امروز خراسان جنوبی_محمدراعی فرد
یکی از دوستان تعریف می کرد: هشت سال پیش، یک همکار آمریکایی جوان داشتم که اسمش هانتر بود، یعنی شکارچی. بیشتر از دو متر قد داشت و ازهیچ دری بدون تعظیم کردن نمیتوانست رد شود، دو سال با هم کارکردیم، یک روز صبح ناگهان نامه استعفایش را گذاشت روی میز رییس و گفت از فردا نمیآید سرکار، خلاص. آن هم وسط رکود اقتصادی آن سالها، که همه لیس به کفش رییسهایشان میزدند تا اخراج نشوند. ظهرش هم با هم رفتیم نهار خداحافظی بخوریم، من وشکارچی. بردمش رستوران ایرانی، تنها رفیق آمریکاییام بود که از دوغ و فسنجان هراسی نداشت و دو لپی آنها را میخورد. سرِ میزِ غذا از وی پرسیدم که چرا داری میروی؟ نمیترسی کار گیرت نیاید؟ گفت؛ میخواهد تا جوان است، پیاده تمام مسیر آپالاچین را برود، همان راه مالروی جنگلی، که از چهارده ایالت آمریکا رد میشود. دو ماه تمام پیادهروی! بعد هم میخواهد تمام مسیر جاده شصت و شش را براند، شرق تا غرب آمریکا، بعد هم چند تا برنامه دیگر برایم ریسه کرد! گفت خیلی هم ازگشنگی نمیترسد. دیدن را به سیر بودن ترجیح میدهد. شکارچی من را یاد پدرم میانداخت. پدرم معتقد است که آدم باید عرض زندگی را تجربه کند نه طولش را. طول زندگی، یک فرآیند فلوچارتی و ملالآور است که همه آن را خواهناخواه تجربه میکنند. همان اتفاقات روتینی که از تولد شروع میشود و مثلاً قرار است به مرگ ختم شود. رسیدن از مبدأ به مقصد. همان پلههایی که ما عوام، اسمش راگذاشتهایم پیشرفت و ترقی. اما عرض زندگی همان اتفاقاتی است که معنا میدهد به طول آن. همان چیزی که هیچکس از آن حرف نمیزند. درست مثل بالهای عریض هواپیما، که بدون آنها پرواز بیمعنی است. گمان کنم این بزرگ ترین مسئولیت، روی دوش پدر و مادرهاست. اینکه بچههایشان را هل بدهند سمت عرض زندگی و نه طول آن. یا لااقل، سمت طولِ آن هلشان ندهند. جامعه درست مثل اسبهای بارکش، روی چشم آدمها، چشمبند میگذارد که فقط جلویش را نگاه کند، نه چپ و نه راست مسیرش را. فقط طولِ راه را ببینید. خوش به حالِ آدمهایی که معتاد عادتهای جامعه نمیشوند. خوش به حال شکارچی. و سئوال این که چرا همه پدر و مادرها، دم مردنشان یادشان میافتد تا وصیتنامه بنویسند و اموال منقول و غیرمنقول شان را ببخشند به بچههایشان؟ چرا هیچ کدامشان همان اول راه و قبل مردن، برای بچههایشان نمینویسند که نورچشمم، من طول راه را رفتم، چیز فایده داری در آن پیدا نکردم. تو هم نگرد! تو بچسب به عرض راه، اگر چیزی باشد، حتماً همانجاست.