محمدراعی فرد
امروز کم آورده ام…نمیدانم ازچه بنویسم…هرچه فرمان میدهم براین کهنه قلم که چیزی بنگار..بغ کرده وقمبرک زده ونمی نویسد…فکرکنم روزه است…روزه سکوت…بین انگشتانم نوازشش میکنم ونازش میکشم…نمی نگارد…نه به وقتهایی که مرا از خواب ناز می پراند وبی وقفه جوهرش رابرکاغذزیردستم چون کودکان شاد می پاشد…آنقدرکه ازخستگی نایی برایم نمیگذارد…ونه به اکنون که نازبرش داشته ورویم برزمین میزند…میگویم از مردم ودغدغه هایشان بنویس….ازمادران رنج دیده وپدران کمرخم کرده بنویس …ازجوانان عاصی ره گم کرده بنویس…ازروزه داران بی روزه وبی روزگان روزه داربنویس…از برادران مختلس و طلبکاربنویس…از آقازاده های لای پنبه بزرگ شده بنویس…ازخیل عظیم بیکارگان جوان بنویس…از اختلاف شدیدطبقاتی بنویس..ازجربمه شدن اکبراقا مغازه دارمحله بجرم گران فروشی دوسیرتخمه آفتابگردان بنویس…ازحقوق چند ده میلیونی مدیران بنویس..از حقوق آقاابراهیم با۴بچه قدونیم قداجاره نشین ۴میلیون تومانی بنویس…از خانه های قیطریه به قیمت متری صدهامیلیون تومان بنویس…ازحلبی آبادهای حاشیه شهرهابنویس…ازهجوم مازاراتی هابه شهرهای تشنه وگرسنه بنویس… از خشم فروخورده وچهره غرق درعرق شرم مردان وپدران بنویس…هرچه میگویمش بیفایده است…میرنجم از او…یار تنهایی هایم …رفیق گرمابه وگلستانم…بابی حوصلگی نیشش را برکاغذ میفشارم..نمی نویسد…میبینم طفلک ازبس نوشته..خونش تمام شده..دیگرجوهر ندارد ازبس که برکاغذ قی کرد…!!!