شاید اگر پدر و مادرم اعتیاد نداشتند و عواطف، عشق و محبت پدر و مادر در کنارم بود من اکنون در میان باتلاق و جهنم اعتیاد دست و پا نمیزدم.
عصر پنج شنبه از بهشت متقین بر می گشتم و به سمت میدان آزادی در حرکت بودم، نم نم باران هم می بارید، خانمی چادری در حاشیه بلوار دست بلند کرد و خواست تا مهرشهر او را برسانم.چهره اش تکیده، رنگ صورتش سوخته اما با عفاف و ادب، خواهرانه سلام و احوال پرسی می کند تا سوار می شود شروع به دعا کردن می کند، اما همین که می بیند از داخل آینه نگاهش می کنم شوکه می شود و خودش را کمی جمع می کند.
هنوز به چهار جوادیه نرسیده خودش شروع به نالیدن از دردهای این دوره و زمانه و زندگی می کند، صحبتهای این زن معتاد که سیلی آفتاب صورتش را سرخ کرده بود و رگهای دستش را میشد دانه دانه شمرد، سوژه گزارش امروز من می شود، با او بیشتر صحبت می کنم، بیشتر چادرش را می گیرد و صورت و دو دست بی رمقش فقط بیرون است، او نیز به من خیره می شود و مجددا شغلم را می پرسد خودم را معرفی می کنم.
من آهسته حرکت می کنم و از او می خواهم ماجرای زندگی خودش را برایم شرح دهد. او می گوید سرگذشت درد کسی را درمان نمی کند.این زن که اعتیاد تمام چهره و بدنش را نابود کرده بود، بعد از مکث کوتاه سرش را بلند کرد و با صدایی بغضناک و دورگه خود گفت چه بدردت می خورد، برایش توضیح دادم، نمی دانم متوجه شد یا نه، شروع کرد به حرف زدن، اما می گوید اگر می خواهی جایی بیان کنی اسمی از من نبرید، من هم قبول کردم و با نام مستعار با او صحبت کردم.
منیره می گوید:۳۳ سال سن دارم اما همینطور که می بینی با یک زن ۷۰ ساله فرقی ندارم ،پیر شدم که هیچ، اما بخاطر اعتیاد مانند یک آشغال دور انداخته شدم، می بینید وضع من همین است، زندگی من از گذشته تاکنون سراسر بدبختی و تنهایی بود.
او مدعی می شود که از اول عمر هم بدبخت بوده و می گوید: قبل از این که از خانه بیرون بزنم خوشبخت نبودم اما هرچه که بود از وضعیت فعلیام خیلی بهتر بود. منیره به داستان زندگی پدر و مادرش هم اشاره می کند و ادامه می دهد: اصالتا مشهدی هستیم، زندگی ما بد نبود، پدر و مادرم هر دو مصرف کننده مواد مخدر بودند، من فقط یک برادر داشتم. در مشهد متولد شدم مدتی در مشهد زندگی کردیم و پدرم بخاطر کار به بیرجند آمد چون اینجا اقوام زیادی داریم. خانواده چندسالی در بیرجند بودند و مجددا برگشتند مشهد…
من از کودکی خیلی تنها بودم، از دوران کودکی تا نوجوانی و جوانی تا… ، چون خانواده ام مصرف کننده بودند و سرگرم خودشان، کسی به کسی کاری نداشت، من هم از دوران راهنمایی حدود۱۶ سالگی شروع به مصرف مواد مخدر کردم. با اینکه تک دختر بودم اما با این حال نه مادرم و نه پدرم علاقه و توجهی به من نداشتند و من همیشه حسرت ذرهای محبت از جانب آنها را داشتم، تمام کودکی و نوجوانیام چیزی جز تنهایی و غم نبود.
با اینکه پدرم اعتیاد داشت اما وضع مالی مناسبی داشت، ازنظر امکانات خیلی چیزها برایم فراهم بود اما دریغ از کمی عشق و محبت.او حتی از داستان ازدواج پدر و مادرش هم با خبر است، می گوید: مادرم فقط به دلیل وضع مالی پدرم با او ازدواج کرده چون پدرم از خانواده ای پول دار و کسبه بوده است.
منیره از پدرش راضی تر است تا مادرش، پدر عاطفه و عشق بهتری به من و برادرم داشت و اگر پول یا وسایلی خواستیم تا زمانی که پولی در دست داشت از ما دریغ نمی کرد.
زندگی ادامه داشت و هر روز احساس تنهایی بیشتری میکردم. حتی یک دوست نزدیک هم نداشتم تا در کنارش باشم و دوران مدرسه را با او سپری کنم، به مرور زمان که پا به سن نوجوانی گذاشتم با پسران مختلفی آشنا شدم که حالا دیگر میخواستم تنهاییهایم را با آنها پر کنم، از طرفی هم کمبود محبت داشتم و فکر می کردم که وقتی یک پسر به من می گوید دوستت دارم دیگر واقعا آن کمبود محبت من را جبران می کند. به خود آمدم و دیدم دختری ۱۶ساله بیشتر نیستم که دچار اعتیاد شدم و دیگر راه بازگشتی نبود. من مجبور بودم در این راه قدم بگذارم چرا که برای کسی در این دنیا اهمیتی نداشتم.
با اینکه خانواده خودم مصرف کننده بودند اما وقتی فهمیدند من هم اعتیاد دارم نسبت به من احساس تنفر می کردند. دیگر پدرم هم مانند اوایل کار ،کسب و درآمدی نداشت، هر چه در می آورد خرج مواد خودش و مادرم می شد.منیره یکی از علت های اعتیاد خود را والدین خود می داند و ادامه می دهد: مدت زیادی در خانه پدرم بودم و برای خودم مصرف می کردم و زیاد به من گیر نمی دادند، اما کم کم دوستان مصرف من زیاد و زیاد شدند و من بیشتر اوقات را با آنها سپری می کردم، تا اینکه پدر و مادرم از من خسته شده بودند و هر روز بیشتر با من دعوا و پرخاشگری می کردند.
منیره در ۲۱ سالگی در یک شب سرد زمستانی خانه را ترک می کند و دیگر به خانه پدر برنمی گردد.
به اعتقاد او در آن زمان خانه پدرش به اسم خانه و سرپناه بوده، اما بعد متوجه می شود که بهترین جا برایش بوده است.او می گوید: بعد از آن که از خانه بیرون زدم اتفاقاتی برایم افتاد که بهتر است دراین باره صحبت نکنم. بعد از مدتی واقعا پشیمان شده بودم، میخواستم به خانهای که هیچ کس انتظار مرا نمیکشید، بازگردم. پیش خود فکر کردم شاید والدینم اینقدرها هم بد نباشند و مرا از این لجن و کثافت بیرون بکشند اما افسوس….
افسوس و صد افسوس که دیگر گذشت زمان بر نمی گردد و زندگی قصد نداشت روی خوش به من نشان دهد، اینجا دیگر گریه منیره امانش نمی دهد و اشک مثل سیل بر صورتش جاری می شود. او ادامه نمی دهد و فقط سکوت گریه دارد.
از پدر و مادرش پرسیدم که باز بغضش بیشتر ترکید و گفت: یک سال پیش متوجه شدم پدرم بخاطر بیماری کبد فوت کرده و از مادرم که خبری ندارم، او هم از من خبری ندارد شاید فکر می کند من هم مثل پدرم فوت کردم.
منیره می گوید: از برادرم اطلاع دقیق ندارم اما همین قدر را می دانم مواد مخدر را کنار گذاشته و توسط یک خیر در یک شرکت در مشهد کار می کند، شنیدم بعد از مرگ پدرم ازدواج کرده…
او اشک های خود را پاک می کند و ذکر خدا را زمزمه می کند و ادامه می دهد: هرکس به یک طریقی به سمت این مواد لعنتی کشیده میشود و بعد از آن تمام زندگی خود را می بازد. یکی به دلیل رفقای ناباب و دیگری به دلیل خانواده نامناسب و…برای من هم رفیق ناباب و مهمتر از آن نبودن یک خانواده مناسب مرا به منجلاب اعتیاد کشاند و اکنون در جهنم مواد مخدر می سوزم.
او درخواست مرگ از خدا می کند و می گوید؛ به بدبختی شب را روز و روز را شب می کنم، به گفته منیره یک بار هم برای خرید مواد و حمل مواد به زندان رفته است، چند بار هم او را به خاطر تکدی گری توسط شهرداری به یک مرکز برده اند، اما اکنون با تکدی گری و زباله گردی پول موادش را در می آورد. از کرده و گذشته خود پشیمان است و آرزو دارد مواد مخدر را ترک کند تا لااقل یک شب بتواند راحت بخوابد.