خواندنی

او به قولش عمل کرد!

شیوانا برای کاری به شهری دور رفته بود. در مسیرش از دهکده ای آباد عبور می کرد. مردم دهکده وقتی شنیدند به سراغش رفتند و پای صحبت او نشستند. بعد از مدتی دو پسر جوان به جمع پیوستند. یکی از آنها که لباس سفید یکدست پوشیده بود خطاب به شیوانا گفت :” من شنیده ام که هر که کلام شما را بشنود در دلش نوری روشن می شود که فقط خودش می بیند و با آن نور می تواند در تاریکی های زندگی راه درست را پیدا کند! می خواهم زندگی تمیز و پاکیزه ای برایم مهیا کند و همسری پاک و فرزندانی صالح نصیبم کند و بدون هیچ دردسری امکان زندگی مرفه برایم فراهم شود. از تو می خواهم تا چنین دعایی را برایم از کاینات درخواست کنی!”

شیوانا تبسمی کرد و گفت :” کاینات منتظر نمی ماند تا من دعای تو را بر زبان آورم . او همین الآن دعای تو را شنید و خودش اسبابش را برایت فراهم می کند!”

پسر دوم که لباسی قرمز به تن داشت گفت:” من نه به کاینات اعتقادی دارم و نه به کلام جادویی شما! من می خواهم در زندگی به هر کاری که دلم می خواهد تن در دهم و هر لذتی که بتوان تصور کرد را از این دنیا ببرم! “

شیوانا آهی کشید و سری تکان داد و گفت:” چرا این چیزها را به من می گویی!؟” و پسرک قرمز پوش مات و متحیر ماندکه چه بگوید ! ساکت شد و رفت.

چند سال بعد شیوانا مجددا از همان دهکده عبور کرد و به دعوت مردم شب در دهکده ماند. پسرکی که در سفر قبل با لباس سفید نزد شیوانا آمده بود دوباره به سراغ او آمد و زن وفرزندانش را هم همراه خود آورد و به شیوانا گفت:” کاینات مرا خیلی دوست دارد ! چون تمام آنچه خواسته بودم را مو به مو برآورده ساخت. زن و فرزندانی نیک و مال و اموالی فراوان را نصیبم کرد. به راستی من چه کرده ام که کاینات چنین مرا دوست دارد!؟”

شیونا تبسمی کرد و گفت:” کاینات متنظر نمی ماند تا پاسخ سوالاتت را کسی دیگر برای تو بر زبان آورد. او همین الآن سوال تو  را شنید و خودش به شکلی پاسخ را برایت فراهم می کند!”

در این میان شیوانا از مردم در خصوص پسر دوم که لباس قرمز می پوشید سوال کرد و احوال او را پرسید.به شیوانا گفتند که آن پسر در طول این چند سال به صدها کار خلاف و ناشایست روی آورده است و وضع و زندگانی اسف بار و دردناک پیدا کرده است. هم اکنون هم در گوشه خرابه ای مست و لایعقل افتاده است.

شیوانا از جا برخاست و به سمت خرابه دوید. وقتی به خرابه رسید پسرک قرمز پوش را دید که اکنون به مردی شکسته و مسن تبدیل شده است و هنوز هم لباس قرمز به تن دارد. شیوانا نزد او نشست و احوالش را پرسید.

مرد قرمز پوش به گریه افتاد و گفت:” کاینات مرا دوست ندارد! ببین من را به چه روزی انداخته است!؟”

وب سایت رسمی حمید کوثری (پژوهشگر و روانشناس) و فرامرز کوثری (پژوهشگر علوم موفقیت و حوزه های کارآفرینی)

شیوانا تبسمی کرد و گفت:” اتفاقا کاینات تو را خیل دوست دارد! چون این همان چیزی بود که آن روز مقابل من از کاینات درخواست کردی! تو گفتی لذت های دنیا را به هر قیمتی که باشد طلب می کنی و همان هم نصیبت شد. کاینات سر قولش ماند و هر چه خواستی را به تو داد. او خیلی تو را دوست دارد! اینطور نیست!؟”

آماده سخت ترین ها

زن و مردی غمگین و افسرده نزد شیوانا آمدند و از او برای حل مشکلشان راه چاره خواستند. زن گفت:” من و همسرم در زندگی هرگز با بدخلقی و بدرفتاری با هم رفتار نکرده ایم. حتی الامکان هم سعی کرده ایم اختلاف نظرهای جزیی خود را به بچه ها منتقل نکنیم. دختری داشتیم که در بهترین شرایط روحی و روانی و اخلاقی بزرگ شد. بدون اینکه این دختر به خانواده همسر انتخابی اش دقت کند روی ازدواج با پسری از دوستان اصرار کرد. ما هم رضایت دادیم. اما الآن همان خانواده به ظاهر نجیب ، شرایط سخت و جانکاهی را برای دخترمان فراهم کرده اند. رفتارهای غیر عادی و توهین آمیز خانواده همسر دخترم او را تا مرز جنون و خودکشی کشانده است. به ما بگوئید برای نجات دخترمان چه کنیم!؟”

شیوانا سری به علامت تاسف تکان داد و گفت: ” دخترتان را چند هفته ای به منزل خودتان بیاورید و  درسی را که در کودکی و نوجوانی به او نداده اید به او آموزش دهید!؟”

مرد با ناراحتی گفت:” اما استاد! همسرم گفت که ما از هیچ آموزشی برای این دختر دریغ نکرده ایم و در واقع او را روی پر قو بزرگ کرده ایم و هر چیزی که جامعه از یک دختر انتظار دارد را چند ده برابر به او آموخته ایم!”

شیوانا مجددا سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت:” آموزش های شما کسر داشته است وگرنه دختر شما به این روز نمی افتاد. او را به خانه بیاورید و به او درس های ناگفته را دقیقا بازگو کنید و او را برای آنچه اکنون تجربه می کند آماده کنید!؟”

زن با حیرت پرسید:” یعنی به او آموزش دهیم در مقابل آدمهای بیمار و آزاررسان چگونه رفتار کند؟!”

شیوانا سرش را به علامت تائید تکان داد  و گفت:”دقیقا! انسان زمانی به مرز جنون و افسردگی شدید و خودکشی می رسد که راه حلی را مقابل خود نبیند. دختر شما در خانه پدری راه حل ها و سیاست ها و تدبیرهای لازم برای مقابله با این شرایط را نیاموخته و چون بر این باور است که آنچه لازم است قبلا به او آموزش داده شده ، پس به ناچار به این باور رسیده که چیزی در خود او گم شده و او خودش کم وکسر دارد و از این کاستی دچار حس حقارت وافسردگی شدید شده است. او را نزد خود بیاورید و به او بگوئید که همه انسان ها مانند شما نیستند و باید شخص توان مقابله با شرایط سخت و انسان های سخت گیر و زمخت را هم داشته باشد.”

وب سایت رسمی حمید کوثری (پژوهشگر و روانشناس) و فرامرز کوثری (پژوهشگر علوم موفقیت و حوزه های کارآفرینی)

مرد انگار موضوع را فهمیده باشد سری تکان داد و گفت:” حق با شماست استاد! من خودم در کار بیرون با رفتارهای نامساعد و غیر عادی و بعضا خشن زیادی روبرو می شوم. اما هرگز این رفتارها را برای زن و همسرم نقل نکرده ام. چون می ترسیدم تنش ها و سختی های بیرون بی جهت وارد محیط آرام و آرام بخش و آرام ساز منزل شود.”

شیوانا تبسمی کرد و گفت:” من هم نمی گویم هر خبر بدی و هر رفتار ناخوشایندی را سریعا برای خانواده نقل کن. می گویم رفتارهای موثر مقابله با این رفتارهای ناخوب و اخبار ناگوار را به خانواده آموزش بده. به آنها بگو که این اتفاق افتاد و من یا دوستم یا یک آشنای دیگر اینچنین عمل کردیم تا توانستیم از این گرداب موفق بیرون بیائیم. بگذار فرزندانت لااقل یکبار واکنش مقابله را از دهان شما شنیده باشند و بدانند که همیشه راهی وجود دارد و هرگز همه راه ها بسته نیست!”

مثل خرس!

شیوانا همراه کاروانی راهی شهری دور بود. همراه این کاروان خانواده های زیادی بودند. یکی از خانواده ها مرد جوانی بود که خود را بسیار شیفته همسر نشان می داد و دائم دور و بر او می پلکید و هر کار کوچکی را برای زنش انجام می داد. در کنار آنها مرد مسن و جاافتاده ای بود که سنگین و موقر به ظاهر کمکی به زنش نمی کرد و سرگرم کار خود بود. چند روز که از حرکت گذشت و کاروان  در استراحتگاهی توقف کرده بودند ، مرد جوان در حالی که سعی می کرد همسرش و مردمسن و زنش صدای او را بشنوند با صدای بلند گفت:” من تعجب می کنم بعضی مردها چقدر خودخواه هستند و اصلا به این فکر نمی کنند که همسرشان هم یک آدم است مثل آنها. یک جا مثل خرس روی زمین می نشینند تا زن بدبخت آنها را تیمار کند! استاد! به نظر شما چرا بعضی چنین هستند!؟”

شیوانا زیر لب به آهستگی گفت:”مثل خرس!” و بعد هیچ جوابی به مرد جوان نداد. مرد مسن هم سرش را پائین انداخت و هیچ نگفت.چند روز از این ماجرا گذشت و در یک شب توفانی خبر رسید که عده ای راهزن صبح زود قصد حمله به کاروان را دارند. شیوانا و بقیه مردان سریع گرد هم جمع شدند و در محل مناسبی پناه گرفتند و خود را آماده دفاع از زنان و کودکان کاروان نمودند. سرانجام سحرگاه فرا رسیدو سرو کله راهزنان از راه دور پیدا شد. مرد جوان که تا آن روز قربان صدقه همسرش می رفت او را تنها گذاشت و برای نجات جان خودش به بالای یک تپه پناه برد. اما مرد مسن و بقیه اعضای کاروان با کمال شجاعت از کاروان دفاع کردند و خورشید که سرزد همه آنها را فراری دادند. در این میان مرد مسن شجاعانه از حریم و اموال خود و دیگر اهالی کاروان دفاع می کرد به نحوی که چندین بار تا سرحد مرگ خود را به خطر انداخت!

روز بعد مرد جوان از کوه پائین آمد و در حالی که سعی می کرد خود را به نادانی بزند از شیوانا پرسید:” سلام استاد! به خاطر مسائلی مجبور شدم مدتی از اینجا دور شوم. حال آن مرد مسن چه طور است!؟”

شیوانا تبسمی کرد و گفت:” کدام مرد! آها او را می گویی که “مثل خرس” روی زمین می نشست! دیشب که تو به بالای تپه گریخته بودی او شجاعانه مثل شیر از زن وهمسر خودش و دیگران دفاع کرد و الآن دوباره “مثل خرس” روی زمین نشسته و همسرش هم با عشق از او پذیرایی می کند.”

وب سایت رسمی حمید کوثری (پژوهشگر و روانشناس) و فرامرز کوثری (پژوهشگر علوم موفقیت و حوزه های کارآفرینی)

مرد جوان سکوت کرد و به سوی همسرش رفت. شیوانا ادامه داد:” راستی ! علت اینکه آن زن اینقدر با عشق از همسرش پذیرایی می کند این نیست که او “مثل خرس” تمام عمر یکجا می نشیند و هیچ نمی گوید ، بلکه به این خاطر است که مطمئن است به وقت ضرورت “مانند شیر” از جا برمی خیزد و اگر لازم باشد از جانش هم برای دفاع از خانواده مایه می گذارد. آن بانو در ذهن خود از “یک شیر” پذیرایی می کند و به این کار هم افتخار می کند!”

فقط ببین حالش خوبه!

شیوانا جعبه ای بزرگ پر از مواد غذایی و سکه طلا را به خانه زنی با چندین بچه قد و نیم قد برد. زن خانه وقتی بسته های غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویی از همسرش و گفت:” ای کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردی بودند. شوهر من آهنگری بود که به خاطر بی عرضگی و بی عقلی دست راستش و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگری از دست داد و مدتی بعد از سوختگی علیل و از کارافتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود. وقتی هنوز مریض و بی حال بود چندین بار درمورد برگشت سرکارش با او صحبت کردم ولی  به جای اینکه دوباره سرکار آهنگری  برود می گفت که دیگر با این بدنش چنین کاری از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کاری دیگر برود. من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمی خورد، برادرانم را صدازدم و با کمک آنها او را از خانه و این دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافی او را تحمل نکنیم. با رفتن او ، بقیه هم وقتی فهمیدند که وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بسته های غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم. ای کاش همه انسان ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!”

وب سایت رسمی حمید کوثری (پژوهشگر و روانشناس) و فرامرز کوثری (پژوهشگر علوم موفقیت و حوزه های کارآفرینی)

شیوانا تبسمی کرد و گفت:” حقیقتش من این بسته ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!!؟ همین!”

شیوانا این را گفت و از زن خداحافظی کرد تابرود. در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد:” راستی یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گرد هم سوخته بود!”

شاهد همیشه همراه!

مردی نزد شیوانا آمد و نزد او درددل کرد که :” زنی دارم که خیلی به خودش مطمئن است. او آنقدر محکم حرف می زند و آن چنان مرا تحت کنترل دارد که عملا احساس می کنم  ده ها نفر را در شبانه روز اجیر کرده تا مرا تحت نظر بگیرند و هر کاری که انجام می دهم را به او گزارش دهند! حتی الآن که نزد شما آمده ام هم مطمئنم بالاخره می فهمد و تمام چیزهایی را که شما به من بگوئید را مو به مو از برخواهد داشت!؟ برایم بگوئید چگونه چنین چیزی ممکن است!؟”

شیوانا تبسمی کرد و گفت:” سعی می کنم با همسرت صحبت کنم!؟”

روز بعد شیوانا در حال درس دادن بود که به او خبر دادند همسر آن مرد دیروزی برای دیدن استاد آمده است. شیوانا اجازه داد زن به کلاس بیاید. زن متین و استوار و با اعتماد به نفس مقابل شیوانا ایستاد و گفت:” همسر من دیروز نزد شما آمد تا از من گله کند که ده ها نفر را در شبانه روز اجیر کرده ام تا او را تحت نظر بگیرند و هر کاری را که انجام می دهد به من گزارش دهند!؟ حال که چنین نیست !”

شیوانا سری تکان داد و از زن پرسید:”خوب پس آن کسی که شما را از تمام حرکات و سکنات همسرت در طول شبانه روزمطلع می کند چه کسی است!؟”

وب سایت رسمی حمید کوثری (پژوهشگر و روانشناس) و فرامرز کوثری (پژوهشگر علوم موفقیت و حوزه های کارآفرینی)

زن لبخندی زد و گفت:”خود او! او نمی داند که طاقت پنهان کردن چیزی را از من ندارد و هنوز روز تمام نشده تمام سفره دل خود را برایم باز می کند. من فقط هنر گوش کردن را بلدم و از حرف ها و حرکات او پی به همه چیزش می برم.مثلا همین جلسه دیدار دیروز با شما را خود او امروز صبح موقع صبحانه به من گفت و من هم بلافاصله نزد شما آمدم تا این موضوع را منکر شوم!”

وقتی زن رفت ، شیوانا رو به شاگردان کرد و با تبسم گفت:” خوب دقت کنید! خبررسان و گزارشگر لحظه به لحظه وقایع زندگی ما خود ما هستیم! از هرکسی بتوانیم موضوعی را مخفی کنیم از خودمان که نمی توانیم وهرگز فراموش نکنید که  همیشه روزی هست که باید با شاهد ی به اسم خودمان روبرو شویم!

خودت پل خودت را بساز!

پسری جوان از شهری دور به دهکده شیوانا آمد و به محض ورود به دهکده بلافاصله سراغ مدرسه شیوانا را گرفت و نزد او رفت و مقابلش روی زمین مودبانه نشست و گفت:”از راهی دور به دنبال یافتن جوابی چندین ماه است که راه می روم و همه گفته اند که جواب من نزد شماست! تو که در این دیار استاد بزرگی هستی برایم بگو چگونه می توانم تغییری بزرگ در سرنوشتم ایجاد کنم که فقر و نداری و سرنوشت تلخ والدینم نصیبم نشود!؟”

شیوانا نگاهی به تن خسته و رنجور جوان انداخت و با تبسم گفت:” جوابت را زمانی خواهم داد که آرام بگیری و گرد و خاک جاده را از تن خود پاک کنی. برو و استراحت کن و فردا صبح زود نزد من آی!”

روز بعد شیوانا پسر جوان را از خواب بیدار کرد و همراه چند تن از شاگردانش به سوی رودخانه ای بزرگ در چند فرسنگی دهکده  به راه افتاد. نزدیک رودخانه که رسیدند شیوانا خطاب به پسر جوان و شاگردانش گفت:” تکلیف امروز شما این است! از این رودخانه عبور کنید واز آنسوی رودخانه تکه ای کوچک از سنگ های سیاه کنار صخره را برایم بیاورید. حرکت کنید!”

پسرجوان مات و مبهوت به شاگردان شیوانا خیره ماند و دید که هر کدام از آنها برای رفتن به آنسوی رودخانه یک روش را انتخاب کردند. بعضی خود را بی پروا به آب زدند وشنا کنان و به سختی خود را به آنسوی رودخانه رساندند. بعضی با همکاری یکدیگر با چوب های درختان اطراف رودخانه کلک کوچکی درست کردند و خود را به جریان آب سپردند تا از آنسوی رودخانه سردرآورند. بعضی از گروه جدا شدند تا در بالادست در محلی که عرض رودخانه کمتر بود از آن عبور کنند.

پسر جوان به سوی شیوانا برگشت و گفت:” این دیگر چه تکلیف مسخره ای است!؟ اگر واقعا بچه ها لازم است آن سمت رودخانه بروند ، خوب برای اینکار پلی بسازید و به بچه ها بگوئید از آن پل عبورکنند و بروند آن سمت برایتان سنگ بیاورند!؟”

وب سایت رسمی حمید کوثری (پژوهشگر و روانشناس) و فرامرز کوثری (پژوهشگر علوم موفقیت و حوزه های کارآفرینی)

شیوانا تبسمی کرد و گفت:”نکته همین جاست! خودت باید پل خودت را بسازی! روی این رودخانه ده ها پل است. اینجا که ما ایستاده ایم پلی نیست! اما تکلیف امروز برای این است که یادبگیری در زندگی باید برای عبور از رودخانه های خروشان سرراهت بیشتر مواقع مجبوری خودت پل خودت را بسازی! و روی آن قدم بزنی! تو این همه راه آمدی تا جواب سوالی را پیدا کنی و من اکنون به تو می گویم که جواب تو همین یک جمله است:” اگر می خواهی چون بقیه گرفتار جریان خروشان رودخانه های سرراهت نشوی ،  دچار فقر و فلاکت نشوی و زندگی سعادتمندی پیدا کنی ، باید یکبار برای همیشه به خودت بگویی که از این به بعد پل های زندگی خودم را خودم خواهم ساخت و بلافاصله از جا برخیزی و به طور دائم و مستمر و  در هر لحظه در حال ساختن پلی برای قدم گذاشتن روی آن و عبور از رودخانه باشی. منتظر دیگران ماندن دردی از تو دوا نمی کند. پل من به درد تو نمی خورد! پل خودت را باید خودت بسازی!”

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*