معانی طنزآمیز واژگان
روزگاری بازار شوخی با کلمات در نشریات داغ بود. طنزپردازان خوش قریحه از پوسته ظاهری واژه ها عبور می کردند و معنی دیگر آن را می شکافتند.مثلا به نوکر می گفتند «کر نوین» و به دستکاری می گفتند:«دستی که کاری باشد». برنامه سازان رادیو هم از این مطایبه ها فراوان داشتند.چند نمونه از شوخی نصرت کریمی با معانی کلمات را در ادامه می خوانید:
بخش ادبیات تبیان
نوکر = کسی که به تازگی کر شده باشد. یا کر نوین.
دست در کار = هنگامی که پا در کار نباشد.
دستکاری = دستی که کاری باشد.
کار دستی = کاری که با پا نتوان انجام داد.
دستور = دستی که به تور میزند.
دست به سینه = دستی که برای سینهزنی مناسب باشد.
دست چپ = دستی که چشمش چپ باشد.
دست راست = دستی که کج نباشد.
دست خالی = مثل نان خالی یا دست خال خالی.
دست خر = دستی که خر و بیشعور باشد.
دست فروش = کسی که دست میفروشد.
دست خیس = دستی که مدام در آب باشد.
دست دادن = کسی که دستش را به دیگری میبخشد.
دست نشانده = کسی که دستش را نشان میدهد.
دست رو کردن = کسی که دستش را پشت رو میکند.
دست شستن = کسی که پایش را نمیشوید.
دست چسبانکی = کسی که دستش آلوده به چسب باشد.
دست بکار = دستی که بیکار نباشد.
دست به آب = دستی که در آب باشد.
دستک دنبک = دستی که دنبک میزند.
خوش دست = دستی که خوشحال و خوش باشد.
دست کج = دستی که راست نباشد.
دست و دل باز = دستی که دلش بسته نباشد.
دست تهی = کسی که دستش سوراخ باشد.
دسته جارو = کسی که دستش مثل جارو باشد.
دست بند = النگوی مزاحم.
دست زده = مثل بید زده یا دستی که زده شده باشد
دست تنها = دستی که ازدواج نکرده باشد
دست چسبانکی = دستی که اموال دیگران به آن میچسبد
گربه رو = راهی که گویا سگ نمیتواند از آنجا عبور کند
گربهی بیچشم و رو = آدمهای بیچشم و رو برای اینکه از احساس گناه رنج نبرند، این صفت نابهنجار را به گربه نسبت دادهاند.
بچه گربه = مثل بچه انسان، از پدر و مادرش زیباتر است.
گربهی خانگی = مثل غذای خانگی سالمتر است
گربه وحشی = مسلماً از آدمها که با بمب اتم ملیونها همنوع خودشان را میکشند، وحشیتر نیست.
گربه دزده = بیشتر از انسانها دزد نیست.
شراب = آبی است که شر به پا میکند.
قرطاس = طاسی که قر میدهد
سخنران = رانی که سخن میگوید
سخندان = مثل قندان. ظرفی که در آن پر از سخن است
سرباز = کسی که کلاه بر سرش نباشد
گنده دماغ = کسی که دماغش بوی گند بدهد
پینه دوز = کسی که پایش را تو کفش هیچ کسی نمیکند اما دستش همیشه در کفش دیگران است.
استخر خالی از آب = برای شنای کسانی که شنا بلد نیستند
همیشه طلبکار = کسی که به هیچ کس قرض نداده است
کوفته کاری = کوفته با ادویهی کاری
تشخیص = قایقی که روی آب باشد
عاقبت اندیش = کسی که در زمان حال زندگی نمیکند
خودبین = کسی که پیوسته در مقابل آئینه باشد
قهوهخانه = محلی که فقط چای میدهند
بادمجان = جانی که دم داشته باشد
سبیل = جمع سه بیل
نان سنگک = نانی که مثل سنگ باشد
نردبان = مثل دربان، کسی که نرده را میپاید
بازار = برعکس بیزار
زنبور = زنی با موی بور
قلم خودنویس = چیزی که خودش مینویسد
دروازه = دری که همیشه وازه
آشپز = کسی که پلو پختن بلد نباشد
بیداد = کسی که قادر به داد زدن نباشد
کار چاق کن = کسی که کار را مثل چپق و قلیان چاق میکند.
کاردستی = کاری که پائی نباشد.
ساعت کار = اوقاتی که همه سر کار حاضرند ولی کاری انجام نمیدهند.
خودکار = معدهای که خودش کار کند.
کارمزد = شلاقی که مردم بکار وامیدارد.
کار بدنی = کاری که بدون فکر انجام شود.
کار فکری = کسی که بکار فقط میکند.
کاربر = کسی که کار را میبرد.
خلاف کار = چیزی که در ایران بسیار یافت میشود.
کار سیاه = کار بازغال
سفت کاری = کاری که سفت و سخت باشد
نازک کاری = کار با کاغذ و زرورق
کار سنگین = کسی که با سنگ کار میکند.
کار اجباری = کاری که وقتی انجام نشود مسرتآمیز است.
کار کودکان = بازیگوشی
کار دستجمعی = نتیجه کار عظیم است، اما هر کس خیال میکند به تنهائی آن کار عظیم را انجام داده است.
کار بزرگ = کاری که از انسانهای کوچک ساخته نیست.
شیرین کاری = کاری که در شیرینی پزی انجام میشود.
تازه کار = کارگری که هنوز بیات نشده باشد.
کهنه کار = کسی که با کهنه کار کند.
همه کاره = کسی که هیچ کار بلد نیست.
کارگاه = محلی که در آنجا گاهی کار انجام شود.
کارشکنی = کسانی که در شکستن کار تخصص دارند.
کارفرما = کسی که کار نمیکند. فقط کار را فرمان میدهد
کاردان = کسی که کار را میداند ولی انجام نمیدهد
کارتونک = کارتن کوچک
کارمندان = کسی که روزی یک ساعت به اندازهی حقوقش کار میکند و بقیه روز، عاطل و باطل است.
ستمکار = کسی که اگر کار نکند، مفیدتر است.
شب کار = کسی که در تاریکی، کارش رونق دارد.
درستکار = کسی که همیشه کلاهش پس معرکه است.
شاهکار = شاهی که چون هیچ کاری نمیکند. پیوسته مورد تحسین است.
بدبخت = کسی که از دیدن خوشبختیهای خود غافل است.
سرخوش = کسی که به غیر از سر تمام بدنش ناخوش باشد.
خیره سر = کسی که خیره به سر خود نگاه کند.
خودسر = کسی که سرش مال خودش باشد.
شهرام شکیبا:
تو خوبی ولی بی نفس بهتری / عزیز دلم در قفس بهتری
تو هر روز تب داری امروز نه / نداری تب امروز پس بهتری
از آن دورها خوب دل میبری / گمانم که در دسترس بهتری
اگرچه قیافه گرفتی ولی / کمی بعد شوخ و سپس بهتری
برای صدا کردنت واژه نیست / تو از جون و عمر و نفس بهتری
الهی بیفتی تو برگردنم / علیالقاعده از جرس بهتری
علی ایحالن پس از مدتی / گمان میکنم در قفس بهتری
***
سعیده موسوی:
آدم عاقل که حتمن صرفهجویی میکند / ما بگوید در تو و من صرفهجویی میکند
صرفهجویی مطلقا مصرف نکردن نیست لیک / مرد بیپول عزب زن صرفهجویی میکند
گوشیاش را پاک از عکس و مکس و چیز و میز / در خیالش نیز گاهی صرفهجویی میکند
چون که ناز و عشوه بیش از حد شده در سطح شهر / ناز خر هم در خریدن صرفهجویی میکند
کشت خود را هسمری زیرا که دید این روزها / قلب شوهر در تپیدن صرفهجویی میکند
بعد مرگش هم مرد خواهر زنش را عقد کرد / در دو مادر زن چشیدن صرفهجویی میکند
بس که در چین بچهها با یکدیگر قاطی شدند / آدمی در بچهئیدن صرفهجویی میکند
کش نمیآید اگر خیلی پنیر پیتزا / شک ندارم در کشیدن صرفهجویی میکند
پسته در داخل اگر کتر بخندد عیب نیست / خارج از کشور شنیدن صرفهجویی میکند
وام را با سود بالا میدهد یک بانک خوب / در سپرده همه دیدن صرفهجویی میکند
خانه میسازد هلو مانند جنس نرم تن / وقت تیرآهن خریدن صرفهجویی میکند
فوتبال ما مربی یا هزینه کم نداشت / تیم ملی در دویدن صرفهجویی میکند
آسمان هم قطره قطره آب دستش میچکد / چون خدا در آفریدن صرفهجویی میکند
نور میبارد به قبر مردگان صرفهجو / مرده در این نور قطعن صرفهجویی میکند
آسمان بار کجش میافتد و طیاره هم/ در پریدن در رسیدن صرفهجویی میکند
اسم و تنوینی که در این شعر مصرف شد ببخش / شعر بعدی مطمئنن صرفهجویی میکند
***
محمد سلمانی:
به دنبال تو بودم یک نفر دیگر به پستم خورد / تو خیلی خوب بودی از شما بهتر به پستم خورد
تو اهل فضل بودی اهل شعر و شاعری اما / نمیدانم چه شد یک مرد نان آور به پستم خورد
تو داری دفتر شعری و او را دفتر کاری است / همین آقا که گفتم در همین دفتر به پستم خورد
تو را میخواستم تنها برای دوستی اما / یکی مثل شما در قالب شوهر به پستم خورد
تمام دختران دنبال ناماند و خدا را شکر / که من دنبال اصغر بودم و اکبر به پستم خورد
آن درد کدام است که درمان شدنی نیست
وان لطمه کدام است که جبران شدنی نیست
بیمار وطن اینهمه از درد چه نالد؟
دردی به جهان نیست که درمان شدنی نیست
بدبینی ما بود که هر لحظه فروکاست
زآبادی این خانه که ویران شدنی نیست
آن را که بود در صدد تفرقه ما
بر گوی که این جمع پریشان شدنی نیست
هرچند که امروز خوشی جنس گرانی است
آن جنس گران چیست که ارزان شدنی نیست
کم گوی که آسان نشود مشکل ملت
آن مشکل مرگ است که آسان شدنی نیست
آقای میلسپو نشود بهر تو دلسوز
زین گرگ بیندیش که چوپان شدنی نیست
هرچیز که کم گشته فراوان شود آخر
قند و شکر است آنکه فراوان شدنی نیست
با پودر مکن صاف سر و صورت خود را
چون آبله رازی است که پنهان شدنی نیست
دیوار کوتاه / طنز
شعر برگزیده مقام دوم ششمین جشنواره طنز مکتوب
هیچکس از حال و وضع دیگران آگاه نیست
گر شود آگاه هم، گوید مجال آه نیست
بیدلیل آدم نمیافتد به یاد دیگران
هیچکس را شوق افتادن میان چاه نیست
نیست شیرین کام تو، فرهاد، با شیرین شدن
آنکه از امروز با تو گاه هست و گاه نیست
کار شطرنج است بازی دادنِ بازیگران
کیش و ماتش در ید جاه و جلال شاه نیست
هرکه پا کج میگذارد ارتوپد باید روَد
تا بفهمد مشکل از پاهاش هست، از راه نیست
راهها هموار از لطف ادارهی راه شد
گر تو میافتی زمین تقصیر خلقالله نیست
هرکه سر در آخور خود کرد حتماً نیست گاو
گاو را این سربهزیری جز برای کاه نیست
حق خود را میبرد دارا از اموالِ ندار
در طریقت لقمه چیدن جای هیچ اکراه نیست
آنکه دارد اعتباری خاک پایش شو؛ که گفت
زیر پای مردم دنیا عبادتگاه نیست؟!
هیچ بالادست پاییندستِ خاک افتاده را
پاچهخاری کرد اگر، اینگونه خاطرخواه نیست
راهها دارد برای دل به دست آوردنش
در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست
آخرش کوتاه اگر شد دستت از دامن، مرنج
هیچ دیواری چو دیوار خدا کوتاه نیست
هرچه میخواهد دل تنگت به درگاهش بنال
هیچ صاحب منصب و دارا در آن درگاه نیست
دوای ضد فراموشی (طنز)
چه می خواستم بگویم؟ برای آدم که هوش و حواس نمی ماند … آها … یادم آمد جریان این است که ارادتمند دو سه سال است که حافظه ام را از دست داده ام و از رجال قوم هم فراموشکار تر شده ام مثلا سه سال پیش تصمیم گرفتم زن بگیرم والده و مالده را راه انداختیم رفتیم یک دختر خانمی را برای همسری انتخاب کردیم چند روز بعد رفتیم محضر و عقد ازدواج را بستیم و قرار شد جمعه بعدش عروسی کنیم ولی شاید باور نکنید که حقیر یادم رفت که شب جمعه باید عروسی کنم و روی همین اصل خانواده عروس با دلخوری تمام از دست من شاکی شدند و طلاق دخترک را گرفتند و نصف مهریه اش را پرداختیم.
از آن تاریخ به بعد من تصمیم گرفتم که هر طور شده دوایی گیر بیاورم و خودم را از دست فراموشی نجات بدهم چهار سال تمام این تصمیم را داشتم و هر روز صبح که از خانه بیرون می رفتم با خودم می گفتم امروز پیش دکتر می روم و نسخه فراموشی را می گیرم ولی شب که به خانه می آمدم یادم می آمد که یادم رفته به دکتر مراجعه کنم.
آخرین چاره را در این دیدم که هر وقت یادم آمد به رفقا و دوستان و آشنایان بگویم که یادم بیاورند تا روز هشتم مرداد ( البته درست یادم نیست شاید هم پانزده تیر ماه ) به دکتر مراجعه کنم و بالاخره هم با اینکه نصف رفقا یادشان رفته بود چندتاشان یادم آوردند و روز دوازدهم اردیبهشت ( تاریخ درستش فکر کنم همین باشد ) رفتم پیش دکتر.
یکی دو ساعت توی اتاق انتظار نشستیم وسر نوبت که شد وارد اتاق معاینه شدم دکتر … ( فعلا اسمش یادم نیست ) مرا رو به روی خودش نشاند ( یا شاید هم پهلوی خودش جایش درست یادم نمی آید ) پرسید :
چه مرضی داری ؟
یه خرده من و من کردم چون دردم یادم رفته بود.
دکتر گفت : رو دربایستی نکن می خوای واسه ات دو سه تا پنی سیلین بنویسم ؟ نمی خواد خجالت بکشی …!
یادم آمد که دو سه سال است مرض دیگری هم گرفته ام و یادم رفته پیش دکتر بروم.
بالاخره آن روز دکتر نسخه اش را نوشت ولی من هر چه فکر کردم یادم نمی یاد که چرا پیش دکتر رفته بودم حق ویزیت را دادم و از مطب دکتر بیرون آمدم دو سه روز بعد یادم آمد که یادم رفته نسخه را از دکتر بگیرم به خاطر سپردم که فردا صبح بروم و نسخه را بگیرم ولی درد این بود که اسم و آدرس دکتر را فراموش کرده بودم.
شش ماه از این مقدمه گذشت ( شاید هم دو سال گذشت تاریخ دقیقش یادم نیست آخر آدم ضبط صوت نیست که همه چیز را بتواند به حافظه اش بسپارد ! ) چند وقت پیش دست کردم توی جیبم دیدم یک پاکت پستی دستم آمد بیرونش آوردم دیدم تاریخش مال نه ماه پیش است یادم آمد که یک نامه فوری برای یکی از دوستانم نوشته ام ولی یادم رفته نامه را پست کنم ! این نامه مرا به یاد این انداخت که حافظه ام ضعیف است تصمیم گرفتم به دکتر مراجعه کنم اتفاقا نام و آدرس دکتر حافظه یادم آمد برای اینکه دیگر یادم نرود کاغذ و قلم را در آوردم و آن را یادداشت کردم بلافاصله یک تاکسی صدا زدم و سوار شدم گفت : کجا بروم ؟
هر چه فکر کردم یادم نیامد توی جیبهایم را گشتم و آدرس را پیدا کردم آن را به راننده دادم و گفتم : برو به این آدرس
راننده تاکسی کمی آن را زیر و رو کرد و گفت : آقا متاسفانه من هم مثل شما بی سوادم
کاغذ را از او گرفتم و پیاده شدم ( بعدا از خودم پرسیدم که چرا عین آدرس را برایش نخوانده ام !) تاکسی بعدی را سوار شدم و آدرس رابرایش خواندم تاکسی راه افتاد و مرابه مطب دکتر مورد نظر برد از تاکسی پیاده شدم و رفتم توی مطب اتفاقا آقای دکتر سرش شلوغ بود و سه ساعت و خوردهای طول کشید تا نوبت من رسید گفت : دوباره چته ؟ مگه نسخه اولی تاثیر نکرد ؟
گفتم : دفعه اول است که من پیش شما آمده ام.
گفت : مگه تو همون نیستی که دیروز اومدی پیش من و نسخه گرفتی ؟
گفتم : واسه چی نسخه گرفتم ؟
گفت : واسه ضعف حافظه.
تازه یادم آمد که دیروز هم دکتر برایم نسخه نوشته جیبهایم را گشتم و عین نسخه اش را پیدا کردم با خجالت از مطبش بیرون آمدم که بروم و دوای نسخه را بگیرم . دیدم یک نفر مرا صدا می زند برگشتم دیدم شوفر تاکسی است.
می گوید : بی معرفت! سه ساعته واسه پونزده زار منو اینجا کاشتی !
اندر فواید کتاب سال( طنز)
طنزی از سعید بیابانکی
تازه سوار مترو شده بودم که صدای قناری خوشآواز جیبیام درآمد؛ شماره را نشناختم ولی خیلی شماره رُندی بود. ۰۹۱۲ همهی رقمهای بعدش مثل هم… فکرکردم تخیله چاه به من زنگزده یا مثلا تاکسی تلفنی. ولی آن شماره حداقل ۵۰ میلیون تومان قیمتش بود. با این وجود جواب ندادم و صدایش را بندآوردم. دوباره زنگ زد و من دوباره صدایش را بند آوردم. مسافران نشسته و ایستادهی محترم که کمکم داشتند از سریش بازی مرد یا زن آن طرف خط کلافه میشدند کمکم شروع کردند چپ چپ نگاه کنند. مجبور شدم صداخفهکن قناری جیبی را روشنکنم و آن را بگذارم توی جیبم. چند ایستگاه بعد وقتی پیادهشدم و قناری جیبی را از جیبم درآوردم دیدم طرف ۶ بار دیگر هم تماس گرفته. صدا خفهکن را غیر فعال کردم دیدم دوباره تماسگرفت. این بار مجبور شدم جواب بدهم.
– بفرمایید
– استاد خودتون هستید؟
– بله شما؟
– من حاج اسماعیل بلور فروشم.
با شنیدن اسم حاج اسماعیل هول کردم. او پولدارترین آدمی بود که تا آن روز دیده بودم. چند تا پاساژ، ۲۰ تا اتوبوس بین شهری درجه یک، درصد زیادی از سهام یک کارخانهی بزرگ، چند تا ویلا و حدود ۵۰ تا مغازهی دو نبش و دو تا هتل در دوبی بخشی از دارایی او بود که من خبر داشتم. با دستپاچگی گفتم:
– بله حاج آقا ارادت داریم؛ ببخشید پشت فرمون بودم نشد جواب بدم.
– بایدم سرت شلوغ باشه استاد؛ آدم که کتاب شعرش میشه کتاب سال همینه دیگه. خبرش رو دیروز تو روزنامه خوندم؛ باورکن کلی حال کردم. ما به تو افتخار میکنیم استاد؛ خیلی سالاری…
من که کلی تعجب کردهبودم پیش خودم گفتم: «چه جالب حتما حاج اسماعیل میخواد یه چنهزار تا از کتابای ما رو بخره و هدیه بده به دوستاش؛ خدا خیرش بده. ما فکر میکردیم آدم بی فرهنگیه. همین که روزنامه میخونه معلومه کارش درسته»
جواب دادم:
– اختیار دارید حاج اسماعیل شما به ما افتخار دادین تماسگرفتین. ما رو شرمنده کردین با اون همه گرفتاری زنگ زدین به ما تبریک بگین. مگه شما وقت روزنامه خوندن هم دارید؟
حاج اسماعیل گفت:
– نه قربون شکلت؛ من که سوات ندام. بچهها دیروز بریونی خریده بودن توی کاغذ بریونی نوشته بود. فکر کردی از وقتی رفتی تهرون ما فراموشت کردیم؟ مگه میشه آدم افتخار شهرشو از یاد ببره؟ توی شهر، همه جا حرف شماس. دارن شعراتو میخونن و کلی به روح پدرت صلوات میفرستن.
من که حسابی داشتم شرمندهی حاج اسماعیل میشدم گفتم:
– نفرمایید. شما نظر لطفتونه. بههرحال خوشحال میشم کاری انجام بدم.
حاج اسماعیل گفت:
– استاد یه عرضی داشتم. حالا که شما برندهی کتاب سال شدی، دوس داشتم دو بیت برای سنگ قبر پدر زنم بسرایی که خوشگل بنویسیم رو سنگش. همین دیشب عمرشو داد به شما. البته شاعر که فراوونه ولی من دوس دارم این افتخار نصیب برندهی کتاب سال بشه.
حرفهای حاج اسماعیل بلورفروش سر صبحی عین یک سطل آب یخ غنیشده ریخت روی سرم. میخواستم دهنم را باز کنم هر چه از دهنم در میآمد به او بگویم. مانده بودم به او چه جوابی بدهم. نه میشد جواب رد داد نه قبول کرد. به حاج اسماعیل گفتم:
– ما لایق این افتخار نیستیم؛ آخه من فقط شعر سپید میگم؛ به درد سنگ قبر نمیخوره.
حاج اسماعیل گفت:
– از اینایی که نه سر داره نه ته؟ ای بابا من فکر میکردم مث آدم شعر میگی استاد. یعنی مث حافظ و سعدی نمیشه بگی؟
به حاج اسماعیل گفتم:
– نه من ازم نمیآد. توی محل حاج حسن تختکش و اوستا رجب نجار و علی شمر، اون جوری بلدن شعر بگن. اصلا من شعر گفتنو از اونا یاد گرفتم…
حاج اسماعیل که کلی از حرفهای من پکر شده بود گفت:
– حیف شد استاد. من دوس داشتم این افتخارو به تو بدم. قسمت نبود. ولی به هر حال افتخار مایی و تاج سر. زت زیاد.
بعدها که شنیدم حاج حسن تختکش با دوبیت بند تنبانی ۵ میلیون تومان از حاج اسماعیل بلور فروش شیرینی گرفته کلی پکر شدم و آرزو کردم ای کاش میتوانستم مثل «آدم» شعر بگویم.
رابطه ازدواج مجدد و همراه اول
کاریکلماتور، دنیای جالبی دارد که خواندنش اگرچه خیلی طول نمی کشد اما تولید و نگارشش شاید ساعت ها زمان برده باشد.
کاریکلماتور، دنیای جالبی دارد که خواندنش اگرچه خیلی طول نمی کشد اما تولید و نگارشش شاید ساعت ها زمان برده باشد.
– حادثه، واحد تولید خبر است.
– زخم نا کار، کاری از آب در آمد.
– حباب آب، طاقت تلنگر هم ندارد.
– بیداری معتاد با چُرت پر می شود.
– ازدواج مجدد، انتخاب همراه دوم است.
– آلمانی ها مارک دار ترین آدم ها هستند.
– معلم ریاضی درگیر مسایل خانوادگی بود.
– درخت بهار حامله و پاییز پا به ماه می شود.
– تیر خلاص قبل از عزراییل به محل حادثه رسید.
– پیچ جاده به مهره ی هیچ ماشینی نمی خورد.
– با بخار ترین شیشه ها زمستان زاده می شوند.
– زمستان با شن و نمک حال خیابان را پرسید.
– ترافیک سحر خیزترین رهگذر خیابانی است.
– مرگ، پس انداز عمر است برای روز مبادا.
– افترا، پاس کاری جرم است.
– آدم پخته، بوی الرحمان می گیرد.
– متهم ردیف اول ردیف آخر نشسته بود.
– آینده، در دستور زبان بحران جایی ندارد.
– سیل تو سرزنان از شیب دره سرازیر شد.
– رکود، خیابان را لنگرگاه جوان بی کار کرد.
– لبنیاتی ینگه دنیا، آدم ها را «چیز» خور می کند.
– درخت ها بعد از قطع شدن به یکدیگر تنه می زنند.
– ای کاش دندان پزشک دندان طمع را هم می کشید.
– عجب معماری است آن که از کاه، کوه می سازد.
– روی ماهت را گرفته بودی، نماز آیات خواندم.
– فاعل و مفعول فتنه های دستور زبان هستند.
– گرانی گفت سرم را بشکن نرخ ام را نشکن.
– زخم بستر، آخرین تن پوش بیمار شد.
– به ورم گرانی، تورم می گویند.
آمدم، تو بودی، اما قسمت نبود
کاریکلماتورهای مهدی فرجالهی
کاریکاتوری که با کلمات شکل میگیرد؛ این فرم نسبتا تازهای در طنز است که مورد استقبال طنزنویسان و مخاطبانشان قرار گرفته است. به خصوص که روزگار ما، روزگار سرعت است و مینیمالیزم، بر تمامی قالبهای هنری سایه انداخته است…
غزل خداحافظی
قافیه را باخته بود
در غزل خداحافظی
قسمت
آمدم
تو بودی
اما قسمت نبود
اجل
اجلش رسید
اما
خودش هنوز نرسیده بود
عشق
عشقم کشید
اما
خودم نکشیدم
باد
نمی خواهم میله باشم، پرچم باشم
می خواهم باد باشم، آزاد باشم
ماه
از لای برگهای درختان ستاره چکه می کند
در این غربال
اسیر مانده است ماه
زبان مادری
زبان مادری گوسفند دوحرف دارد: ب و ع
اما زبان مادری من حرف ندارد
استقبال
به استقبالت
چشم را هم آب و جارو کردهام
تا تو زیباتر بیایی
طوفان
باد می آمد و طوفان می رفت
تا کلاه از سر ما بر دارد
طول عمر
از روی پل عابر پیاده
عرض خیابان را به طول عمرم اضافه میکنم
نگاه
دریغا نگاهت
دست به دست می شود
صبح بهاری
قلبی که درون سینه دارم
گنجشک ترین صبح بهاری است
راننده
جادهی ناهموار
رانندهی عجول را دست میاندازد
سوگ
مغازه تعطیل است
به خاطر غم از دست دادن وجدان
به سوگ این فقدان
پیمانکار
ستونها رژیم گرفته بودند
پیمانکار سنگینتر شود
تاب
تاب بیتاب بود
بچهها بزرگ شده بودند
حالا مغزشان تاب پیدا کرده بود
اشک
این طرف اشک غم
آن طرف اشک شوق
زندگی در میان اشکهای من شناور است
غلاف
چشمانت را غلاف کن
قلبم ضدگلوله است
درخت
تنها ثمرش
سایه بود
درخت خشکیده
تو را با کهنه بزرگ کردم(طنز)
این روزها مادرم زیاد غر میزند دایم صدایش از توی اتاق یا آشپزخانه بلند است که چراغها را خاموش کنید آب را ببندید. یا یکبند میگوید سبزی خریدهام فلان تومان، پودر شده فلان تومان، نانها کوچک شده است، فلان چیز را دیروز خریدهام فلان قیمت امروز خریدهام بهمان قیمت و… میگویم مادر با غر زدن که مشکل حل نمیشود به هر حال اجناس کمی گران شده است این نیز بگذرد. میگوید اولا کمی گران نشده است خیلی گران شده است بعد هم تو و برادرهایت خیلی ولخرجی میکنید میگویم مادر من که خرجی ندارم صبح میروم سر کار تا شب، نه سفر داخل کشوری، نه سینمایی، نه تئاتری، نه سفر خارج کشوری، نه سفر کن و سولوقانی، خرجم کجا بود؟ میگوید همین است دیگر، فکر میکنی خرج کردن یعنی سفر خارج رفتن، نخیر خرج تو از آنهایی که سفر خارج میروند بیشتر است مثلا همین روزنامهها که میخری میدانی ماهانه چقدر پول همین روزنامهها میشود؟ میگویم مادر جان این جوری نگو من اگر روزنامه نخوانم میمیرم بعد هم مگر چقدر میشود پول روزنامه؟ ماهی سی چهل هزار تومان نهایت. میگوید کم است؟ سی چهل هزار تومان کم است میدانی راستهی گوساله کیلویی چند است؟ گوسفندی چه؟ میگویم چه ربطی دارد، نکند میخواهی بگویی چون گوشت گران است نباید روزنامه بخریم؟ توی چشمانم نگاه میکند میگوید بله و ادامه میدهد: آن روزها که جنگ بود من تو را با همین روش بزرگ کردم از همه چیز زدم تا بدهم تو بخوری الان تو هم باید از همه چیز بزنی تا بتوانی بخوری، قوت بگیری. من از سر و لباسم زدم تا بتوانم به تو سرلاک خارجی بدهم و کهنههایت را ماه به ماه عوض کنم. آن موقع که پوشک و این چیزها نبود. تو را با کهنه بزرگ کردم پسر. با پارچه متقال اصل. حالا تو هم باید از سر و لباست بزنی و به فکر زندگیات باشی. حالا خوب بود آن موقع کوپن میدادند حالا کوپن هم نیست. میگویم سهام عدالت که هست. عیدی ۳۵۰ تومانی که هست. میگوید: آن چندر غاز را به رخ من نکش!
همیشه همین طور است یعنی کافی است من با یک پیرهن دههزار تومانی وارد خانه بشوم تا مادر شروع کند: باز رفتی لباس خریدی؟ میخواهی چه کنی با این زندگی؟ چرا آتش به زندگی خودت میزنی. همسالان تو دارند کرور کرور پول پسانداز می کنند بعد تو میروی لباس میخری؟ میگویم مادر لباسهایم کهنه شدهاند باید، دیگر نمی توانم آنها را بپوشم، برهنه هم که نمیشود از خانه بیرون رفت. میگوید اینها خرج نیست بَرج است. میگویم مادر لباس آن هم لباس دههزار تومانی که از بازار دستفروشها خریدهام بَرج است؟ میگوید بله که برج است حتما که نباید چند تا پیرهن داشته باشی، این همه پیرهن داری آنها را بپوش به جای این که بخری. میگویم حرف شما درست ولی من پیرهن کرم نداشتم نمیتوانم با کفشهای قهوهای پیرهن سبز تنم کنم یا آبی. میگوید از این روشنفکری بازیهای برای من درنیار تو اگر بپوش باشی با همان یک لباس میسازی. ناشکری مادر و زیادهخواه.
این داستانی است که با ورود یک لباس ده هزار تومانی به خانه اتفاق میافتد حالا فکر کنید من یک روزی زبانم لال با یک موبایل جدید تا کفش نو یا کیف نو بخواهم وارد خانه بشوم. یعنی وضعی شده که آدم نمیتواند برای خودش لباس ده هزار تومانی بخرد. چند روز پیش بدن درد گرفته بودم و میخواستم تا بیماری پیشرفت نکرده و سرما نخوردهام بروم دکتر. مادر اما مانع شد و گفت بَرج است بیا خودم برایت شلغم بار میگذارم. دکترها الکی پول میگیرند بعد چیزی مینویسند که همان شلغم شیمیایی است. یکی دو روز شلغم بخوری خوب میشوی.
بخش ادبیات تبیان
منبع: «چلچراغ» شمارهی ۴۶۳ شنبه ۶ اسفند/ رضا ساکی
اضافه کاری شاعر (طنز)
شعری اندر مصیبتهای شاعری از دکتر کاووس حسنلی
اول صبح شنبه از منزل
با امید و انرژی کامل
ظاهرم را کمی صفا دادم
ساعت هفت راه افتادم
چشمم اول در آن سحرگه شاد
به نگهبان پارکینگ افتاد
بر خلاف همیشه با خنده
زود آمد به محضر بنده
که: «خدا لطفها به ما کرده
که مرا خادم شما کرده
نظرش باز بر من افتاده
دختر خوشگلی به من داده
اسم او را بگو چه بگذارم
البته چارتا دیگه دارم
اسم او جور باشه با همهمون
با من و بچهها و با ننهمون»
دست او تا رها شد از دستم
اسمها را گرفتم و جستم
با شتاب آمدم به دفتر کار
دیدم آنجا کسی به حال نزار
خسته و مانده تکیه داده به در
جلوش پهن بود شش دفتر
تا که چشمش به هیکلم افتاد
پا شد و گفت: «السلام استاد!
دیروقتیست چشم در راهم
چشم در راه روی آن ماهم
تا زیارت کنم شما را باز
دیشب از بندر آمدم شیراز»
گفتمش: «چهرهات به یادم نیست»
گفت: «این چهره مال آدم نیست!»
من که باشم که یادتان باشم؟
معرض التفاتتان باشم
نوزده سال پیش در بندر
در شب شعر اول آذر
یادتان نیست شعر میخواندید؟
اشک از دیده برمیافشاندید؟
بنده از ساکنان آن سویم
مدتی هست شعر میگویم…»
دیدم ای وای تازه گرم شده
ذوق یخکردهاش ولرم شده!
گفتمش: «خدمتی اگر از من
برمیآید بگو به من لطفاً
گفت: «این شعرهای ناقابل
با نگاه شما شود کامل
منتی بر سرم نهید امروز
وقت خود را به من دهید امروز»
گفتم: «الان کلاس دارم من
مگر الان حواس دارم من؟
بسپارش به فرصتی دیگر»
گفت اما به حالتی مضطر:
«عصر باید که باز برگردم
رخت و پخت سفر نیاوردم»
ساعت از هشت داشت رد میشد
جلو من دوباره سد میشد
چاره کار جز فرار نبود
گرچه این از من انتظار نبود
ناگهان جستم و پریدم من
مثل دیوانگان دویدم من
هن و هن کردم و خلاص شدم
اینچنین وارد کلاس شدم
گشته بود از فرار اجباری
از همه جای من عرق جاری!
با همین وضع درس شد آغاز
درس اشعار سعدی شیراز
نیم ساعت گذشت و در وا شد
هیکلی مثل جن هویدا شد
با لباسی سیاه سر تا پا
غصه از رنگ چهرهاش پیدا
گفت: «مستخدم جدیدم من
از شما دور آنچه دیدم من
مثل مُشتی برادهام آقا!
مادر از دست دادهام آقا!
مادرم مثل دسته گل بود
لهجهاش عین صوت بلبل بود»
تسلیت گفتمش به ناچاری
که «خدا رحمتش کند، باری
مگر از دست من چه میآید؟»
گفت: «با لطف طبعتان باید
بسرایید کامل و پربار
شعر خوبی برای سنگ مزار»
گفتم: «الان که وقت من تنگ است
وسط درس و بحث فرهنگ است!»
بغض کرد و به گریه پاسخ داد:
«روی ما را زمین نزن استاد!
گفته حجار با هزار تشر
حداکثر سه ساعت دیگر
مادرم مهربانترین زن بود
شهره شهر و کوی و برزن بود
مثل یک باغ میوه بود، استاد
هر که میخواست هرچه، او میداد»
گفتمش: «لا اله الا الله…»
چشم! بعد از کلاس. بر سر راه…»
ظهر وقت ناهار دیدم باز
مردی آمد به سوی من با ناز
هی سر و گردن مرا بوسید
همهجای تن مرا بوسید
گفت: «من آرش سمنسارم
همکلاس قدیم سرکارم
تا به امشب درست یک هفتهست
که زنم قهر کرده و رفتهست
شب که شد تا به صبح میلولم
تک و تنها به خویش مشغولم
تو که استاد فارسی هستی
و برای خودت کسی هستی
با دو سه شعر دلپسند زنان
همسرم را به خانه برگردان»
ساعت پنج موقع رفتن
یکنفر زنگ زد به گوشی من
که: «من از دفتر مدیریتم
منشی بخش حفظ حیثیتم
روز جمعه مدیر دانشگاه
باز در رأس هیاتی همراه
سفری پراهمیت دارند
تا از این راه بهره بردارند
مثل دیگر مدیرهای وطن
به دو سه سرزمین بکر و خفن:
ساحل عاج و گامبیا و غنا
بورکینافاسو و گواتمالا
امر فرمودهاند: تا فردا
متنهایی مناسب هرجا
بنویسید و مرحمت بکنید
در ثوابش مشارکت بکنید
البته متنها طراز شود
رسم بینالملل لحاظ شود
متنهایی وزین و عرفانی
پاک و آماده سخنرانی»
وقتی از در میآمدم بیرون
دیدم از آن طرف، کنار ستون
پیرمردی که عین گورکن است
مثل آنکه در انتظار من است
دفتری کهنه بود در دستش
باز میکرد و زود میبستش
تا مرا دید پیش من آمد
سرفهای کرد و در سخن آمد
که: «تو از بهترین ادیبانی
افتخار تمام ایرانی
خوشکلام و رشید و رعنایی
«چه سری چه دمی عجب پایی!»
مشکلم را اگر کنی درمان
نبود بهتر از تو در ایران»
گفتمش: «خب، بگو چه باید کرد؟»
سر به نزدیک گوش من آورد
گفت: «در خانه توی انبارم
عکس یک نسخه خطی دارم
این کپی را که کردهام پنهان
هست یک صفحه از اواسط آن
نثر این نسخه ساده و عالیست
من نمیدانم این نوشته کیست
شاید این نسخه کاینچنین باشد
مال صد سال پیش از این باشد
گر بیایی شبی به خانه من
قیمت نسخه را کنی روشن
میفروشم به آن عتیقهخران
به تو هم میرسد کمی از آن»
وعدهای بیثمر به او دادم
سوی منزل به راه افتادم
زن همسایه با هزار ادا
وسط کوچه بست راهم را
گفت: «ای افتخار این کوچه
باعث اعتبار این کوچه
شوهر نازنینم از حالا
چشم دارد به مجلس شورا
قصد دارد که نامزد بشود
از موانع سریع رد بشود
من گواهم که هست مرد عمل!
نیست چون دیگران شل و تنبل
همسر من اگر رود مجلس
مثل آنها نمیکند فسفس
سر یک سال میشود ایران
بهترین کشور تمام جهان
تو که «اشعار» میکنی تدریس
متن خوبی برای ما بنویس
که دل سنگ را تکان بدهد
شور و حالی به این و آن بدهد
دل مردم از آن کباب شود
همسرم فوراً انتخاب شود»
ساعت هفت خسته و بیحال
بازگشتم به خانه نزد عیال
تا نگاهی به وضع حالم کرد
چای و میوه برای من آورد
گفت: «باید که زودتر بروی
میوه و مرغ و شیر و نان بخری»
گفتمش: «ای نماد همدردی
کاش امشب معاف میکردی»
اخم کرد و به طعنه گفت به من
«چشم، ای شوهر مدافع زن!
فکر ما را نکن که ما سیریم
مثل همّیشه روزه میگیریم!
تازه امروز هم پسرعمهت
زنگ زد باز و گفت با شدت:
به پسرداییام بگو لطفاً
از برای پزشک ماهر من
آن پزشکی که مرهم درد است
باد فتق مرا عمل کردهست
یک قصیده به طول هفده خط
بسپارد به پست بیزحمت…»
مانده بودم من و سفارشها
غرق بودم میان خواهشها:
متن دعوت برای جشن و عزا
ازدواج و وفات و سور و کذا
معنی یک قصیده از «جرجیس»
وجه تسمیه «قمرقرقیس»
علت جر و بحث کهنه و نو
ریشه واژه «زلم زیمبو»
جنس عرفان حضرت «جمجام»
رنگ شلوار همسر خیام
علت قهر دختر سعدی
شیوه ختنه کردن بعدی…
گیج بودم از این همه خدمت
اخم همسر مزید بر علت
گفتم: «ای همسر وفادارم
رونق روشن شب تارم!
شب و روزم اگر پر از کار است
کیسهام از ثواب سرشار است
تو شریک ثوابهای منی
بهتر از تو جهان ندیده زنی!»
گفت: «آهسته! بچهام خواب است
فکر نان کن که خربزه آب است»
بخش ادبیات تبیان
منبع: دفتر طنز حوزه هنری
در نکوهش بدی !
(مجید رحمانی صانع از برگزیدگان هفتمین جشنواره طنز مکتوب)
صدبار بدی کردی و دیدی ثمرش را
نیکی چه بدی داشت …! که دیدی ثمرش را !
هر کس به تو بد کرد، نیاور تو به رویش
در فرصت مطلوب درآور پدرش را
آنگاه اگر کینه تو کم نشد از او
بعد از پدرش، گیر سراغِ پسرش را
خوب است که آدم به کسی بد ننماید
خوب است بپاید همه دور برش را
یا اینکه اگر کار بدی کرد، بداند
باید به طریقی بکند پاک اثرش را
آنکس که خرش میرود آنجا که نباید
حتماً نگرفته جلوی کار خرش را
آن یار که ارقامِ حسابش شده میلیارد
باید که نگیرند جلوی سفرش را
برعکس، بگویند هنر کرد که دررفت
در گینس هم ثبت کنند این هنرش را
در راه اگر رد شده باشند ز …
باید بپذیرند تمامِ خطرش را
دادیم پر و بالش و حالا نگرانیم
دیگر نتوانیم بچینیم پرش را
گفتند که خوب است ببخشیم بدی را
بخشیدم و هر مرتبه دیدم بَتَرش را
شلوارِ لیِ گل پسرش بس که میافتد
مردم همه دیدند دو ثلث کمرش را
بسیار از این جنس مسائل همه جا هست
بگذار نگوییم از این بیشترش را
خالق سرِ خلقت، نظر از خلق نپرسید
خوب است بپرسند از آدم نظرش را
هشدار! شب شعر درش باز نماند
این بهتر از آنست که بندند درش را
****
کار هست!
عباس احمدی
هی مگویید ای جوانان جعلّق: کار نیست
کار هست اما برای مردم بیکار نیست!
آن مدیر چند شغله زحمتش را می کشد
پس مشو پاپیچ کار و فکر کن انگار نیست
راز الافی ز مسئولی وزین، جویا شدم
گفت: این جز فتنه عمّال استکبار نیست
گفت: شغلت چیست؟ بی خود هی چرا نق می زنی؟
گفتمش غیر از فروش تخمه و سیگار نیست
گفت: داری شغل والایی خدا را شکر کن
مثل سعدی در نظامیّه تو را ادرار نیست!
وضع ما در شغل از خیلی ممالک بهتر است
تو برو تا گینه، می بینی همین مقدار نیست
هرکسی بیکار باشد عارف و آزاده است
نزد سالک، شاغل و بیکار، خود معیار نیست
نیم ساعت کار هم یک شغل می گردد حساب
اشتغال آقا نماز جعفر طیّار نیست
گفتمش: بر طبق آمارت تماما” شاغلیم
گفت: البته، نمی خواهی برو اجبار نیست
دیدم انگاری سرم را شیره می مالد به حرف
ظاهرا” بیکار بودن زشت و ناهنجار نیست
گفتمش: از سر کلاهم را چرا برداشتی؟
“گفت در سر عقل باید بی کلاهی عار نیست”!۱
————-
۱- مصراع از پروین اعتصامی است.
****
روباه و زاغ
مهدی تمیزی
روبهی در راه سختی میگذشت
ناگهان از فرطِ پیری درگذشت
زاغکی هم با پنیرش بر درخت
گفت: لعنت بر دکانِ حال و بخت
بارِ اول، او پنیرم را ربود
خر تر از من گو در این عالم نبود
آخر ای زاغک چرا منتر شدی
با تملقهای ساده، خر شدی
در همین هنگام روباهی دگر
گفت: جانم ای مسما، ای جگر
ای سیه چشم و سیه ابرو، سلام
ای سیه خال و سیه گیسو، سلام
ای لب و منقارِ تو، قند و نبات
بر منِ مسکین، لبالب کن زکات
گونههایت از حیا گل کرده است
دست و پای بنده را شل کرده است
ای به قربان کت و کول و کمر
دیدهام هر شب تو را من در قمر
لیک دستم کوته و رویت سراب
هی پر و خالی شود چشمم ز آب
زاغک ساده به خود گفتا چنین:
روبهِ اول نگفتا این چنین
خاک بر گورِ تو زاغِ بی کلاس
جملهای گو تا نگردی آس و پاس
زاغک و آن قیل و قال و قارقار
میشود تکرار در این روزگار
اشعار طنزی از شاعران معاصر کشورمان.
اسماعیل امینی:
محتسب در کوچهای گفتا به دزد / خوب گیر افتادی ای آفتابه دزد
دزدی آفتابه در گام نخست / خود نشان ذوق و استعداد توست
در وجودت ای فلان بن فلان / هست استعداد دزدی کلان
ای بسا دزد کلان شد، جیببر / آفتابه دزد، شد دزد شتر
روز روشن پیش چشم پاسبان / آفتابه میبری از مردمان
در شب تاریک و دور از چشم ما / خود چه دزدیها کنی ای بیحیا
محتسب چون دیده بیدار خلق / آفتابه محرم اسرار خلق
آفتابه بوده انسان را از قدیم / در اتاق فکر انسان را ندیم
در اتاق فکر از روز الست / آفتابه دیدنیها دیده است
دیده اما رازداری کرده او / چون نبوده اهل بحث و گفتوگو
اهل گمنامی و محرومیست او / شاهکار صنعت بومیست او
آفتابه لوله است و دسته است / شاهکار دیگران را شسته است
آن زمان که آمد از شهر فرهنگ / دستمال و شیر و سیفون و شلنگ
در اتاق فکر جای او نبود / آفتابه جلوهای دیگر نمود
در خیابانهای شهر و کوچهها / کم کم آمد در میان ماجرا
با اراذل بود گاهی در مصاف / شدن مدال گردن اهل خلاف
گردنآویز اراذل شد چرا؟ / تا ندزدد هیچکس آفتابه را
گفت دزد آفتابه: ای عمو / تو نمیدانی در این شهر از چه رو
آن که ثابت شد شتر دزدیدنش / نیست آویزان شتر از گردنش
گفت: هی هی حرف بودار است این / چشم بگشا خط قرمز را ببین
بیش از این پرونده را سنگین مکن / هرچه خواهی کن ولیکن این مکن
مهدی استاد احمد:
سهتا غصه بهشدت یادم افتاد / دوتاشان را بهسرعت بردم از یاد
یکیشان اینکه یادم رفته از کی / کتابم گیر کرده توی ارشاد
«ز دست دیده و دل هردو فریاد / که هرچه دیده بیند دل کند یاد»
دوباره نکتهای را یادم افتاد / کتابم گیر کرده توی ارشاد
ته چاه عمیقی میزنم داد / سر کوه بلندی میوزد باد
به غیر از سوزن من توی این شعر / کتابم گیر کرده توی ارشاد
طلب کردم دلار نرخ آزاد / فروشنده دوتا سکه به من داد
تشکر کردم از ایشان و گفتم / کتابم گیر کرده توی ارشاد
اگر ظرف غذا باشد به تعداد / غذا هم میرسد حتما به افراد
چرا پس با وجود این عدالت / کتابم گیر کرده توی ارشاد
اگر که در بیاید از کسی داد / به سرعت میرسد نیروی امداد
تعجب میکنم با اینهمه نظم / کتابم گیر کرده توی ارشاد
در عصر سایبر و تسخیر پهباد / که شد اینترنت ملی هم ایجاد
در عصر انفجار اطلاعات / کتابم گیر گرده توی ارشاد
شبی شد ماهی از تنگ خود آزاد / و با آزادیاش درسی به من داد
خجالت میکشم دیگر بگویم / کتابم گیر کرده توی ارشاد
سیهچشمی به کار عشق استاد / به من درس محبت یاد میداد
مرا از یاد برد آخر، ولی من / کتابم گیر کرده توی ارشاد
یکی دردش یکی درمانش آباد / یکی وصلش یکی هجرانش آزاد
من از درمان و درد و وصل و هجران / کتابم گیر کرده توی ارشاد
گلی خوشبوی در حمام بغداد / رسید از دست کاگب به موساد
پیامک زد به سیآیای، امآیسیکس / کتابم گیر کرده توی ارشاد
یکی بویی شگفتانگیز میداد / بهطوری که وجودم رفت بر باد
به او گفتم که مشکی یا عبیری / کتابم گیر کرده توی ارشاد
اگر خسرو بپرسد کیست فرهاد / چه توضیحی برایش میتوان داد
همان بهتر که آنجا هم بگویی / کتابم گیر کرده توی ارشاد
دو شب خوردم به جای شام سالاد / شدم از بند هرچی چربی آزاد
ندارم هیچ اضافهوزنی اما / کتابم گیر کرده توی ارشاد
نگاهم تا به چشمان تو افتاد / همه عقل و شعورم رفت بر باد
شما توی گلویم گیر کردی / کتابم گیر کرده توی ارشاد
بهناگه عابری در جوی افتاد / گرفتم دست او را باب امداد
وی از بنده تشکر کرد، گفتم / کتابم گیر کرده توی ارشاد
یکی از پشتبام برج میلاد / درون تونل توحید افتاد
زدم اورژانس فورا زنگ و گفتم / کتابم گیر کرده توی ارشاد
اگر دستم رسد بر چرخ زامیاد / بهدقت میکنم آن چرخ را باد
مگر آن لحظهها یادم رود که / کتابم گیر کرده توی ارشاد
سرم خلوت! حسابم پر! دلم شاد! / شدم از بند عقل آزاد آزاد
دیریم رام رام دارام رام رام دیریم رام / کتابم گیر کرده توی ارشاد
ناصر فیض:
شعری که قرار است نمک داشته باشد / پیدا است که باید متلک داشته باشد
در مصرف رندانه کک قائده داریم / هر پاچه قرار نیست که کک داشته باشد
وقتی که خودش داشته ما کار نداریم / خب داشته اصلا به درک داشته باشد
لبخند یکی از تبعاتی است که در طنز / میآید تا خنده محک داشته باشد
آدم چه نیاز است بخندد وسط جمع / وقتی که لبش نیز ترک داشته باشد
ایکاش که از نو بنگارند دبیران / تاریخ نباید حسنک داشته باشد
مردودترین قسمت تاریخ همینجاست / اینجا که بشر نمره تک داشته باشد
با صحبت اگر حل بشود کار درستی است / هر کس که به هر مسئله شک داشته باشد
آن قدر زبون نیست که آدم نتواند / یک قطعه زبان بین دو فک داشته باشد
آیینه که زیبا نکند زشت کسی را / زیبا چه نیاز است بزک داشته باشد
آن قدر شکم باد شد از فقر که امروز / دلبند شما بادکنک داشته باشد
میترسم از آن روز که در نامه اعمال / پا تا سر ما دوز و کلک داشته باشد
وقتی که مگس ساکن کندوی عسل شد / باید که عسل هم شکرک داشته باشد
آدم به خدا باز کمی وسوسه دارد / برجی بر میدان ونک داشته باشد
حالا که جوانیم ولی عیب ندارد / آدم سر پیریش کمک داشته باشد
اینها همه شوخی است فقط لقمه نانی / کافی است اگر چند کپک داشته باشد