نیمی از ما بی بارانیم، بچه که بودم همه ایران باران داشت حتی شهداد کم بارش ترین نقطه زمین…!
آسمان نیمی از ایران دیگر نمی گرید، چقدر این روزها و سالها خست دارد این آسمان ، چه شده که باید در آرزوی باران بهاری و پاییزی روح مان ضجه بزند، آی آسمان باور کن روحمان نیاز به بارش دارد، به باد بگو که از سایر کشورهای سیاه دل کمی ابرها را هل بدهند به این سو… دلمان برای رعد و برق هایت خیلی تنگ شده، بسیار وقتی است که دیگر صدای ناله ناودانها شده آرزوی مان، یعنی حق نداریم درچاله های آب بارانی ضربات چکه هایت که دایره ها میسازد را ببینیم؟! حق مان نیست که شتک قطراتت را برشیشه اتاق مان به گوش جان بشنویم؟! حق مان نیست که بوی خوش نم کشیدن کاهگلها را دوباره به مشام برسانیم، آی آسمان از تو برفی نخواهیم خواست، ما را چه به برف بازی و شوق کودکانه آدم برفی ساختن، پخش شدن گلوله برف بر صورتمان در برف بازی هایمان را نخواستیم، اثر جای کفش مان را بر برفها نخواستیم…
اما بارانت را از ما دریغ نکن، بزن باران، بسیاری از زمینهایمان ترک خورده اند از بس که تشنه اند، دیگر زمینها جان آب دهی ندارند، صدها روستا تخلیه شده اند و مردم آواره…باور کن که دیگر دارد نیمی از ایران از دست مان میرود، بغض کن، آب به چشم بیاور، دلت به حالمان بسوزد. قبلا وخیلی وقتها پیش که کوچولو بودیم و نمی باریدی، مردم میرفتند صحرا و پشت سر یک روحانی نماز باران میخواندند و نذری میدادند وچه زود استجابت میکردی و سخت میبارید. دیگر نه مردم صاف و آینه اند ونه.. بزن باران..بزن…