در این مطلب نویسنده با قلمی جذاب و خواندنی ماجرای ولیعهدی امام رضا(ع)، مکر و حیله مامون ازین کار و خنثی نمودن مکر وی توسط امام رضا(ع) را شرح می دهد. در بخش هایی از متن می خوانیم:
« مأموریت رجاء این بود تا به هر نحو ممکن امام را از مدینه و از مسیری که شیعه نشین نباشد به مرو منتقل کند. با وجود آنکه دستگاه تبلیغاتی مأمون تلاش داشت تا نشان دهد که امام(ع) برای مذاکره و صلح با مأمون میرود، امام(ع) در حرکتی سنجیده تمام امانتهای مردم را به صاحبانشان باز گرداند، از مردم طلب حلالیت کرد و برای آنان وصیت نمود و اهل بیت خویش را نیز همراه نبرد و به مردم سپرد تا هنگام وداع او و ترک مدینه گریه و مویه کنند و به این شیوه نشان داد که او را به زور و اجبار به مرو میبرند.»
« امام(ع) که به مرو میرسد، مأمون به همراه مردم شهر و بزرگان بنی عباس به استقبال امام میروند. در اولین گام، مأمون امام را به قصر خویش دعوت میکند و به امام(ع) پیشنهاد میدهد: من میخواهم امور مسلمانان را به تو واگذارم و شانه از این مسؤولیت خالی کنم». مأمون اینگونه وانمود میکند که به حقانیت جایگاه امام واقف است و به آن ایمان دارد و میخواهد تا حکومت مسلمین را به صاحب آن بازگرداند و در نتیجه خلافت را به امام پیشنهاد میکند و از امام میخواهد تا دست دراز کند و به عنوان اولین مسلمان با او بیعت نماید. او خوب درک کرده بود که پذیرش این پیشنهاد از سوی امام رضا(ع) باعث خواهد شد تا علویان و مردم او را دنیاطلب بپندارند و از گرد او دور شوند. امام به مأمون پاسخ میدهد: اگر این جایگاه از آن توست روا نیست که آن را واگذاری و به دیگران ببخشی و اگر از آن تو نیست، چگونه میخواهی چیزی که از آن تو نیست را به دیگران ببخشی؟»
جابر خرم نیا
در آستانهی آغاز قرن سوم هجری، هارون الرشید قدرتمندترین خلیفهی عباسی، خلیفهی افسانهای و کسی که در دوران باشکوه بغداد حکومت میکرد، در طوس درگذشت. مرگ او شرایط ویژهای را در قلمرو اسلامی پدید آورد، نارضایتی عمومی در میان مردم، بهویژه ظلم بیاندازهی او به شیعیان باعث شد تا با مرگ او، گروههای مختلف فرصت را برای سرنگونی علیه بنی عباس فراهم ببینند. با نفوذترین و خطرناکترین دشمنان بنیعباس علویان بودند که بارها و بارها به جهاد علیه ظلم خلفای اموی و عباسی پرداخته بودند. در چنین دورهی پرآشوبی خاندان بنی عباس هم دچار شکاف فراوانی شده بود.
دعوا بر سر میراث خلافت
خلافت بعد از دوران خلفای راشدین و با ظهور بنی امیه رسماً تبدیل به سلطنت شده بود و تنها نام خلافت بر آن باقیمانده بود. هارون الرشید، فرزندان خود را به خوبی میشناخت، مأمون پسر بزرگ او مردی سیاس، باهوش و با اراده بود و در مقابل او برادر کوچکتر محمد امین که مادرش از اشرافزادگان عباسی بود، جوانی خوشگذران و هوسباز بود و حتی مربی کارکشتهی او فضل بن ربیع هم نتوانسته بود چیز زیادی به او تعلیم دهد. برای هارون مسجل بود که فرزند دومش، توان ادارهی امپراتوری اسلامی را ندارد و خلافت عباسی را با تنش مواجه خواهد ساخت، در مقابل اما مأمون را شایستهی خلافت پس از خود میدانست.
از آنجایی که مأمون فرزند کنیزی ایرانی بود، از حمایت بزرگان بنی عباس برخوردار نبود و بنیعباس بیشتر مدافع خلافت محمد بودند. هارون پیش از آن، در پیمانی که میان برادران و بزرگان بنیعباس در مکه بسته بود، معین کرد تا پس از او محمد امین به خلافت برسد و مأمون ولیعهد او باشد و پس از برادر کوچکتر به خلافت برسد، اما برخی روایات نشان میدهد که در هنگام مرگ، هارون از این پیمان نیز عدول کرد و از بزرگان بنی عباس عهد گرفت تا پس از او با مأمون بیعت کنند.
با مرگ هارون اما بزرگان بنیعباس به پیمان مکه رجوع کردند و محمد امین در بهار سال ۱۸۸ خورشیدی در بغداد به خلافت رسید. از همان زمان مأمون در مرو باقی ماند و به بغداد نرفت، گرچه او بیعت با محمد امین را پذیرفت اما به پیشنهاد مربی و وزیرش فضل بن سهل، کارشکنی و دسیسه علیه برادر خویش را آغاز کرد. محمد نیز در مقابل اقدامات مأمون آرام نماند و زمام اختیار را به فضل بن ربیع سپرد تا مأمون را وادار به اطاعت از خویش نماید. نتیجهی تنشهای میان دوبرادر به اینجا رسید که محمد، مأمون را از ولایتعهدی خویش معزول ساخت و پسر عمویش ابراهیم فرزند هادی عباسی خلیفهی پیشین را به ولایتعهدی منصوب نمود. در نتیجه مأمون به بهانهی اجرای پیمان مکه، لشگری را به فرماندهی طاهر ذوالیمینین به سمت ری فرستاد.
طاهر سپاه محمد امین را شکست داد و به فرمان مأمون به سمت بغداد رفت. بغداد محاصره شد و سرانجام پس از مدتی سقوط کرد و با اشاره مأمون، محمد در قصر خویش به قتل رسید. با قتل محمد، مأمون در مرو اعلام خلافت کرد و خطبه خواند.
سرزمینها در آشوب
مرگ هارون به اندازهی کافی مجال نافرمانی و شورش گروههای ناراضی از ظلم بنیعباس را فراهم کرده بود. علویان و وابستگان آنها در جای جای امپراتوری اسلامی به ویژه در عراق سر به طغیان برداشته بودند و زمام امور از دست بنیعباس خارج شده بود. اختلاف دو برادر بیشتر بر آشوب این دوره افزود و اقتدار خلیفه کاهش پیدا کرد. مأمون عباسی علاوه بر هوش و ذکاوت بینظیر خود، از مشاورت وزیری ایرانی و کارکشته به نام فضل بن سهل نیز بهره میبرد. فضل به او پیشنهاد داد تا برای آنکه شورش علویان را بیدلیل جلوه دهد، دوباره مانند آغاز بنیعباس حکومت خویش را نزد مردم مشروع جلوه دهد، شورشها را از بین ببرد، شیعیان و علویان را مجبور به اعتراف به مشروعیت نظام سیاسی خویش کند، اعتماد و دوستی اعراب را که با قتل امین از دست داده بود دوباره به دست آورد، با آرام کردن کشور، عباسیان و اشراف را نسبت به خود مطمئن سازد و در میان تمام مردم سرزمینهای اسلامی اطمینان و اعتماد مردم را جلب نماید، از همه مهمتر محبوبیت و احترام علویان را نزد مردم از بین ببرد و بزرگترین خطری را که برایش وجود دارد به خودش نزدیک نماید، یعنی به هر قیمت و بهانهای که شده در نمایشی بینظیر تلاش کند تا علیبنموسیالرضا(ع) را به بهانه خلافت و یا سپردن مسئولیت دولتی به خود نزدیک سازد.
این بزرگترین و پیچیدهترین طرح خلفای بنیعباس برای بهرهبردن از نفوذ محبت اهل بیت(ع) در دل مردم بود، حتی بزرگتر و پیچیدهتر از داعیهی آنها در مورد حکومت آل محمد(ص) در زمان قیام بنیعباس علیه امویان. آنگونه که مشخص است، مأمون و فضل تصمیم گرفتند تا در ابتدا خلافت را به امام پیشنهاد دهند، آنها میدانستند امام این پیشنهاد را نخواهد پذیرفت چرا که در این صورت تمام مردم او را مردی قدرت طلب و دنیا طلب خواهند دانست، پس در صورت رد امام، با زور و اجبار او را وادار به پذیرش ولایتعهدی نمایند.
پردهی اول، هجرت امام
مأمون عباسی، رجاءبنضحاک که از خویشاوندانش بود را برای رساندن پیام مأمون و آوردن امام به مرو عازم مدینه کرد. البته برخی از منابع نیز گفتهاند که مأمون، عیسی جلودی را به مدینه فرستاد و عیسی جلودی مردی بود که دستش به خون علویان آغشته بود. اما به نظر میرسد که رجاءبنضحاک همراه عیسی جلودی به مدینه رفتند. مأموریت رجاء این بود تا به هر نحو ممکن امام را از مدینه و از مسیری که شیعه نشین نباشد به مرو منتقل کند. با وجود آنکه دستگاه تبلیغاتی مأمون تلاش داشت تا نشان دهد که امام(ع) برای مذاکره و صلح با مأمون میرود، امام(ع) در حرکتی سنجیده تمام امانتهای مردم را به صاحبانشان باز گرداند، از مردم طلب حلالیت کرد و برای آنان وصیت نمود و اهل بیت خویش را نیز همراه نبرد و به مردم سپرد تا هنگام وداع او و ترک مدینه گریه و مویه کنند و به این شیوه نشان داد که او را به زور و اجبار به مرو میبرند.
مسیر حرکت از پیش توسط دستگاه خلافت سنجیده و مشخص شده بود: مدینه، نقره، هوسجه، نباج، حفر ابوموسی، بصره، اهواز، بهبهان، اصطخر، ابرقوه، ده شیر (فراشاه)، یزد، خرانق، رباط پشت بام، نیشابور، قدمگاه، ده سرخ، طوس، سرخس و در نهایت مرو. گرچه به نظر میرسد رجاء این اختیار را داشت تا در صورت احساس خطر مسیر را تغییر دهد. البته برخی منابع هم، مسیرهای دیگری را ذکر کردهاند. مشهورترین اتفاق در جریان سفر حضرت ابوالحسن رضا(ع) به ایران، در نیشابور رخ میدهد و دهها هزار نفر از مردم به استقبال امام میآیند و امام برای آنها از بالای بلندی حدیث مشهور سلسلهالذهب را روایت میکند و کاتبان متعدد آن را مینگارند.
پرده دوم، ولایتعهدی
امام(ع) که به مرو میرسد، مأمون به همراه مردم شهر و بزرگان بنی عباس به استقبال امام میروند. در اولین گام، مأمون امام را به قصر خویش دعوت میکند و به امام(ع) پیشنهاد میدهد: «من میخواهم امور مسلمانان را به تو واگذارم و شانه از این مسؤولیت خالی کنم». مأمون اینگونه وانمود میکند که به حقانیت جایگاه امام واقف است و به آن ایمان دارد و میخواهد تا حکومت مسلمین را به صاحب آن بازگرداند و در نتیجه خلافت را به امام پیشنهاد میکند و از امام میخواهد تا دست دراز کند و به عنوان اولین مسلمان با او بیعت نماید. او خوب درک کرده بود که پذیرش این پیشنهاد از سوی امام رضا(ع) باعث خواهد شد تا علویان و مردم او را دنیاطلب بپندارند و از گرد او دور شوند. امام به مأمون پاسخ میدهد: اگر این جایگاه از آن توست روا نیست که آن را واگذاری و به دیگران ببخشی و اگر از آن تو نیست، چگونه میخواهی چیزی که از آن تو نیست را به دیگران ببخشی؟». این سخن امام باعث میشود تا مأمون جلسهای ترتیب دهد که در آن جز خود او، وزیرش فضل بن سهل و امام رضا(ع) فرد دیگری حضور نداشته باشند. مأمون از امام میخواهد تا حداقل ولایتعهدی را بپذیرد و قبول نماید تا پس از مأمون خلافت به او واگذار شود.
امام(ع) همچون پیشنهاد قبلی، این پیشنهاد را نیز رد میکند. تلاشهای مأمون و فضل برای قانع کردن امام(ع) راه به جایی نمیبرد. در نهایت مأمون تصمیم میگیرد تا به تهدید متوسل شود، البته گویا در ابتدا تلاش میکند تا تهدید خویش را به صورت ضمنی بیان کند و بعد اما صریحاً این تهدیدها را به زبان میآورد. مأمون به امام میگوید: «عمر بن خطاب، شورای شش نفره را تشکیل داد که یکی از اعضای آن، جد تو امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب بود و عمر شرط کرد که هرکدام از آنها مخالفت کرد گردنش زده شود. چارهای نیست جز اینکه آنچه از تو میخواهیم بپذیری که من گزیری از آن نمییابم». این تهدید به قتل بعداً صریحتر هم میشود و مأمون به امام(ع) میگوید که اگر این مسئولیت را نپذیرد، به همان راهی خواهد رفت که پدر و اجدادش رفتند و به همان روشی عمل می کند که آنها کردند. امام نیز با اعلام این قاعده که هیچ مسلمانی حق ندارد به دست خویش خود را در مهلکه بیاندازد، ولایتعهدی مأمون را به صورت مشروط می پذیرد: «پس من میپذیرم بدین شرط که نه فرمان دهم و نه بازدارم، نه فتوا دهم و نه قضاوت کنم، نه کسی را به کاری گمارم و نه عزل کنم و نه چیزی را از جایگاهش تغییر دهم». با این شرط زیرکانهی امام برای همه مشهود میشود که امام با اکراه و به زور ولایتعهدی را پذیرفته و همچنین توطئهی مأمون برای دخالت دادن امام در امر حکومت و مشروع جلوه دادن خلافت خویش با شکست مواجه میشود، اما مأمون امیدوار میماند تا در آینده بتواند امام(ع) را در امر حکومت دخالت دهد و معصومیت وی را در نظر مردم از بین ببرد. در نهایت مأمون در روز دوشنبه ۷ رمضان ۲۰۱ قمری، مصادف با ۱۴ فروردین ۱۹۶ خورشیدی با امام رضا(ع) بهعنوان ولیعهد بیعت نمود و به نام ایشان سکه ضرب شد.
در بیان علل پذیرش امام(ع) میتوان علتهای بیشماری را ذکر کرد، اما در خلاصهی تمام آنها میتوان به روایتی اشاره کرد. ریان بن صلت میگوید: «خدمت امام رضا (ع) رفتم و عرض کردم: ای فرزند پیامبر! برخی می گویند: شما ولی عهدی مأمون را قبول نموده اید، با آن که اظهار زهد و بی رغبتی به دنیا می فرمایید! فرمود: «خدا گواه است که این کار خوش آیند من نبود، اما میان پذیرش ولی عهدی و کشته شدن قرار گرفتم و به ناچار پذیرفتم… آیا نمی دانید یوسف که پیامبر خدا بود چون ضرورت پیدا کرد خزانه دار عزیز مصر شود، پذیرفت؛ اینک نیز ضرورت اقتضا کرده که من مقام ولی عهدی را به اکراه و اجبار بپذیرم. اضافه بر این، من داخل این کار نشدم، مگر مانند کسی که از آن خارج است (یعنی با شرایطی که قرار دادم مانند آن است که مداخله نکرده ام). به خدای متعال شکایت می کنم و از او یاری می جویم».