیر و رو کرد و گفت : آقا متاسفانه من هم مثل شما بی سوادم
کاغذ را از او گرفتم و پیاده شدم ( بعدا از خودم پرسیدم که چرا عین آدرس را برایش نخوانده ام !) تاکسی بعدی را سوار شدم و آدرس رابرایش خواندم تاکسی راه افتاد و مرابه مطب دکتر مورد نظر برد از تاکسی پیاده شدم و رفتم توی مطب اتفاقا آقای دکتر سرش شلوغ بود و سه ساعت و خوردهای طول کشید تا نوبت من رسید گفت : دوباره چته ؟ مگه نسخه اولی تاثیر نکرد ؟
گفتم : دفعه اول است که من پیش شما آمده ام.
گفت : مگه تو همون نیستی که دیروز اومدی پیش من و نسخه گرفتی ؟
گفتم : واسه چی نسخه گرفتم ؟
گفت : واسه ضعف حافظه.
تازه یادم آمد که دیروز هم دکتر برایم نسخه نوشته جیبهایم را گشتم و عین نسخه اش را پیدا کردم با خجالت از مطبش بیرون آمدم که بروم و دوای نسخه را بگیرم . دیدم یک نفر مرا صدا می زند برگشتم دیدم شوفر تاکسی است.
می گوید : بی معرفت! سه ساعته واسه پونزده زار منو اینجا کاشتی !
اندر فواید کتاب سال( طنز)
طنزی از سعید بیابانکی
تازه سوار مترو شده بودم که صدای قناری خوشآواز جیبیام درآمد؛ شماره را نشناختم ولی خیلی شماره رُندی بود. ۰۹۱۲ همهی رقمهای بعدش مثل هم… فکرکردم تخیله چاه به من زنگزده یا مثلا تاکسی تلفنی. ولی آن شماره حداقل ۵۰ میلیون تومان قیمتش بود. با این وجود جواب ندادم و صدایش را بندآوردم. دوباره زنگ زد و من دوباره صدایش را بند آوردم. مسافران نشسته و ایستادهی محترم که کمکم داشتند از سریش بازی مرد یا زن آن طرف خط کلافه میشدند کمکم شروع کردند چپ چپ نگاه کنند. مجبور شدم صداخفهکن قناری جیبی را روشنکنم و آن را بگذارم توی جیبم. چند ایستگاه بعد وقتی پیادهشدم و قناری جیبی را از جیبم درآوردم دیدم طرف ۶ بار دیگر هم تماس گرفته. صدا خفهکن را غیر فعال کردم دیدم دوباره تماسگرفت. این بار مجبور شدم جواب بدهم.
– بفرمایید
– استاد خودتون هستید؟
– بله شما؟
– من حاج اسماعیل بلور فروشم.
با شنیدن اسم حاج اسماعیل هول کردم. او پولدارترین آدمی بود که تا آن روز دیده بودم. چند تا پاساژ، ۲۰ تا اتوبوس بین شهری درجه یک، درصد زیادی از سهام یک کارخانهی بزرگ، چند تا ویلا و حدود ۵۰ تا مغازهی دو نبش و دو تا هتل در دوبی بخشی از دارایی او بود که من خبر داشتم. با دستپاچگی گفتم:
– بله حاج آقا ارادت داریم؛ ببخشید پشت فرمون بودم نشد جواب بدم.
– بایدم سرت شلوغ باشه استاد؛ آدم که کتاب شعرش میشه کتاب سال همینه دیگه. خبرش رو دیروز تو روزنامه خوندم؛ باورکن کلی حال کردم. ما به تو افتخار میکنیم استاد؛ خیلی سالاری…
من که کلی تعجب کردهبودم پیش خودم گفتم: «چه جالب حتما حاج اسماعیل میخواد یه چنهزار تا از کتابای ما رو بخره و هدیه بده به دوستاش؛ خدا خیرش بده. ما فکر میکردیم آدم بی فرهنگیه. همین که روزنامه میخونه معلومه کارش درسته»
جواب دادم:
– اختیار دارید حاج اسماعیل شما به ما افتخار دادین تماسگرفتین. ما رو شرمنده کردین با اون همه گرفتاری زنگ زدین به ما تبریک بگین. مگه شما وقت روزنامه خوندن هم دارید؟
حاج اسماعیل گفت:
– نه قربون شکلت؛ من که سوات ندام. بچهها دیروز بریونی خریده بودن توی کاغذ بریونی نوشته بود. فکر کردی از وقتی رفتی تهرون ما فراموشت کردیم؟ مگه میشه آدم افتخار شهرشو از یاد ببره؟ توی شهر، همه جا حرف شماس. دارن شعراتو میخونن و کلی به روح پدرت صلوات میفرستن.
من که حسابی داشتم شرمندهی حاج اسماعیل میشدم گفتم:
– نفرمایید. شما نظر لطفتونه. بههرحال خوشحال میشم کاری انجام بدم.
حاج اسماعیل گفت:
– استاد یه عرضی داشتم. حالا که شما برندهی کتاب سال شدی، دوس داشتم دو بیت برای سنگ قبر پدر زنم بسرایی که خوشگل بنویسیم رو سنگش. همین دیشب عمرشو داد به شما. البته شاعر که فراوونه ولی من دوس دارم این افتخار نصیب برندهی کتاب سال بشه.
حرفهای حاج اسماعیل بلورفروش سر صبحی عین یک سطل آب یخ غنیشده ریخت روی سرم. میخواستم دهنم را باز کنم هر چه از دهنم در میآمد به او بگویم. مانده بودم به او چه جوابی بدهم. نه میشد جواب رد داد نه قبول کرد. به حاج اسماعیل گفتم:
– ما لایق این افتخار نیستیم؛ آخه من فقط شعر سپید میگم؛ به درد سنگ قبر نمیخوره.
حاج اسماعیل گفت:
– از اینایی که نه سر داره نه ته؟ ای بابا من فکر میکردم مث آدم شعر میگی استاد. یعنی مث حافظ و سعدی نمیشه بگی؟
به حاج اسماعیل گفتم:
– نه من ازم نمیآد. توی محل حاج حسن تختکش و اوستا رجب نجار و علی شمر، اون جوری بلدن شعر بگن. اصلا من شعر گفتنو از اونا یاد گرفتم…
حاج اسماعیل که کلی از حرفهای من پکر شده بود گفت:
– حیف شد استاد. من دوس داشتم این افتخارو به تو بدم. قسمت نبود. ولی به هر حال افتخار مایی و تاج سر. زت زیاد.
بعدها که شنیدم حاج حسن تختکش با دوبیت بند تنبانی ۵ میلیون تومان از حاج اسماعیل بلور فروش شیرینی گرفته کلی پکر شدم و آرزو کردم ای کاش میتوانستم مثل «آدم» شعر بگویم.
رابطه ازدواج مجدد و همراه اول
کاریکلماتور، دنیای جالبی دارد که خواندنش اگرچه خیلی طول نمی کشد اما تولید و نگارشش شاید ساعت ها زمان برده باشد.
کاریکلماتور، دنیای جالبی دارد که خواندنش اگرچه خیلی طول نمی کشد اما تولید و نگارشش شاید ساعت ها زمان برده باشد.
– حادثه، واحد تولید خبر است.
– زخم نا کار، کاری از آب در آمد.
– حباب آب، طاقت تلنگر هم ندارد.
– بیداری معتاد با چُرت پر می شود.
– ازدواج مجدد، انتخاب همراه دوم است.
– آلمانی ها مارک دار ترین آدم ها هستند.
– معلم ریاضی درگیر مسایل خانوادگی بود.
– درخت بهار حامله و پاییز پا به ماه می شود.
– تیر خلاص قبل از عزراییل به محل حادثه رسید.
– پیچ جاده به مهره ی هیچ ماشینی نمی خورد.
– با بخار ترین شیشه ها زمستان زاده می شوند.
– زمستان با شن و نمک حال خیابان را پرسید.
– ترافیک سحر خیزترین رهگذر خیابانی است.
– مرگ، پس انداز عمر است برای روز مبادا.
– افترا، پاس کاری جرم است.
– آدم پخته، بوی الرحمان می گیرد.
– متهم ردیف اول ردیف آخر نشسته بود.
– آینده، در دستور زبان بحران جایی ندارد.
– سیل تو سرزنان از شیب دره سرازیر شد.
– رکود، خیابان را لنگرگاه جوان بی کار کرد.
– لبنیاتی ینگه دنیا، آدم ها را «چیز» خور می کند.
– درخت ها بعد از قطع شدن به یکدیگر تنه می زنند.
– ای کاش دندان پزشک دندان طمع را هم می کشید.
– عجب معماری است آن که از کاه، کوه می سازد.
– روی ماهت را گرفته بودی، نماز آیات خواندم.
– فاعل و مفعول فتنه های دستور زبان هستند.
– گرانی گفت سرم را بشکن نرخ ام را نشکن.
– زخم بستر، آخرین تن پوش بیمار شد.
– به ورم گرانی، تورم می گویند.
آمدم، تو بودی، اما قسمت نبود
کاریکلماتورهای مهدی فرجالهی
کاریکاتوری که با کلمات شکل میگیرد؛ این فرم نسبتا تازهای در طنز است که مورد استقبال طنزنویسان و مخاطبانشان قرار گرفته است. به خصوص که روزگار ما، روزگار سرعت است و مینیمالیزم، بر تمامی قالبهای هنری سایه انداخته است…
غزل خداحافظی
قافیه را باخته بود
در غزل خداحافظی
قسمت
آمدم
تو بودی
اما قسمت نبود
اجل
اجلش رسید
اما
خودش هنوز نرسیده بود
عشق
عشقم کشید
اما
خودم نکشیدم
باد
نمی خواهم میله باشم، پرچم باشم
می خواهم باد باشم، آزاد باشم
ماه
از لای برگهای درختان ستاره چکه می کند
در این غربال
اسیر مانده است ماه
زبان مادری
زبان مادری گوسفند دوحرف دارد: ب و ع
اما زبان مادری من حرف ندارد
استقبال
به استقبالت
چشم را هم آب و جارو کردهام
تا تو زیباتر بیایی
طوفان
باد می آمد و طوفان می رفت
تا کلاه از سر ما بر دارد
طول عمر
از روی پل عابر پیاده
عرض خیابان را به طول عمرم اضافه میکنم
نگاه
دریغا نگاهت
دست به دست می شود
صبح بهاری
قلبی که درون سینه دارم
گنجشک ترین صبح بهاری است
راننده
جادهی ناهموار
رانندهی عجول را دست میاندازد
سوگ
مغازه تعطیل است
به خاطر غم از دست دادن وجدان
به سوگ این فقدان
پیمانکار
ستونها رژیم گرفته بودند
پیمانکار سنگینتر شود
تاب
تاب بیتاب بود
بچهها بزرگ شده بودند
حالا مغزشان تاب پیدا کرده بود
اشک
این طرف اشک غم
آن طرف اشک شوق
زندگی در میان اشکهای من شناور است
غلاف
چشمانت را غلاف کن
قلبم ضدگلوله است
درخت
تنها ثمرش
سایه بود
درخت خشکیده
تو را با کهنه بزرگ کردم(طنز)
این روزها مادرم زیاد غر میزند دایم صدایش از توی اتاق یا آشپزخانه بلند است که چراغها را خاموش کنید آب را ببندید. یا یکبند میگوید سبزی خریدهام فلان تومان، پودر شده فلان تومان، نانها کوچک شده است، فلان چیز را دیروز خریدهام فلان قیمت امروز خریدهام بهمان قیمت و… میگویم مادر با غر زدن که مشکل حل نمیشود به هر حال اجناس کمی گران شده است این نیز بگذرد. میگوید اولا کمی گران نشده است خیلی گران شده است بعد هم تو و برادرهایت خیلی ولخرجی میکنید میگویم مادر من که خرجی ندارم صبح میروم سر کار تا شب، نه سفر داخل کشوری، نه سینمایی، نه تئاتری، نه سفر خارج کشوری، نه سفر کن و سولوقانی، خرجم کجا بود؟ میگوید همین است دیگر، فکر میکنی خرج کردن یعنی سفر خارج رفتن، نخیر خرج تو از آنهایی که سفر خارج میروند بیشتر است مثلا همین روزنامهها که میخری میدانی ماهانه چقدر پول همین روزنامهها میشود؟ میگویم مادر جان این جوری نگو من اگر روزنامه نخوانم میمیرم بعد هم مگر چقدر میشود پول روزنامه؟ ماهی سی چهل هزار تومان نهایت. میگوید کم است؟ سی چهل هزار تومان کم است میدانی راستهی گوساله کیلویی چند است؟ گوسفندی چه؟ میگویم چه ربطی دارد، نکند میخواهی بگویی چون گوشت گران است نباید روزنامه بخریم؟ توی چشمانم نگاه میکند میگوید بله و ادامه میدهد: آن روزها که جنگ بود من تو را با همین روش بزرگ کردم از همه چیز زدم تا بدهم تو بخوری الان تو هم باید از همه چیز بزنی تا بتوانی بخوری، قوت بگیری. من از سر و لباسم زدم تا بتوانم به تو سرلاک خارجی بدهم و کهنههایت را ماه به ماه عوض کنم. آن موقع که پوشک و این چیزها نبود. تو را با کهنه بزرگ کردم پسر. با پارچه متقال اصل. حالا تو هم باید از سر و لباست بزنی و به فکر زندگیات باشی. حالا خوب بود آن موقع کوپن میدادند حالا کوپن هم نیست. میگویم سهام عدالت که هست. عیدی ۳۵۰ تومانی که هست. میگوید: آن چندر غاز را به رخ من نکش!
همیشه همین طور است یعنی کافی است من با یک پیرهن دههزار تومانی وارد خانه بشوم تا مادر شروع کند: باز رفتی لباس خریدی؟ میخواهی چه کنی با این زندگی؟ چرا آتش به زندگی خودت میزنی. همسالان تو دارند کرور کرور پول پسانداز می کنند بعد تو میروی لباس میخری؟ میگویم مادر لباسهایم کهنه شدهاند باید، دیگر نمی توانم آنها را بپوشم، برهنه هم که نمیشود از خانه بیرون رفت. میگوید اینها خرج نیست بَرج است. میگویم مادر لباس آن هم لباس دههزار تومانی که از بازار دستفروشها خریدهام بَرج است؟ میگوید بله که برج است حتما که نباید چند تا پیرهن داشته باشی، این همه پیرهن داری آنها را بپوش به جای این که بخری. میگویم حرف شما درست ولی من پیرهن کرم نداشتم نمیتوانم با کفشهای قهوهای پیرهن سبز تنم کنم یا آبی. میگوید از این روشنفکری بازیهای برای من درنیار تو اگر بپوش باشی با همان یک لباس میسازی. ناشکری مادر و زیادهخواه.
این داستانی است که با ورود یک لباس ده هزار تومانی به خانه اتفاق میافتد حالا فکر کنید من یک روزی زبانم لال با یک موبایل جدید تا کفش نو یا کیف نو بخواهم وارد خانه بشوم. یعنی وضعی شده که آدم نمیتواند برای خودش لباس ده هزار تومانی بخرد. چند روز پیش بدن درد گرفته بودم و میخواستم تا بیماری پیشرفت نکرده و سرما نخوردهام بروم دکتر. مادر اما مانع شد و گفت بَرج است بیا خودم برایت شلغم بار میگذارم. دکترها الکی پول میگیرند بعد چیزی مینویسند که همان شلغم شیمیایی است. یکی دو روز شلغم بخوری خوب میشوی.
بخش ادبیات تبیان
منبع: «چلچراغ» شمارهی ۴۶۳ شنبه ۶ اسفند/ رضا ساکی
اضافه کاری شاعر (طنز)
شعری اندر مصیبتهای شاعری از دکتر کاووس حسنلی
اول صبح شنبه از منزل
با امید و انرژی کامل
ظاهرم را کمی صفا دادم
ساعت هفت راه افتادم
چشمم اول در آن سحرگه شاد
به نگهبان پارکینگ افتاد
بر خلاف همیشه با خنده
زود آمد به محضر بنده
که: «خدا لطفها به ما کرده
که مرا خادم شما کرده
نظرش باز بر من افتاده
دختر خوشگلی به من داده
اسم او را بگو چه بگذارم
البته چارتا دیگه دارم
اسم او جور باشه با همهمون
با من و بچهها و با ننهمون»
دست او تا رها شد از دستم
اسمها را گرفتم و جستم
با شتاب آمدم به دفتر کار
دیدم آنجا کسی به حال نزار
خسته و مانده تکیه داده به در
جلوش پهن بود شش دفتر
تا که چشمش به هیکلم افتاد
پا شد و گفت: «السلام استاد!
دیروقتیست چشم در راهم
چشم در راه روی آن ماهم
تا زیارت کنم شما را باز
دیشب از بندر آمدم شیراز»
گفتمش: «چهرهات به یادم نیست»
گفت: «این چهره مال آدم نیست!»
من که باشم که یادتان باشم؟
معرض التفاتتان باشم
نوزده سال پیش در بندر
در شب شعر اول آذر
یادتان نیست شعر میخواندید؟
اشک از دیده برمیافشاندید؟
بنده از ساکنان آن سویم
مدتی هست شعر میگویم…»
دیدم ای وای تازه گرم شده
ذوق یخکردهاش ولرم شده!
گفتمش: «خدمتی اگر از من
برمیآید بگو به من لطفاً
گفت: «این شعرهای ناقابل
با نگاه شما شود کامل
منتی بر سرم نهید امروز
وقت خود را به من دهید امروز»
گفتم: «الان کلاس دارم من
مگر الان حواس دارم من؟
بسپارش به فرصتی دیگر»
گفت اما به حالتی مضطر:
«عصر باید که باز برگردم
رخت و پخت سفر نیاوردم»
ساعت از هشت داشت رد میشد
جلو من دوباره سد میشد
چاره کار جز فرار نبود
گرچه این از من انتظار نبود
ناگهان جستم و پریدم من
مثل دیوانگان دویدم من
هن و هن کردم و خلاص شدم
اینچنین وارد کلاس شدم
گشته بود از فرار اجباری
از همه جای من عرق جاری!
با همین وضع درس شد آغاز
درس اشعار سعدی شیراز
نیم ساعت گذشت و در وا شد
هیکلی مثل جن هویدا شد
با لباسی سیاه سر تا پا
غصه از رنگ چهرهاش پیدا
گفت: «مستخدم جدیدم من
از شما دور آنچه دیدم من
مثل مُشتی برادهام آقا!
مادر از دست دادهام آقا!
مادرم مثل دسته گل بود
لهجهاش عین صوت بلبل بود»
تسلیت گفتمش به ناچاری
که «خدا رحمتش کند، باری
مگر از دست من چه میآید؟»
گفت: «با لطف طبعتان باید
بسرایید کامل و پربار
شعر خوبی برای سنگ مزار»
گفتم: «الان که وقت من تنگ است
وسط درس و بحث فرهنگ است!»
بغض کرد و به گریه پاسخ داد:
«روی ما را زمین نزن استاد!
گفته حجار با هزار تشر
حداکثر سه ساعت دیگر
مادرم مهربانترین زن بود
شهره شهر و کوی و برزن بود
مثل یک باغ میوه بود، استاد
هر که میخواست هرچه، او میداد»
گفتمش: «لا اله الا الله…»
چشم! بعد از کلاس. بر سر راه…»
ظهر وقت ناهار دیدم باز
مردی آمد به سوی من با ناز
هی سر و گردن مرا بوسید
همهجای تن مرا بوسید
گفت: «من آرش سمنسارم
همکلاس قدیم سرکارم
تا به امشب درست یک هفتهست
که زنم قهر کرده و رفتهست
شب که شد تا به صبح میلولم
تک و تنها به خویش مشغولم
تو که استاد فارسی هستی
و برای خودت کسی هستی
با دو سه شعر دلپسند زنان
همسرم را به خانه برگردان»
ساعت پنج موقع رفتن
یکنفر زنگ زد به گوشی من
که: «من از دفتر مدیریتم
منشی بخش حفظ حیثیتم
روز جمعه مدیر دانشگاه
باز در رأس هیاتی همراه
سفری پراهمیت دارند
تا از این راه بهره بردارند
مثل دیگر مدیرهای وطن
به دو سه سرزمین بکر و خفن:
ساحل عاج و گامبیا و غنا
بورکینافاسو و گواتمالا
امر فرمودهاند: تا فردا
متنهایی مناسب هرجا
بنویسید و مرحمت بکنید
در ثوابش مشارکت بکنید
البته متنها طراز شود
رسم بینالملل لحاظ شود
متنهایی وزین و عرفانی
پاک و آماده سخنرانی»
وقتی از در میآمدم بیرون
دیدم از آن طرف، کنار ستون
پیرمردی که عین گورکن است
مثل آنکه در انتظار من است
دفتری کهنه بود در دستش
باز میکرد و زود میبستش
تا مرا دید پیش من آمد
سرفهای کرد و در سخن آمد
که: «تو از بهترین ادیبانی
افتخار تمام ایرانی
خوشکلام و رشید و رعنایی
«چه سری چه دمی عجب پایی!»
مشکلم را اگر کنی درمان
نبود بهتر از تو در ایران»
گفتمش: «خب، بگو چه باید کرد؟»
سر به نزدیک گوش من آورد
گفت: «در خانه توی انبارم
عکس یک نسخه خطی دارم
این کپی را که کردهام پنهان
هست یک صفحه از اواسط آن
نثر این نسخه ساده و عالیست
من نمیدانم این نوشته کیست
شاید این نسخه کاینچنین باشد
مال صد سال پیش از این باشد
گر بیایی شبی به خانه من
قیمت نسخه را کنی روشن
میفروشم به آن عتیقهخران
به تو هم میرسد کمی از آن»
وعدهای بیثمر به او دادم
سوی منزل به راه افتادم
زن همسایه با هزار ادا
وسط کوچه بست راهم را
گفت: «ای افتخار این کوچه
باعث اعتبار این کوچه
شوهر نازنینم از حالا
چشم دارد به مجلس شورا
قصد دارد که نامزد بشود
از موانع سریع رد بشود
من گواهم که هست مرد عمل!
نیست چون دیگران شل و تنبل
همسر من اگر رود مجلس
مثل آنها نمیکند فسفس
سر یک سال میشود ایران
بهترین کشور تمام جهان
تو که «اشعار» میکنی تدریس
متن خوبی برای ما بنویس
که دل سنگ را تکان بدهد
شور و حالی به این و آن بدهد
دل مردم از آن کباب شود
همسرم فوراً انتخاب شود»
ساعت هفت خسته و بیحال
بازگشتم به خانه نزد عیال
تا نگاهی به وضع حالم کرد
چای و میوه برای من آورد
گفت: «باید که زودتر بروی
میوه و مرغ و شیر و نان بخری»
گفتمش: «ای نماد همدردی
کاش امشب معاف میکردی»
اخم کرد و به طعنه گفت به من
«چشم، ای شوهر مدافع زن!
فکر ما را نکن که ما سیریم
مثل همّیشه روزه میگیریم!
تازه امروز هم پسرعمهت
زنگ زد باز و گفت با شدت:
به پسرداییام بگو لطفاً
از برای پزشک ماهر من
آن پزشکی که مرهم درد است
باد فتق مرا عمل کردهست
یک قصیده به طول هفده خط
بسپارد به پست بیزحمت…»
مانده بودم من و سفارشها
غرق بودم میان خواهشها:
متن دعوت برای جشن و عزا
ازدواج و وفات و سور و کذا
معنی یک قصیده از «جرجیس»
وجه تسمیه «قمرقرقیس»
علت جر و بحث کهنه و نو
ریشه واژه «زلم زیمبو»
جنس عرفان حضرت «جمجام»
رنگ شلوار همسر خیام
علت قهر دختر سعدی
شیوه ختنه کردن بعدی…
گیج بودم از این همه خدمت
اخم همسر مزید بر علت
گفتم: «ای همسر وفادارم
رونق روشن شب تارم!
شب و روزم اگر پر از کار است
کیسهام از ثواب سرشار است
تو شریک ثوابهای منی
بهتر از تو جهان ندیده زنی!»
گفت: «آهسته! بچهام خواب است
فکر نان کن که خربزه آب است»
بخش ادبیات تبیان
منبع: دفتر طنز حوزه هنری
در نکوهش بدی !
(مجید رحمانی صانع از برگزیدگان هفتمین جشنواره طنز مکتوب)
صدبار بدی کردی و دیدی ثمرش را
نیکی چه بدی داشت …! که دیدی ثمرش را !
هر کس به تو بد کرد، نیاور تو به رویش
در فرصت مطلوب درآور پدرش را
آنگاه اگر کینه تو کم نشد از او
بعد از پدرش، گیر سراغِ پسرش را
خوب است که آدم به کسی بد ننماید
خوب است بپاید همه دور برش را
یا اینکه اگر کار بدی کرد، بداند
باید به طریقی بکند پاک اثرش را
آنکس که خرش میرود آنجا که نباید
حتماً نگرفته جلوی کار خرش را
آن یار که ارقامِ حسابش شده میلیارد
باید که نگیرند جلوی سفرش را
برعکس، بگویند هنر کرد که دررفت
در گینس هم ثبت کنند این هنرش را
در راه اگر رد شده باشند ز …
باید بپذیرند تمامِ خطرش را
دادیم پر و بالش و حالا نگرانیم
دیگر نتوانیم بچینیم پرش را
گفتند که خوب است ببخشیم بدی را
بخشیدم و هر مرتبه دیدم بَتَرش را
شلوارِ لیِ گل پسرش بس که میافتد
مردم همه دیدند دو ثلث کمرش را
بسیار از این جنس مسائل همه جا هست
بگذار نگوییم از این بیشترش را
خالق سرِ خلقت، نظر از خلق نپرسید
خوب است بپرسند از آدم نظرش را
هشدار! شب شعر درش باز نماند
این بهتر از آنست که بندند درش را
****
کار هست!
عباس احمدی
هی مگویید ای جوانان جعلّق: کار نیست
کار هست اما برای مردم بیکار نیست!
آن مدیر چند شغله زحمتش را می کشد
پس مشو پاپیچ کار و فکر کن انگار نیست
راز الافی ز مسئولی وزین، جویا شدم
گفت: این جز فتنه عمّال استکبار نیست
گفت: شغلت چیست؟ بی خود هی چرا نق می زنی؟
گفتمش غیر از فروش تخمه و سیگار نیست
گفت: داری شغل والایی خدا را شکر کن
مثل سعدی در نظامیّه تو را ادرار نیست!
وضع ما در شغل از خیلی ممالک بهتر است
تو برو تا گینه، می بینی همین مقدار نیست
هرکسی بیکار باشد عارف و آزاده است
نزد سالک، شاغل و بیکار، خود معیار نیست
نیم ساعت کار هم یک شغل می گردد حساب
اشتغال آقا نماز جعفر طیّار نیست
گفتمش: بر طبق آمارت تماما” شاغلیم
گفت: البته، نمی خواهی برو اجبار نیست
دیدم انگاری سرم را شیره می مالد به حرف
ظاهرا” بیکار بودن زشت و ناهنجار نیست
گفتمش: از سر کلاهم را چرا برداشتی؟
“گفت در سر عقل باید بی کلاهی عار نیست”!۱
————-
۱- مصراع از پروین اعتصامی است.
****
روباه و زاغ
مهدی تمیزی
روبهی در راه سختی میگذشت
ناگهان از فرطِ پیری درگذشت
زاغکی هم با پنیرش بر درخت
گفت: لعنت بر دکانِ حال و بخت
بارِ اول، او پنیرم را ربود
خر تر از من گو در این عالم نبود
آخر ای زاغک چرا منتر شدی
با تملقهای ساده، خر شدی
در همین هنگام روباهی دگر
گفت: جانم ای مسما، ای جگر
ای سیه چشم و سیه ابرو، سلام
ای سیه خال و سیه گیسو، سلام
ای لب و منقارِ تو، قند و نبات
بر منِ مسکین، لبالب کن زکات
گونههایت از حیا گل کرده است
دست و پای بنده را شل کرده است
ای به قربان کت و کول و کمر
دیدهام هر شب تو را من در قمر
لیک دستم کوته و رویت سراب
هی پر و خالی شود چشمم ز آب
زاغک ساده به خود گفتا چنین:
روبهِ اول نگفتا این چنین
خاک بر گورِ تو زاغِ بی کلاس
جملهای گو تا نگردی آس و پاس
زاغک و آن قیل و قال و قارقار
میشود تکرار در این روزگار
اشعار طنزی از شاعران معاصر کشورمان.
اسماعیل امینی:
محتسب در کوچهای گفتا به دزد / خوب گیر افتادی ای آفتابه دزد
دزدی آفتابه در گام نخست / خود نشان ذوق و استعداد توست
در وجودت ای فلان بن فلان / هست استعداد دزدی کلان
ای بسا دزد کلان شد، جیببر / آفتابه دزد، شد دزد شتر
روز روشن پیش چشم پاسبان / آفتابه میبری از مردمان
در شب تاریک و دور از چشم ما / خود چه دزدیها کنی ای بیحیا
محتسب چون دیده بیدار خلق / آفتابه محرم اسرار خلق
آفتابه بوده انسان را از قدیم / در اتاق فکر انسان را ندیم
در اتاق فکر از روز الست / آفتابه دیدنیها دیده است
دیده اما رازداری کرده او / چون نبوده اهل بحث و گفتوگو
اهل گمنامی و محرومیست او / شاهکار صنعت بومیست او
آفتابه لوله است و دسته است / شاهکار دیگران را شسته است
آن زمان که آمد از شهر فرهنگ / دستمال و شیر و سیفون و شلنگ
در اتاق فکر جای او نبود / آفتابه جلوهای دیگر نمود
در خیابانهای شهر و کوچهها / کم کم آمد در میان ماجرا
با اراذل بود گاهی در مصاف / شدن مدال گردن اهل خلاف
گردنآویز اراذل شد چرا؟ / تا ندزدد هیچکس آفتابه را
گفت دزد آفتابه: ای عمو / تو نمیدانی در این شهر از چه رو
آن که ثابت شد شتر دزدیدنش / نیست آویزان شتر از گردنش
گفت: هی هی حرف بودار است این / چشم بگشا خط قرمز را ببین
بیش از این پرونده را سنگین مکن / هرچه خواهی کن ولیکن این مکن
مهدی استاد احمد:
سهتا غصه بهشدت یادم افتاد / دوتاشان را بهسرعت بردم از یاد
یکیشان اینکه یادم رفته از کی / کتابم گیر کرده توی ارشاد
«ز دست دیده و دل هردو فریاد / که هرچه دیده بیند دل کند یاد»
دوباره نکتهای را یادم افتاد / کتابم گیر کرده توی ارشاد
ته چاه عمیقی میزنم داد / سر کوه بلندی میوزد باد
به غیر از سوزن من توی این شعر / کتابم گیر کرده توی ارشاد
طلب کردم دلار نرخ آزاد / فروشنده دوتا سکه به من داد
تشکر کردم از ایشان و گفتم / کتابم گیر کرده توی ارشاد
اگر ظرف غذا باشد به تعداد / غذا هم میرسد حتما به افراد
چرا پس با وجود این عدالت / کتابم گیر کرده توی ارشاد
اگر که در بیاید از کسی داد / به سرعت میرسد نیروی امداد
تعجب میکنم با اینهمه نظم / کتابم گیر کرده توی ارشاد
در عصر سایبر و تسخیر پهباد / که شد اینترنت ملی هم ایجاد
در عصر انفجار اطلاعات / کتابم گیر گرده توی ارشاد
شبی شد ماهی از تنگ خود آزاد / و با آزادیاش درسی به من داد
خجالت میکشم دیگر بگویم / کتابم گیر کرده توی ارشاد
سیهچشمی به کار عشق استاد / به من درس محبت یاد میداد
مرا از یاد برد آخر، ولی من / کتابم گیر کرده توی ارشاد
یکی دردش یکی درمانش آباد / یکی وصلش یکی هجرانش آزاد
من از درمان و درد و وصل و هجران / کتابم گیر کرده توی ارشاد
گلی خوشبوی در حمام بغداد / رسید از دست کاگب به موساد
پیامک زد به سیآیای، امآیسیکس / کتابم گیر کرده توی ارشاد
یکی بویی شگفتانگیز میداد / بهطوری که وجودم رفت بر باد
به او گفتم که مشکی یا عبیری / کتابم گیر کرده توی ارشاد
اگر خسرو بپرسد کیست فرهاد / چه توضیحی برایش میتوان داد
همان بهتر که آنجا هم بگویی / کتابم گیر کرده توی ارشاد
دو شب خوردم به جای شام سالاد / شدم از بند هرچی چربی آزاد
ندارم هیچ اضافهوزنی اما / کتابم گیر کرده توی ارشاد
نگاهم تا به چشمان تو افتاد / همه عقل و شعورم رفت بر باد
شما توی گلویم گیر کردی / کتابم گیر کرده توی ارشاد
بهناگه عابری در جوی افتاد / گرفتم دست او را باب امداد
وی از بنده تشکر کرد، گفتم / کتابم گیر کرده توی ارشاد
یکی از پشتبام برج میلاد / درون تونل توحید افتاد
زدم اورژانس فورا زنگ و گفتم / کتابم گیر کرده توی ارشاد
اگر دستم رسد بر چرخ زامیاد / بهدقت میکنم آن چرخ را باد
مگر آن لحظهها یادم رود که / کتابم گیر کرده توی ارشاد
سرم خلوت! حسابم پر! دلم شاد! / شدم از بند عقل آزاد آزاد
دیریم رام رام دارام رام رام دیریم رام / کتابم گیر کرده توی ارشاد
گفتگو با دکتر سید محمد رضا اسلامی هنرمند آینه هنر
دکتر سید محمدرضا اسلامی متولد فروردین ماه ۱۳۴۵ شهر بیرجند است که علاوه بر شعر و شاعری، در چندین رشته هنری دیگر فعالیت دارد و توفیقات قابل توجهی نیز کسب کرده است. شعر تلفیقی فارسی و انگلیسی مشابه ملمع های فارسی-عربی از سبک های ویژه و خاصی است که به بهترین شکل ممکن توسط این شاعر خوش ذوق سروده می شود.وی در زمینه های نقاشی، موسیقی، طنز و کاریکاتور، مجسمه سازی و حتی ساخت فیلم کوتاه هم فعالیت دارد و آثار در خور و قابل توجهی خلق نموده و مقام هایی نیز کسب کرده است. فعالیت این هنرمند واقعی در رشته های مختلف هنری به رغم اینکه دانش آموخته علوم پزشکی و داروسازی است این موضوع را در ذهن تداعی می کند که او آینه هنر است.
دکتر سید محمدرضا اسلامی در معرفی بیشتر خود می گوید: ۶ ماه پس از تولدم خانواده ام عازم مشهد شده و در آنجا ساکن شدند و من دوران تحصیلم را تا بعد از دانشگاه در مشهد بودم و در سال ۱۳۷۳ موفق به اخذ مدرک دکترای داروسازی از دانشگاه علوم پزشکی مشهد شدم و برای انجام طرح به بیرجند آمدم و در این سفر با خانواده همسرم آشنا شدم که به ازدواج و تشکیل خانواده منجر شد.
وی می افزاید: مدتی در داروخانه های بیرجند مشغول به کار شدم و در سال ۱۳۷۴ در خوسف داروخانه ای را راه اندازی کردم. در سال ۱۳۷۹ نیز در آزمون استخدامی شرکت کرده و پذیرفته شدم و در سال ۱۳۸۰ به عنوان مدیر داروی بیمارستان امام رضا(ع) بیرجند مشغول به کار گردیدم و در حالی که خانواده پدری و اقوام و فامیل ما در مشهد ساکن بودند من در زادگاهم شهر بیرجند ماندگار شدم. وی در خصوص چگونگی روی آوردنش به شعر و هنر نیز می گوید: مرحوم پدرم معلم هنر بودند و مادر مرحومم نیز معلم بودند و به هنر خیلی علاقه داشتند و این موضوع در گرایش من به هنر خیلی مؤثر بود و من از همان کودکی به نقاشی علاقه مند شدم و بعضا در حاشیه دفترها، کتاب ها و حتی برگه های امتحانی ام نقاشی می کشیدم که اغلب باعث دلخوری و ناراحتی معلمانم می شد. از همان اوایل به ادبیات هم خیلی علاقه داشتم و انشاء هایی که می نوشتم مورد توجه معلمین قرار می گرفت و نمره های دروس ادبیات و انشای من خیلی خوب بود.
دکتر اسلامی اضافه می کند: در آستانه اخذ مدرک دیپلم بودم که مجموعه ای از اشعارم را به عنوان اولین تجربه هایم گرد آوردم که تحسین اساتید و معلمانم را برانگیخت و مورد توجه و عنایت آنان قرار گرفت.
وی ادامه می دهد: از دوران دبیرستانم در مشهد کیبورد داشتم اما در بیرجند به صورت عملی به موسیقی روی آوردم و به فراگیری گرامر موسیقی پرداختم. به یاد دارم که شکل کلیدهای پیانو را روی مقوایی کشیده بودم و با آن تمرین می کردم و آخر هر هفته هم با پیانوی کوچک یکی از دوستان تمرین هایم را مرور کرده و آموخته هایم را پیاده می کردم و کم کم در برخی جلسات و جشن ها برای اجرای موسیقی و یا قرائت اشعارم دعوت می شدم و ۱۲ سال پیش که به جشنی به مناسبت روز پزشک دعوت شده بودم شعری به همین مناسبت که به سبک ملمع و البته یک مصرع فارسی و یک مصرع انگلیسی سروده بودم را قرائت کردم و آقای حسین رفیعی مدیر عامل کانون هنرمندان که در جلسه حضور داشتند از این شعر خوششان آمد و باب آشنایی من با ایشان و ارتباطم با کانون هنرمندان استان باز شد که در پیشرفت من در زمینه شعر و موسیقی خیلی تأثیر گذار بوده است.
دکتر اسلامی با بیان اینکه در موسیقی با استاد نادی مقدم که سه تار می نوازند و بسیار هم خوش صدا هستند به عنوان خواننده کار کردم که خیلی در پیشرفتم نقش داشت و در ادامه حدود ۸۰ اجرای صحنه داشتیم و همچنین با مراکز بهزیستی و شب های شعر کانون هنرمندان استان و صدا و سیمای خراسان جنوبی نیز همکاری می کردیم.
وی در زمینه اشعارش و به ویژه سبک تلفیقی فارسی و انگلیسی می گوید: در زمینه ادبیات و شعر مجموعه شبانه های تغزل که شامل اشعاری در سبک های مختلف می باشد را به چاپ رسانده ام و سبک خاصی که پیگیر آن هستم مشابه اشعار ملمع فارسی، عربی و فارسی، ترکی است با این تفاوت که دراین سبک اشعار به صورت یک مصرع فارسی و یک مصرع انگلیسی سروده می شود و بدون اینکه اختلاط دو زبان به وجود آید، مصرع های فارسی و انگلیسی با رعایت اصول شعر و نکات دستوری و گرامری در کنار هم قرار گرفته و مفهوم خود را می رساند و به دلیل هم وزنی دو زبان بسیار لذت بخش است.
این هنرمند بیرجندی با اشاره به اینکه نقاشی را نیز کم و بیش پیگیر هستم، می افزاید: به مجسمه سازی هم علاقه مندم و در این رشته هنری نیز با استفاده از گل رس فعالیت دارم. وی با ذکر اینکه با مجلات و روزنامه ها نیز همکاری داشته ام و برخی آثار ادبی و مقالاتم در مجله ها و روزنامه ها به چاپ رسیده، می گوید: با مجله طنز موج کویر همکاری داشته و دارم و در زمینه کاریکاتور نیز چند سال پیش مجموعه ای تحت عنوان کاریکاتورهای بهداشتی را با توجه به شعارهای سازمان جهانی بهداشت آماده کردم، مقاله سه قسمتی را هم در زمینه موسیقی بیرجند و خراسان جنوبی و ضعف ها، قوت ها و راهکارهای ارتقای آن در روزنامه شرق به چاپ رساندم.
دکتر اسلامی ادامه می دهد: با توجه به تجربیاتی که در کار با نرم افزارهای تدوین در گذشته داشتم تصمیم گرفتم اقدام به ساخت فیلم های کوتاه و موبایلی نمایم و در این راستا تاکنون حدود ۶۰ فیلم کوتاه ۳ تا ۸ دقیقه ای را با کمک کانون هنرمندان استان و یا به تنهایی ساخته ام که در آرشیو سینمای جوان موجود می باشد و فیلم “آینه” که با موضوع سیگار با همکاری کانون هنرمندان استان ساخته ام و فیلم “سپید چرخش های عاشقانه” که با موضوع رقص محلی بیرجندی تهیه کرده ام سال گذشته در جشنواره سیمرغ وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی در جمع ۵ فیلم برتر قرار گرفت و قصد دارم ساخت فیلم های کوتاه را ادامه دهم.
وی با بیان اینکه در اشعارم سعی کرده ام از کلمات ساده استفاده نمایم و تأکیدم بر سرودن اشعار کوتاه و اختصار در شعر است، می گوید: ترجیح می دهم اشعارم کوتاه و مختصر باشد و فارغ از کلمات و واژه های ثقیل و سنگین اثر بخشی خود را بر روی عامه مردم داشته باشد.
دکتر اسلامی می افزاید: معتقدم آنچه را که از طریق هنر می توان بیان کرد و انتقال داد در قالب های دیگر نمی توان تبیین نمود و تأثیر و اثربخشی هنر و ادب که با احساس و عواطف گره خورده به مراتب بیشتر از اشکال و شیوه های دیگر است، ضمن اینکه هنر و ادب رقّت قلب هنرمند و ادیب را باعث شده و احساسات پاک را در درون وی متبلور می سازد و سطح معرفت و اخلاق را در این افراد و درجامعه ارتقا می بخشد و چه خوب است که جوانان ما اوقات خود را با پرداختن به هنر و ادب، زینت دهند و از مواهب فراوان آن بهره مند گردند.
دکتر اسلامی در پایان از حمایت های معنوی کانون هنرمندان استان و به ویژه آقای رفیعی مدیر عامل این کانون قدردانی کرده و می افزاید: جا دارد از همسر هنرمند و هنر دوستم که با همراهی و همدلی هایشان همیشه در عرصه ادب و هنر، مشوّق و کمک حالم بوده و هستند نیز صمیمانه قدردانی نمایم.