کفش من!
اى کفش «شکاف دار» بنده
اى مایه افتضاح و خنده
اى شاهد آه و ناله من
پاپوش هفهشت ساله من
اى آنکه در این هفهشت ده سال
هرگز ننموده اى، «نِک و نال»
ده سال تمام، پا به پایم
«سَگدو» زده اى، تو از برایم
هفت سال تمام، کرده موس موس
توى صف تاکسى و اتوبوس
هر روز ز وقت صبح تا شام
تو بوده اى، یک رَوَند، در پام!
البته به روم اگر نیارى
گه گاه ز روى غمگسارى
یک «واکس» نموده ام، نثارت
تا باز کشم، به زیر بارَت
بى تو چه مرا، توانِ رفتن؟
جنس کوپنى، چسان گرفتن؟
اى در صف آب و نان، مرا یار
تنهام، بیا و باز مگذار
با اینهمه، انتظار دارم
یکسال دگر شوى تو یارم
اى شکل و شمایل تو ناجور
تا سال دگر مشو ز من دور
شاید فرجى به کارم آید
اقبال، نگفته یارم آید!
پولى رسدم ز عالم غیب
خالى ز خلل، تهى ز هر عیب
چون در چک و چانه من «خبیرم»!
کفش «دَس دُومى!» بگیرم
جاى تو، چو آن به پا نمایم
آنوقت تو را رها نمایم!
ناطقیان. مرتضى
بدهکاریه!
صلاحى. عمران
به زمین و زمان بدهکاریم
هم به این، هم به آن بدهکاریم
به رضا قهوهچى که ریزد چاى
دو عدد استکان بدهکاریم
به على ساربان که معروف است
شتر کاروان بدهکاریم
شاخى از شاخهاى دیو سفید
به یل سیستان بدهکاریم
مثل فرخلقا که دارد خال
به امیرارسلان بدهکاریم
نیست ما را ستارهاى، اى دوست
که به هفت آسمان بدهکاریم
مبلغى هم به بانک کارگران
شعبه طالقان بدهکاریم
این دوتا دیگ را و قالى را
به فلان و فلان بدهکاریم
دو عدد برگ خشک و خالى هم
ما به فصل خزان بدهکاریم
هم به تبریز و مشهد و اهواز
هم قم و اصفهان بدهکاریم!
به مجلات هفتگى، چندین
مطلب و داستان بدهکاریم
قلک بچهها به یغما رفت
ما به این کودکان بدهکاریم
مبلغى هم کرایه خانه به این
موجر بدزبان بدهکاریم
پیروى کردهایم از دولت
به تمام جهان بدهکاریم!
چغندرانه!
عبدالله مقدمی
***
شب عید است و یار از من چغندر پخته می خواهد / ببین از من چه می خواهد ؟!
*
اگر هم کم دهم او رو تُرُش کرده ، نمی خواهد / دِ می خواهد ، دِ می خواهد !
*
مرا بر ائتلافی قرص و قایم با خودش خواند / و می دانم که می داند
*
ندارم جرات « نه » ، که جواب آره می خواهد / ببین از من چه می خواهد
*
ز من راه نمردن با یه دخل و صد هزاران خرج / میا ن بی شماران خرج
*
تمام فوت و فن ها را ، طرف نیم سوته می خواهد / ببین از من چه می خواهد
*
ز من سر همه جا را و دنیا را و فیها را / بخواهد کل اینها را
*
سبب های شکست نهضت مشروطه می خواهد/ ببین از من چه می خواهد
*
ز آتش سوزی خودرو بپرسد ، گویمش : جانا / ندارم بنده فرغانا !
*
خداوندا ! ببین آمار چی رو از که می خواهد / ببین از من چه می خواهد
*
بخواهد نام کل مفسدین اقتصادی را / ز سر تا ته ، تمامی را
*
خبرهای مگو رو از پس هر پرده می خواهد / ببین از من چه می خواهد !
*
بگو جانا ! به ایشانا ! که بنده شوتم از دنیا / چه می خواهی ، بگو از ما ؟
*
بله ؟ ها ؟ چی ؟بله ! عید است و از ما مایه می خواهد / ببین از ما چه می خواهد !
نو نوار گردیدیم !
عبدالله مقدمی
***
عید شد نونوار گردیدیم
خوش تر ز سال پار گردیدیم
*
بعد عمری خزان و بی برگی
اندکی هم بهار گردیدیم
*
الکی هم اگر که شد ، باشد
با خوشی ها تیار گردیدیم
*
با یه شلوار جین پوسیده
شکل آن پولدار گردیدیم
*
عید بود و چو پسته خندیدیم
چو به عکسش خمار گردیدیم
*
شاد و خرم چو پول منزلها
دوبرابر ، سه بار گردیدیم
*
پشت چوبی پریده و ما نیز
شکر لله ، سوار گردیدم
*
شام اگر نیست ، بی خیالانیم
در کف این نهار گردیدیم
*
حال و حول و بخور بخور داریم
بدجوری بی قرار گردیدیم
*
نان گران شد ؟ نمی خوریمش ما
بد رقم بردبار گردیدیم
*
از عمل در هراس و در ترسیم
عاشقان شعار گردیدیم
*
چون که تایید می کنیم او را
مردم هوشیار گردیدیم
*
تویمان پر ز نور معرفتش
در برون گر نزار گردیدیم
*
در غزل خوانی و صفا کردن
بلبل شاخسار گردیدیم
*
هیچ چیزی ولی گران نشده
ما کمی در فشار گردیدیم
آهای شکم قلمبه ها!
مردم شهر! صف بکشین، چن شبه نون گرون شده
آستینا بالا همگی، نون حالا نرخ خون شده
صف بکشین گرسنه ها، بیاین که داغه بربری
سرمه چشماتون کنین، چشم و چراغه بربری
درخت سیب و پرتقال درخت آرزوتونه
لقمه صبر و انتظار چن ساله تو گلوتونه
عرض خیابونو ولش، پیاده رو جای شماست
خوب ببینین، این ماشینا مال تماشای شماست
آی آدمای اون بالا! هوا خوبه، آفتابی شین
خیابونا مال شماس، سوار اتول اربابی شین
آی آدمای اون بالا! تخته نشه نوندونی تون
گندمو ارزونش کنین، باغ بهشت ارزونی تون
از اون بالا نیگا کنین، ما یه کمی پایین تریم
حرفای کاغذی تونو از روی دکه می خریم
روزنومه ها، روزنومه ها از نون شب واحب ترن
این وریا اون وریا نوبتی از هم می برن
نرخ مصوبت درست، بازی امشبت درست
بالایی جون دوست داریم، تیپ مرتبت درست
آب می چکه طبق طبق از تو لبا و لوچه ها
فروختنی هرچی که هست مال شما و نوچه ها
آهای شکم قلمبه ها! سفره تونو جم بکنین
از شما خیر نمی رسه، شرتونو کم بکنین
گفتنی خیلیه، ولی دعامون آمین نداره
هرجا نشستی خونه ته، بالا و پایین نداره
ما که نشستیم این پایین میون خیل ساده ها
پشت منم سوار بشین عین همه پیاده ها.
امید مهدی نژاد
دی بر سر هر بام یکی دیش عیان بود
ای دیش تو بر بام و تو از دیش به تشویش |
تشویش رها کن که مصونی تو ز تفتیش |
پنهان چه کنی دیش دو متری به سر بام |
یک سوی بنه پوشش و از دیش میندش |
از تاری تصویر مباش این همه دلگیر |
از بابت برفک منما این همه تشویش |
مرغوب نبودست مگر نوع ال.ام.بی |
کاین سان به تو تصویر دهد محو و قاراشمیش |
شب تا به سحر بر سر بامی پی تنظیم |
از بام فرود آی و خجالت بکش از خویش |
دی بر سر هر بام یکی دیش عیان بود |
امروز چو نیکو نگری بیشتر از پیش |
گر چشم خرد بازکنی موقع دیدن |
بربام کسان دیش ببینی زیکی بیش |
این سوی عرب ست بود آن سوی سی .ان.ان |
این جانب ری می نگرد، آن سوی تجریش |
این زیر بلیتش بود از کیش الی قشم |
آن تحت تیولش بود از قشم الی کیش |
شرقی طلبی دست بر این فیش فشاری |
غربی خواهی شست نهی بر سر آن فیش |
فریاد از این دیش که چون گاو زراعت |
در مزرع افکار من و تو بزند خیش |
این دیش چو مار است که هر سو بکشد سر |
یا عقرب جراره که هر جا بزند نیش |
لوف(۱) است اگر دیش شود میش یقیناً |
جز بره ی ادبار(۲) نمی زاید از این میش |
بس نکته که در دیش نهان است ولیکن |
چون قافیه تنگ است نگردم پی باقیش |
بعد از شنیدن بوق…
اگر هر کدام از شعرای فارسی تلفن داشتند و شما به آنها زنگ می زدید و آنها خانه نبودند، فکر می کنید روی پیغام گیرشان چه پیامی برایتان می گذاشتند؟! خوش ذوقی حدس زدن را برایتان آسان کرده اما ما هرچه در این تو در توی توری های “نت” گشتیم دستگیرمان نشد سراینده اصلی اشعار کیست اگر شما می دانید اولین بار این مطلب کجا منتشر شده ما را هم مطلع کنید .
پیغام گیر حافظ :
رفته ام بیرون من از کاشانه ی خود غم مخور!
تا مگر بینم رخ جانانه ی خود غم مخور!
بشنوی پاسخ ز حافظ گر که بگذاری پیام
زآن زمان کو باز گردم خانه ی خود غم مخور!
پیغام گیر سعدی:
از آوای دل انگیز تو مستم
نباشم خانه و شرمنده هستم
به پیغام تو خواهم گفت پاسخ
فلک را گر فرصتی دادی به دستم
پیغام گیر فردوسی :
نمی باشم امروز اندر سرای
که رسم ادب را بیارم به جای
به پیغامت ای دوست گویم جواب
چو فردا بر آید بلند آفتاب
پیغام گیر خیام:
این چرخ فلک عمر مرا داد به باد
ممنون توام که کرده ای از من یاد
رفتم سر کوچه منزل کوزه فروش
آیم چو به خانه پاسخت خواهم داد!
پیغام گیر منوچهری :
از شرم به رنگ باده باشد رویم
در خانه نباشم که سلامی گویم
بگذاری اگر پیغام پاسخ دهمت
زان پیش که همچو برف گردد رویم!
پیغام گیر مولوی :
بهر سماع از خانه ام رفتم برون.. رقصان شوم!
شوری برانگیزم به پا.. خندان شوم شادان شوم!
برگو به من پیغام خود..هم نمره و هم نام خود
فردا تو را پاسخ دهم..جان تو را قربان شوم!
پیغام گیر بابا طاهر:
تلیفون کرده ای جانم فدایت!
الهی مو به قوربون صدایت!
چو از صحرا بیایم نازنینم
فرستم پاسخی از دل برایت!
پیغام گیر نیما :
چون صداهایی که می آید
شباهنگام از جنگل
از شغالی دور
گر شنیدی بوق
بر زبان آر آن سخن هایی که خواهی بشنوم
در فضایی عاری از تزویر
ندایت چون انعکاس صبح از کوه
پاسخی گیرد ز من از دره های یوش
پیغام گیر شاملو :
بر آبگینه ای از جیوه ء سکوت
سنگواره ای از دستان آدمی
تا آتشی و چرخی که آفرید
تا کلید واژه ای از دور شنوا
در آن با من سخن بگو
که با همان جوابی گویمت
آنگاه که توانستن سرودی است
پیغام گیر سایه :
ای صدا و سخن توست سرآغاز جهان
دل سپردن به پیامت چاره ساز انسان
گر مرا فرصت گفتی و شنودی باشد
به حقیقت با تو همراز شوم بی کتمان
پیغام گیر فروغ :
نیستم.. نیستم..
اما می آیم.. می آیم ..می آیم
با بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار
می آیم.. می آیم ..می آیم
و آستانه پر از عشق می شود
و من در آستانه به آنها که پیغام گذاشته اند
سلامی دوباره خواهم داد
هر زمان معشوق یاغی می شود…
سبک شناسی به زبان طنز
سبک عراقی
هر زمان معشوق یاغی می شود |
نوبت سبک عراقی می شود |
شاعر سبک عراقی خسته نیست |
جمعه هم میخانه هایش بسته نیست |
شیخ و زاهد عاشق هم می شوند |
راست می گردند و هی خم می شوند |
در تمام شهر حتی یک نفر |
نیست از این زاهدان منفور تر |
با مشایخ یک نفر هم خوب نیست |
شیخ در این جامعه محبوب نیست |
آسمان و ریسمان آن کم است |
شاعر سبک عراقی آدم است |
دلبران هستند همچون پادشا |
عاشق بیچاره کمتر از گدا |
دائماً از هجر صحبت می کنند |
الغرض خیلی اذیت می کنند |
پیرعاشق تا در آید روز و شب |
وعده دیدار می افتد عقب |
عاقبت دلبر جوانی می کند |
با رقیبانش تبانی می کند |
در وظائف چون تداخل می شود |
عاشق بیچاره هم خُل می شود |
بعد دیگر نوبت دیوانه هاست |
ماجرای شمع با پروانه هاست |
روز و شب را یار تعیین می کند |
کام را او تلخ و شیرین می کند |
تا سوار اسب و اشتر می شود |
جان عاشق از تعب پر می شود |
بس که می گرید به دنبال اِبل |
می رود تا نیمه محمل توی گِل |
یار تو از یک شکاف پنجره |
با نگاه دزدکی دل می بره |
زلف را وقتی مرتب می کند |
روز عاشق را چُنان شب می کند |
عاشقان هر چند نرمی می کنند |
دلبران بازار گرمی می کنند |
ناگهان یار از میان گم می شود |
می رود معشوق مردم می شود |
عاشق بیچاره از فرط جنون |
می شود دیوانه تر از قبل از اون |
بس که عاشق می شود در گیر عشق |
عشق پیرش می شود، او پیر عشق |
دلبر آگه می شود از ماجرا |
می شود دیر آمدی حالا چرا؟ |
بلبل اینجا عاشق شاخ گل است |
شوهر گل در حقیقت بلبل است |
مثل پروانه ز شوق سوختن |
شمع می میرد برای انجمن |
گاه دلبر هست بی روپوش و ستر |
قد دلبر می شود گاهی سه متر |
قد عادی تا صنوبر می شود |
نوع دلبر صد برابر می شود |
هیچ کاری در عراقی عار نیست |
زین سبب اینجا کسی بیکار نیست |
شیخ و زاهد خود فروشی می کنند |
رند و عارف باده نوشی می کنند |
عارفان پیش از نماز یومیه |
باده می نوشند تا این ناحیه |
بعد هر رکعت که می خوانند باز |
باده می نوشند مابین نماز |
چون شرابش نیست از جنس سن ایچ |
الکل اصلاً داخل آن نیست هیچ |
وصل اینجا اتفاقی نادر است |
گر بیفتد در خیال شاعراست |
وقتی از معشوق می گیرند کام |
نیست منظور کسی فعل حرام |
عاشقی وقتی مسجل می شود |
مشکل این کارها حل می شود |
چون تغزل در قوانین محور است |
شاعر اینجا با غزل راحت تر است |
در قصاید ناشی اند و ناتوان |
چون قصیده نیست جای این زبان |
سهل گفت و ممتنع با آب و تاب |
مصلح الدین آن جناب مستطاب |
تا بر آید از پس هر مسأله |
سعدی از این سبک شد سعدی، بله |
برگرفته از سایت شاعر
اندر درازی قامت یار!
ای قامت تو از شب یلدا درازتر |
قدت ز طول و عرض تماشا، درازتر
|
گر که مناره داشت کلیسای ارتدوکس |
بود از مناره های کلیسا درازتر
|
در آفرینش تو چه تبعیض رفته است |
هم دست پهن تر شده هم پا درازتر
|
این خلق پر شکایت بیمار، کوتهند |
یا آفریده اند شما را درازتر؟ |
زخمی زدی به حاشیه لایه ازون |
شد بعد زخم طول مداوا درازتر
|
در حیرتیم از قد و بالایت ای عزیز |
بودست بند ناف تو از ما درازتر
|
لنگر بگیر تا که بینی چه می کشی |
ای از طناب کشتی دریا درازتر
|
ما با توایم لیک تو با ابر و آفتاب |
همصحبتی چه فایده از ما درازتر |
تو پاسخ تمام معمای عالمی |
اما چه پاسخی ز معما درازتر |
عبد الجبار کاکایی
تا دل تنهاییتان باز شود …
اشعاری از ابوالفضل زرویی نصر آباد (ملا نصر الدین )
حکایت شراکتی
شیخ اجل «سعدی» + «ملّا نصرالدّین»
«سگی پای صحرا نشینی گزید |
به خشمی که زهرش زدندان چکید |
شب ازدرد بیچاره خوابش نبرد |
به خیل اندرش دختری بود خرد |
پدررا جفا کرد و تندی نمود |
که آخر تورا نیز دندان نبود؟» |
برآشفته شد مرد صحرانشین |
بکرداندر آن دشت، چندی کمین |
شد از دورپیدا،سگ سرفراز |
به گوشی بلند وبه دمبی دراز |
زجا جست و دمب درازش گرفت |
دمر کرد سگ را وگازش گرفت |
سگ بی نوا با تنی زخم وزار |
زصحرا نشین کرد آخر فرار |
بما لید بر زخم پا، پوزه ای |
کشید از سر «بی کسی» زوزه ای |
بگفتا که : من اهل یک رنگی ام |
خباثت نشد موجب لنگی ام |
مرا رنج از این علت بعدی است |
که پنداشتم دوره سعدی است ! |
یک لشکر گدا !
می رود از هر طرف رقصان و با لنگر گدا |
از دو سویت می رود، این ور گدا، آن ور گدا! |
گر دهی کمتر زده تومان حسابت می رسد |
می کند گردن کلفتی، می کشد خنجر گدا! |
با صدای دلخراشش ضجه مویه می کند |
راستی در ضجه مویه می کند محشر گدا! |
هست دایم باخبر از قیمت ارز و طلا |
داند از هر شخص دیگر نرخ را بهتر گدا! |
گر روی در خانه اش، اطراف شمران یا ونک |
دست کم دارد سه تا منشی، دو تا نوکر گدا! |
در صف بنزین اگر با او بد اخلاقی کنی |
می کند لاستیک ماشین ترا پنچر گدا! |
گر گدایان را برای پول در یک صف کنی |
صف کشد از شرق ری تا غرب بابلسر گدا! |
بهر خارانیدن ران چون بری دستی به جیب |
با هیاهو می رسند از راه، یک لشکر گدا! |
خودکفا شد از گدا این شهر و من دارم یقین |
می شود تا سال دیگر صادر از کشور گدا! |
کبود چشم من !
من از آن دورها دیدم
که می آید به سوی خانه مخلص، « عمو نوروز »
عیالم زیر لب غرید:
« من آخر با چه چیزی می توانم کرد از این مهمان ، پذیرایی؟
نگو : « با قند، با چایی » !
خدا ناکرده، آخر این که از ره می رسد، عید است
و اقدامات او در راستای « آمدن » شایان تمجید است… !
بگو آخر !
بگو من با چه چیزی می توانم کرد از این مهمان، پذیرایی؟… »
عیالا ! چرخ دخل بنده، دارد می کند فس فس
بفرما ! این تو و این عیدی مخلص
بخر با آن
برای خانه، مایحتاج لازم را
مضافاّ هم(!)
لباس عید محمود و پریچهر و سهیلا و کریم و جعفر و مینا و کاظم را !
و ایضاّ میوه و شیرینی و آجیل
و ای زن ! اندکی تعجیل !
عیالا ! زندگی زیباست
و این جا منتهای آرزوی مردم دنیاست !
خدا را شکر کن که خانه مان، قطب شمال و آن طرفها نیست !
یکی از دوستان می گفت
که در این وقت سال، آن جا
نمی دانی که می آید عجب سوزی !
ولیکن در عوض – شکر خدا- این جا:
« ز کوی یار می آید نسیم باد نوروزی »
عیالم می کند غرغر
و زیر لب،
سخنرانی خود را می کند آغاز، با ترفند
(نجواگونه)
– با یک حالت « خط و نشان »، مانند-
– هلا ! ملا !
من اینجایم
(درون مطبخ خودمان ) بسان شیر
ملاقه تازه، اینجا
لنگه کفش کهنه آنجا، و
کنار دست من، کفگیر !
برایت دارم آشی می پزم با یک وجب روغن !
برای من به جای رهنمود و چاره جویی، شعر می خوانی؟
بکن… عیبی ندارد… بعد از این، از من
اگر خواهی چلومرغ و خورشت سبزی و قیمه،
به صد اطوار می گویم:
« الا یا خیمگی، خیمه… » !
دهان را می گشایم من
به قصد پاسخی در خور
– و شاید پاسخ غایی-
که می آید به سویم از هوا، یک لنگه دمپایی !
و از سوی دگر چون تیر
به فرقم می خورد کفگیر !
هلا ! آه ای عمو نوروز !
کجا داری می آیی … های ؟ !
پدر جان ! این طرفها قافیه تنگ است
به تعبیر دگر: در خانه مان جنگ است !
نیا نزدیک !
نظر کن پای چشمم را !
بگو اصلاّ
الا ای ناگرفته از کبود چشم من، درسی !
تو بالا غیرتاّ
– این تن بمیرد-
از عیال من نمی ترسی ؟ !
وصیت نامه
طنز
وصیت نامه سعید نوری
یادتان باشد اگر مُردم عزاداری کنید |
بر سر و صورت بکوبید و خودآزاری کنید |
آبروها برده اید از من در ایّامِ حیات |
لااقل حالا که مُردم آبروداری کنید |
میکنم تقدیم تان متنِ وصیّت نامه را |
تا پس از اجراش احساسِ سبُک باری کنید: |
اوّل این که در شبِ هفت و چهل، هنگامِ شام |
باید از آوردنِ اولاد خودداری کنید |
شامِ ختمِ دوستانم هیچ تعریفی نداشت |
ران و سینه مرغِ ما را خوب سوخاری کنید |
شامِ ختمِ دوستانم هیچ تعریفی نداشت |
ران و سینه مرغِ ما را خوب سوخاری کنید |
وای اگر گردو نباشد لای خرماهای من |
فکرِ خرما و خطیب و مسجد و قاری کنید |
ثانیاً مشکی بپوشید و چهل شب ریش را |
تا به زانو هم اگر آمد پرستاری کنید |
از وصالِ تیغ و صورت ما معذّب میشویم |
فوقِ فوقش ریش را یک ذرّه ستّاری کنید |
ثالثاً حجّ و نماز و روزه سی سال را |
باید از شیخی برای من خریداری کنید |
رابعاً یک عدّه بازاری طلب کارِ منند |
باید از بازاریان اعلامِ بیزاری کنید |
البته اوّل بپردازید اقساطِ مرا |
بعد از آن اعلامِ بیزاری ز بازاری کنید |
خامساً از شعرهای من کسی حظّی نبُرد |
مردمِ کج ذوق را در فهمِ آن یاری کنید |
یک دگر را از چه رو جِر میدهید؟ ای دوستان! |
بر سرِ نعشم نباید نابهنجاری کنید |
من به کلّ مردمِ ایران تعلّق داشتم |
پس برایم چاله ای مرغوب حفّاری کنید |
بوی گندِ لاشه ام پیچید در گوشِ فلک |
شاعرم، برگِ چغندر نیستم، کاری کنید |
شستشوی مُرده آن هم پیشِ چشمِ دیگران؟ |
وای اگر با نعشِ من این گونه رفتاری کنید |
شیخ فضل الله نوری را به دار آویختید |
لااقل از نوریِ شاعر هواداری کنید |
من نمیخواهم خیابانی به نامِ من کنید |
نامِ ما را روی سنگِ قبر حجّاری کنید |
اعتمادِ کاملی دارم به زن، امّا شما |
نشنوم با همسرم یک لحظه غم خواری کنید |
از فشارِ قبر میترسم سپیدیِ کفن |
زرد گردد، رنگِ آن را کاش زنگاری کنید |
مثل سگ میترسم از کنکورِ تشریحیِ مرگ |
ای نکیر و منکرِ شب کار! عیّاری کنید |
مرگ در راه است، ای دختر پسرهای جوان! |
قبلِ هرگونه تماسی صیغه ای جاری کنید |
با زبانِ خون چکانِ داس عزرائیل گفت: |
روح را باید برای مرگ پرواری کنید |
عرض مان را درز میگیریم با این توصیه: |
ملّتِ در صحنه! استکبارآزاری کنید.
|