وقتی دلِ شکسته نیستان غربت است
تنها بهشت گمشده ی ما عدالت است
در متون روایی نقل است که در موعدِ ظهور، موعودِ منتظَر، به سانِ خورشیدِ مشرق، این بار از مغرب طلوع کرده و «میزانِ عدالت» را می گسترد تا دیگر کسی به کسی ستم روا ندارد.
آن روز که گردش زمین دگرگون شده و طلوعِ فرّ و شکوهِ حضرت موعود، جَیبِ مغرب را بدراند، تو گویی که دیگر بار یعقوب نبی ست که از کلبه اَحزان به استقبال آن گوهر گرانمایه و شب فروز و آن یگانه گمشدهٔ دیرین می شتابد، آن را تنگ در آغوش وصال می فشارد تا چشمان بی فروغش را رمقی تازه بخشد. در آن روز، همگان به منجیِ موعود، مهر خواهند ورزید و به آغوشش پناه خواهند برد و او «عدالتِ وعده داده شده» را بر پهنهٔ گیتی خواهد گستراند تا گرگ و میش در کنار هم از جویباران زلال جاری کوهسار آب نوشند. او با دم مسیحاییِ «عدالت» خواهد آمد تا زمین فسرده از ظلم و جور را زندگی بخشد و به حیاتی معقول نشاند. «عدالت» او مصداق پاسخ محکم پیامبر است به سعد معاذ که در تقسیم غنایم به تساوی آن اعتراض کرده و می پرسد:
«آیا فرماندهان و سواران را با افراد عادی برابر می دانی؟» و چه کوبنده «عدالت و انصاف» پیامبر مجابش می کند که :
«آیا جز به وسیله همین ضعیفان پیروز شدید؟!»
باز آی که چون برگ خزانم رخ زردی است
با یاد تو دمساز دل من دم سردی است
از درد سخن گفتن و از درد شنیدن
با مردم بی درد ندانی که چه دردی است
در عصر زعامت و حکومتِ عادلانه و شکوهمند منجیِ موعود، رنج و تعب از جان و دل آدمی زدوده می شود. قلبها چون دژی آهنین استوار می گردد. بایسته گان، حاکمان و سروران شایستهٔ زمین می شوند و زمین بعد از طلوعِ طلیعهٔ عدالت، مشتعل و منوّر از عشق آسمانی می گردد و از فراوانی نعمتها سرشار .
دلها از کینه و دشمنی خالی، جنگ و نزاع حتی در میان وحوش بی معنا، فرش زمین به سان گلزاری عطرآگین مفروش به سبزه و سنبل بر تارک دیگر نعمتهای الهی تابناک، ثغور در منتهای امنیت، چنان که اگر زنی در میان عراق و شام پیاده و تنها بخواهد رود، آسیبی نخواهد دید، هر جا قدم نهد سبزه و رُستنی است که بر قدومش نشیند و زینتهایش را بر روی سرش نهد، نه ددی به او آزار رساند و نه حتی بترساندش.
سپیده سر زند آخر که عهد سبحانی است
زمین برای ضعیفان به ارث ارزانی است
و اعتدالِ بهاریِ عدل در راه است
اگر چه سخت، مدارِ زمان زمستانی است
«اللهم انا نرغب الیک فی دولهٔ کریمه، تعز بها الاسلام و اهله و تذل بها النفاق و اهله»
فروغ بخش شب انتظار، آمدنی ست
نگار آمدنی، غمگسار آمدنی ست
صدای شیهه رخش ظهور می آید
خبر دهید به یاران، سوار آمدنی ست
بس است هر چه پلنگان به ماه خیره شدند
یگانه فاتح این کوهسار، آمدنی ست
«اللهـم عجل لولیــکالفـــرج»