دخترک نه راه پیش دارد، نه پس. امانش بریده شده از رنج های زندگی که تمامی ندارد. بی مروت دمی آسوده نمی گذاردشان. غم از پس دردها می زاید و سانتیمتر به سانتی متر آلونک نمور را تصرف می کند. گاهی با خودش فکر می کند، این خانه، این زندگی که او را در خود بلعیده در منزوی ترین گوشه زمین، زشت ترین و دردناک ترین سرنوشت است؛ آخر مگر از این بدتر هم می شود؟
همین سؤال پایش را می لغزاند، وسوسه اش می کند. به روزهای بهتر ، به تجربه یک زندگی خوشایند، حواله اش می دهد.
اینجا چه در خانه های رنگ پریده روستاهای مرز چه حتی در دل بیرجند، گاه و بیگاه صدای جیغ های وحشت زده دختری از آینده به گوش می رسد. پس از آن بخت تلخ، در امتداد تصمیمی که چاه ها را به دره های درد می کشاند. کاش می توانست، آن شب را از پرده زندگی اش پاک کند، شبی که بوی عجیبی در خانه پیچیده بود، بوی غربت، بوی تند تعصبی خفقان آور، بوی مشمئز کننده ای که به مشام دخترک نمی رسید چون آنچه تا آن روز بوییده بود فقط از فقر پدر بر می خاست و نم دیوار های ترک خورده خانه .
پیش روی پدرش نشست، سرش را چنان پایین انداخته بود که گویی مظلوم تر از او نیست. لباس محلی شان را بر تن داشت. لهجه غلیظ افغانستانی اش نمی گذاشت دخترک همه آنچه بر زبان می راند، دریابد. گفت و گفت و پدر ناچار خود را راضی کرد تا دخترش را به غریبه ای بدهد که تنها سرمایه اش می کنمها و می شودها بود و می گفت: مادری پیر در فراه دارد و خواهر و بردارانش هم هر کدام به سویی هستند، یکی به هرات و چند تن دیگری در یزد و تهران .
نعیم با برادر دخترک به کارگری میرفت. رنجها آنها را به هم گره داده بود، به قول قدیمی ها پول پول می آورد و برای برخی اما رنج، رنج .
جوان نادار و ناچار افغانستانی، گره خورده بود به خانواده دخترک بخت برگشته که باید به خانه شوهر می رفت تا نان خوری کم شود. جوانک رؤیا برای خوشبختی دختر بسیار بافته بود و او هم دلش لک می زد برای جرعه ای خوشی. غافل از اینکه چه سرنوشت به دخمه های تاریک تر هم راه دارد.
ان شب، شاید رنگ امیدی بر دیوار زندگی دختر نقش بست اما حقیقت، سرابی بیش نبود. چهره کریه جوان مظلوم شب ِخواستگاری، از پس نقاب ها هر لحظه با سیلی و لگدی که بر جان دخترک می کوفت، پیدا می شد. تفاوت زبان، رسم و فرهنگ، دیواری بلند میان شان بود. به سال نرسید که مرد خبر از بیماری مادرش شنید و او را به زور با خود به خانهای برد که فریاد غم و رنجش هم در دیوار ها حبس می شد. دیواری که روز به روز ضخیمتر و خفهکنندهتر می نمود. باید مادرِ مرد را هم تر و خشک می کرد و فرصت خسته شدن هم نداشت. زن در خانهای غریبه، میان مردمی که نه آدابشان آشناست و نه نگاهشان مهربان، از درون فرو میریخت. درد به همینجا ختم نمیشود. حالا در دل شبهای سرد و بیپناه، به یاد میآورد که چرا پذیرفت، چرا دل به وعدهای پوشالی سپرد. هر بار که نگاهش با نگاه بیگانهای در خانه خودش تلاقی میکند، هر بار که تفاوتها به مشاجره و سرزنش و بدنی کبود بدل میشود، هر بار که دستهایش برای نان و امنیتی ساده خالی میماند، به یاد آن روز نخست میافتد: روزی که خیال کرد از این بدتر، دیگر نمیشود. و باز، همان سؤال همچون خنجری در ذهنش میچرخد: آخر مگر از این بدتر هم میشود؟ اینگونه، خود را به تماشا می نشیند؛ «زنی درمانده که نه راه پیش دارد، نه پس».