اکنون ودر آستانه ورود به کهنسالی نوستالوژی هایم همیشه یک پای ثابتش مادرم است ، قلم ام به شدت از بوی وحس وحضوراوست که اگر حرفی دارد برای نوشتن وگفتن…متن نوشته هایم اوست وحاشیه اش ، همه…چقدر که معجزه داشت مادرم درزندگی اش ، موسی اگرعصایی داشت که اژدهامیشد، اواما خود عصای همه مابود ومااژدهایش! اگر عیسی بادم مسیحاییش زنده میکرد مردگان را او عیسای مابود وما یوحنای او ! اگر ایوب صبراورا داشت بجای صبرایوب صبرمادر میشد ضرب المثل! اما صدحیف که عمرنوح نداشت ، پرپرشد وخشکید…
این که بتوانی درآنی وبی عدالت کشی مهربانیت را تخس کنی بین همه بچه هایت این معجزه اوست ، اینکه دراوج درد بالبخندی عمیق بفهمانی که همه چیز عالیست وآرام یعنی معجزه…اینکه با سیرشدن بچه هایت تونیزسیرشوی درعین گرسنگی یعنی معجزه، اینکه سرفرزند بر پایت بگذاری وتا طلوع صبح تکانش دهی که درد رافراموش کند وخود در دردی بزرگتر پنجه برزمین کشی یعنی معجزه ، این که دردیاری غریب و دیوانه وشهری بی دروپیکر خویش راقربانی اسماعیلانت کنی یعنی اوج معجزه! اینکه خودآب شوی چون شمع وبرافروزی چون خورشید وهرروز آب بروی اما باگشاده رویی وگشاده دستی بپذیری رفتنت را یعنی مجزه ، اینکه مادرباشی ومادر بمانی ومادربمیری این معجزه ایست بزرگ تر و دردناکتر…
چقدر جای این معجزات این روزها داردخالی میشود…چقدر دارد این معجزات به قصه های هزارویکشب تبدیل میشود…چقدر مادرها دیگر مادرهای معجزه نیستند…چقدرامروزی بودن وامروزی شدن بی مادر کرده مادرهایی را که باید مادری بیاموزند…