امروز داستان اعجابانگیزی از ملاقات دوستم با موجودات ماوراءالطبیعه، ناشناخته و اهریمنی برایتان می نویسم. داستان ترسناک و خوفانگیز یا داستانهایی در مورد افرادی با قدرتهای استثنایی که میتوانند آینده را پیشبینی کنند و نتیجه یک بازی فوتبال یا قبولی شما در دانشگاه یا راه میانبر به دست آوردن مهر شوهر را بفهمند. همان جانورهایی که با قدرت ذهن و بدون هیچ وسیلهای بر روی ماشین استادشان خط می اندازند.
دوستم می گفت در شبی جهنمی با یک جن در خانهای متروک دیدار کردم؛ او با هیجان زیادی داستان رو تعریف می کرد .
«اون شب وقتی جلوی خونه متروکه رسیدم، حس عجیبی داشتم، حالم دگرگون شده بود و در درونم جوشش عجیبی حس میکردم؛ به همین خاطر فهمیدم که باید زودتر دستشویی خونه رو پیدا کنم.
خونه متروک به صورت عجیبی دیوار داشت و تو دیوارها به صورت عجیبتری در و پنجره وجود داشت. اینطوری بود که فهمیدم با یه خونه معمولی طرف نیستم. زنگ زدم و همون لحظه صدای ترسناکی شبیه به جیغ یک زن بلند شد و گفت: «کودن احمق مگه خودت دو خط بالاتر نگفتی خونه متروکه؟ چرا زنگ میزنی؟» صدا به قدری جیغ و غیرطبیعی بود که ناخودآگاه یاد حامد همایون افتادم و زیر لب یکی از آهنگهاش رو زمزمه کردم.
وقتی وارد خونه شدم یک لحظه حس کردم که روحم داره از بدنم خارج میشه. بهش گفتم: «چرا داری خارج میشی؟» نگاهی بهم انداخت و گفت: «خف بابا سیرابی» و یک نخ سیگار روشن کرد که بکشد. روحم اخیرا خیلی احساساتی و حساس شده. به همین خاطر جوابش رو ندادم و زیر لب چند بار گفتم: «جواب ابلهان خاموشی است».
حیاط آنقدر تاریک بود که حتی جلوی چشمم رو هم نمیتونستم ببینم. خیلی آروم از پلهها بالا رفتم و وارد خونه شدم. همون لحظه صدای ناله مردی را از پشت سرم شنیدم و وقتی برگشتم کسی دوبار در گوشم گفت: «با کفش نیا… با کفش نیا …». این جمله رو که شنیدم، برای چند لحظه قلبم از حرکت ایستاد.
چون فهمیدم که تو این خونه متروک جن وسواسیای زندگی میکنه و من اصلا آبم با آدمهای وسواسی توی یه جوب نمیرفت. بعد ناگهان چراغهای خونه روشن شد و یک نفر که نمیدیدمش داد زد: «خب اینم از این. فیوزش سوخته بود» و چند لحظه بعد جن وسواسی با یک برقکار از آشپزخونه بیرون اومد.
جن، شلوارک گلگلی پوشیده بود و داشت زیر بغلش رو میخاروند. من تا اون موقع هیچ وقت جن از نزدیک ندیده بودم. خیلی وحشت کردم و سریع گوشی موبایلم رو در آوردم که باهاش سلفی بگیرم ولی دیدم که گوشی شارژ نداره.
جن، کلی سر پول با آقای برقکار چونه زد و آخر سر پول دستمزدش رو حساب کرد. آقای برقکار هم گفت: «ایشالا خیر و خوشی نبینی که اینطوری پول مردم رو میخوری» و چند بار با دست به سینهاش زد و بعد هم وسایلش رو جمع کرد و رفت.
وقتی با جن تنها شدم. اون همینطور که تو چشمهام خیره شده بود به من نزدیک و نزدیکتر شد و وقتی به یه متری من رسید، با صدای ترسناکی که از تو حلقش بیرون میاومد گفت: «چایی یا قهوه »
نفسم را به سختی بیرون دادم و همینطور که همه بدنم میلرزید، گفتم: «هیچی».
اون شب، دو ساعت با آقای جن که بچه باعشقی بود گپ زدیم و یه فیلم هندی هم نگاه کردیم. ولی حوادث عجیب و اتفاقاتی که تو اون شب برای من افتاد، هیچوقت از خاطرم نمیره.
******
آیا این داستان واقعی است؟
آیا جنهای وسواسی وجود خارجی دارند؟ آنها از چه نوع دستکشی برای ظرفشویی استفاده میکنند؟
آیا دوستم حقیقت را میگوید؟ پس چرا او را تو محل خالیبند صدا میکنند؟
به این سؤالات و بسیاری از سؤالات دیگر هیچوقت پاسخی داده نشد.
این منم که با شما صحبت می کنم می خواهم نتیجه اخلاقی آخر داستان را بگویم اینکه وسواس خوب نیست، هر چند جن باشی و باحال باشی و اصلا هر جانور خارق العاده ای هم که باشی نباید رو ماشین استادت خط بندازی، حالا اگر خواستی اشکال نداره نتیجه فوتبال دربی رو بگی، فوقش درست از آب درمیاد برات یک دست کف مرتب می زنیم.