اینجا هر شب یلداست؟

اشک هم ماتم می گیرد، به دنیای دیگری پاگذاشته ای، دنیای بیرنگ پررنگ، دنیایی با دهان های باز و چشم های بی رمق و صامت، با دست های بی اختیار و خنده هایی هیستریک، با گریه های بی اشک و صداهای گنگ، با ناله های یکنواخت و بدن های بی حس، کرخت روی تخت، روی تخت های میله دار.
صدایی می شنوی، تکرار حروف بی هجای بم و کشدار، این جا دنیای دیگری است اینجا یکی از مراکز نگهداری کودکان کم توان و ناتوان ذهنی و جسمی است، نتیجه ظلم انسان به انسان، حاصل ناآگاهی آدم های بی تفاوت، شاید معتاد به افیون، حاصل هم خونی های آزمایش نداده، حاصل خوردن داروهای بی مجوز،صادرات داروهای آزمایشی جهان صنعتی برای جهان سوم اینجا دنیای دیگری است. کودک را در تخت میله دار جا به جا می کند، تخت همه کودکان اینجا میله داراست، بچه هایی با چهره هایی شبیه به هم، دهان هایی نیمه باز، دستانی گره شده و پاهایی بی حرکت و گاهی جمع شده در زیر بدنشان با گریه هایی بی اشک و خنده هایی بی دلیل چشم به دست مادران برگزیده شان هستند. یکی مات و خیره نگاهم می کند، موهایش را کوتاه کرده اند اما روسری دارد، نگاهم می کند، بغض در گلویم تلنبار شده است، به کدام یک نگاه نکنم، دست کدامیک را بگیرم،برسرکدامیک نوازشی هدیه کنم؟کدامیک را از تختش بیرون آورم تا بدود، بازی کند، خنده کند و هورا بکشد، بچگی کند. اصلا خوب که نگاه می کنم می بینم اینجا همه هورا می کنند اما صامت، اینجا همه می خندند اما در سکوت، اینجا همه می دوند اما درجا، این جا هر شبش بلند است، برای همین  ۲۰ ساله اش هم ۲ ساله است، اینجا هر شب یلداست. اما بی تخمه و آجیل ، بی انار دانه شده و هندوانه خون کفتری، اینجا در هر شب یلدایی اش همه حافظ خودشان را می خوانند.
اینجا دنیایی است که فقط محبت در آن پاسخ می دهد چون آدم های آن از اول چیزی به جز خصلت محبت را از مددیارانشان نیاموختند. اینجا بهشت کوچک عقب مانده های ذهنی است. ۲۵ انسان،۲۵ کودک «ایزوله» در یک اتاق با یک مددیار با یک «مادر»، با یک مهربانتر از مادر، با فداکار ترین زن روزگار می گذرانند. بر اساس استاندارد سازمان جهانی باید یک مددیار از سه کودک عقب مانده ذهنی مراقبت کند، این جا در مرکز توانبخشی حضرت علی اکبر(ع) یک مددیار ۱۷ کودک «ایزوله» را می شوید، نظافت می کند و غذا می دهد. مددیار جوان و مهربانی در حال غذا دادن به کودکی است که به نظرم بیشتر از ۳ سال ندارد اما مددیار می گوید: ۶ ساله است و چون قدرت بلع ندارد بیشتر به او مایعات و شیر مخلوط با عسل و خرما و … می دهم.
چند سال است اینجا کار می کنید؟ ۹ سال شده این جا مشغولم . چقدر حقوق می گیرید ؟ ماهیانه ۸۶۰ هزارتومان می گیرم البته ساعت کاری ام ۲۴ ،۴۸ است یعنی ۲۴ ساعت سر کارم و ۴۸ ساعت استراحت دارم. از کارکردن در اینجا راضی هستید؟ یک هفته اول بسیار مشکل بود، لب به غذا نمی زدم، ارتباطم با اطرافیانم محدود شده بود، اما هفته دوم بهتر شدم ،وسواسم هم از بین رفت و حالا بعد از ۹ سال هروقت مرخصی می روم دلم برای بچه ها تنگ می شود. آن هایی که می توانند راه بروند از اتاق هایشان بیرون آمده اند دور تا دورم را گرفته اند، بوی خاصی به صورتم می پاشد، تلاش می کنند بیشتر به من نزدیک شوند مددیار نمی گذارد، دو نفرشان دست هایم را می گیرند. سلام، س س س لااااا م با هجاهایی که مدام قطع می شود عید را تبریک می گوید. یکی شان مرا می بوسد، خشکم زده است نه می توانم دستم را از او جدا کنم نه حرکت دیگری داشته باشم. مددیار با سرعت او را به سمت خود می کشد و آن یکی را هم صدا می زند لیلا بیا این طرف اما او اصرار دارد مرا ببوسد چون ملیحه مرا بوسیده است، خودم را از میانشان بیرون می کشم صدای مددیار را می شنوم که می گوید: نترسید این بچه ها سالم اند هیچ بیماری را منتقل نمی کنند. کف سالن تمیز است. اینجا همه چیز تمیز است، اما بازهم بویی را حس می کنم ،همه یک اسم را صدا می زنند آسیه ،آسیه ،آآآآسیه مددیار را صدا می کنند که در حال عوض کردن پوشک است کودک را در تخت میله ای جا به جا می کند صورت رنگ پریده کودک جلوی چشمانم است، او هم ۶ ، ۷ ساله است اما جثه و هیکلش این را نشان نمی دهد انگار بچه های اینجا قرار نیست بزرگ شوند، بدوند، هیاهو کنند. مادران این جا بچه هایی را تیمار می کنند که همیشه دو ساله می مانند. خودتان هم بچه دارید ؟ دو تا یکی کلاس پنجم دبستان و یکی هم تازه ۱۸ ماهه شده است. یعنی شما در ۲۴ ساعتی که این جا هستید بچه ها را نمی بینید و در ارتباط با آن ها نیستید؟ لبخند می زند و تاکید می کند: فرزندانم از همه بچه های هم سن و سالشان بهتر و سالم ترند. از حقوقتان راضی هستید؟ باورتان می شود من با همین ۸۰۰ تومان صاحب خانه و ماشین شده ام این پول چنان برکتی در زندگی ام داشته و دارد که هیچ وقت به این که چقدر دستمزد می گیرم فکر نکرده ام. من از کار کردن در این جا معجزه دیده ام حتی اگر بازنشسته هم بشوم افتخاری کار خواهم کرد. بچه را نوازش می کند و می گوید: این ستاره کوچولوی من است، بچه در حالی که به او زل زده است صورتش را به سمت دستش می چرخاند، فقط همین حرکت را می تواند انجام دهد، انگار منتظر نوازش بعدی است از لای میله های تخت او را نگاه می کند و لبخند می زند او نوازش و محبت را می فهمد. احساس کوچکی می کنم و نیستی در مقابل مادری که اگر تا آسمان بالا بروی به کف پایش هم نمی رسی. از این اتاق به آن اتاق می روم آدم های بزرگ اما با دنیاهای کوچک، یکی از آن ها مجله ای که زیر دستی ام بود را می خواهد، حرف نمی زند، فقط آن را می کشد آن را به او می دهم او هم بیسکویتی که تا نیمه خورده به پاس این بخشش به من می دهد و با عجله به سراغ تختش می رود تا عکس های آن را ببیند. «بهمن زاده» مددیار دیگری است که لباس متفاوتی از بقیه مادران دارد. او پرستار است نمی دانم خسته است یا من در نگاهش این خستگی را می بینم او پیشکسوت این مرکز است. او می گوید: ۱۷ سال شده این جا کار می کنم و هیچ چیز به اندازه مرگ مددجوهایم مرا آزار نمی دهد. آن ها نیاز های ویژه ای دارند، نیاز های ویژه دارویی و آزمایش های مشخص که هر ماه انجام می شود، این بچه ها هر روز توسط دکتر ویزیت می شوند می دانید هرچقدر هم که نیرو داشته باشی باز هم کم است هر چند الآن به ازای هر سالن یک مددیار داریم (در هر سالن ۱۷ مددجو بستری است) و گفته می شود کافی است اما جای نیروهای افتخاری این جا خالی است. او مراکز دیگر را هم دیده ومددیارهایی که به صورت افتخاری در این مراکز کار می کنند اما در بیرجند هیچ فردی برای انجام این کار حتی برای یک روز در هفته افتخاری کار نمی کند. علت چیست شاید شما نیازتان را بازگو نکرده اید ؟ نه دلش را ندارند، یک روز می آیند و بعد زنگ می زنند که نمی توانند ادامه دهند. تا به حال شده از کارتان خسته شوید یا با خودتان فکر کنید کاش مثل پرستارهای دیگر در بیمارستان و برای بیمارهایی که حداقل از نظر ذهنی سالم هستند تلاش کنید؟  در تمام این ۱۷ سال تلاشم به یک چیز فکر کرده ام، همه وقتی از این جا بازدید می کنند به من و همکارانم می گویند خدا برای شما فراتر از جایی که برای مادران در بهشت در نظر گرفته است جایگاه تعیین کرده اما با خودم می گویم نکند من در انجام کارم جایی نسبت به کودکی که نمی تواند حرف بزند و حرکت کند کوتاهی کرده باشم و همین موضوع خداوند را ناراضی کند. سکوت کرده ام نمی دانم چه سوالی بپرسم آیا می توان حضور آنها را در فضایی که دل را ریش می کند، رنگ را می پراند و طاقت فرساست با پول جبران کرد؟
با خودم فکر می کنم یک نفر می خواهد دختر عروس کند ،پسر داماد کند،
چند میلیون خرج می کند؟در فلان  هتل و سالن جشن می گیرند، پولش به اندازه حقوق سالانه ده ها مادر اینجا می شود که هر کدام چند معلول ذهنی را نگهداری می کنند.
اصلا یک نفر در بیمارستان بستری می شود، بستگان به عیادتش می آیند، هر کدام با یک سبد گل، اتاق مملو از گل می شود و جای نفس کشیدن نیست آن وقت از خدا آرزوی سلامتی بیمار را می کنند پول این دسته گل ها کجا می رود خود دسته گل ها چه می شود؟ یا یک نفر می رود زیارت برای ثوابش یک بار می رود اما چند نفر را در همین شهر سراغ دارم آن زمان که مکه رفتن قدغن نبود نذر کرده بود به اسم ۱۴ معصوم ۱۴ بار برود مکه!!! قبل از حادثه منا یادم هست که دیدمش گفت تا آن سال ۹ بار مکه رفته است. یکی می میرد و برایش ختم و شب هفت و چهل و… صد نفر بی نیاز را شام و خرما و حلوا می دهیم تا ثوابش برسد به روح امواتمان. نمی دانم چرا ما آدم ها ثواب را این طور معنی کرده ایم بعضی از نذرهایمان به درد خودمان می خورد و باد هوا، ثوابش می رود توی جیب هتل دار، غذایش هم می رود در دل آدم هایی که هفته ای ۷ روز برنج و خورشت شان به راه است نمی دانم چرا این قدر خودمان را گول می زنیم. فقط مرکز نگهداری معلولان ذهنی نیست، بهزیستی مراکز دیگری هم دارد با صدها پرسنل، مراکز نگهداری و بازسازی معتادان، مراکز زنان ویژه، مسلولین، بیماران کلیوی، ناشنوایان، نابینایان، قطع نخاعی ها، سالمندان کارگاه های مختلف و مراکز توانبخشی. در این مراکز وسایل توانبخشی نیاز است، تخت لازم است، وسایل حمل و نقل و استوار کردن قامت آنهایی که در این مراکز کمکشان می شود آسمان را ببینند مورد نیاز است.
اگر هر روز هزار نفر به عیادت بیمارانشان بروند هزار شاخه گل هزار تومانی بخرند، یک میلیون تومان می توان به معلولان اجتماعی و معلولان فیزیکی کمک کرد. اگر هر روز برای آنهایی که به دیار باقی شتافتند ختم های آنچنانی و خرج های دهان مردم پر کن نگیریم می توان چند میلیون تومان به این مراکز کمک کرد بعد این مراکز را به مراکز توانبخشی تبدیل کرد، بسیاری از معلولان را می توان حرفه آموخت، هنر یاد داد، از کرختی نجات بخشید همان طور که تاکنون مددیاران مرکز علی اکبر این کار را با سربلندی انجام داده اند و از همین دستان ناتوان و تن های کرخت آثار فاخری خلق کرده اند. به طور حتم به این طریق می توان گام های مددیاران و مددکاران را قرص کرد، من نتوانستم حتی در فضای اتاق ها و سالن های نگهداری معلولان ذهنی نفس بکشم، من نتوانستم حتی یک لحظه به چشم های بی رمق کودکی نگاه کنم که نمی داند کجاست. حتی نتوانستم یک دست مهربانی بر سر معلولی بکشم که یک گوشه اتاق کز کرده و ادرارش را کنترل نکرده است. با صدای گریه ای به جایی که معلولان جمع شده اند نگاه می کنم همه سر و صدا می کنند یکی شان به خود ضربه می زند. از او می پرسم آن ها چه می خواهند؟ می گوید: قطار شادی، یک خیر به موسسه قطار شادی هدیه داده است بچه ها خیلی آن را دوست دارند سوار می شوند و دورتا دور مرکز را با آن می چرخند و کلی کیف می کنند اما امروز نتوانستیم بنزین آن را تامین کنیم برای همین همه ناراحت شدند و شاید تا ظهر نتوانیم قطار را روشن کنیم .
در بین شان زنان بزرگ و دختران ۲۵ تا ۳۰ ساله هم دیده می شود ، به کدام یک نگاه کنم؟ گاهی برای بیان آنچه می بینی واژه کم می آوری. یکی شان که مچ دست چپش به طور کامل به داخل خم شده لنگ لنگان خود را به من می رساند از باغچه گل کنده به من هدیه می دهد می گوید: لاک داری لاک آبی ؟
-نه عزیزم ندارم.
بیا بریم قطار شادی
-می خوام برم!
یه روز دیگه میای؟
-نمی دونم.
شکلات نمیدی؟
دست هایش به سویم دراز بود بغض امانم را برید. من شکلات نداشتم. کاش از شکلات های شب یلدا کمی در کیفم ریخته بودم، شاید امشب زمان خوبی برای دادن شکلات به او باشد چون اینجا هر شب یلداست.

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*