۶ ساله بودم که مادرم را از دست دادم و از آن دوران زندگی با نامادری ام شروع شد.
سال دوم دبیرستان هستم، از لحاظ تحصیلی در طول دوران مدرسه وضعیت خوبی داشتم. همیشه سعی می کردم زرنگ و فعال باشم به طوری که همه معلمان و مربیان مدرسه از وضعیتم راضی بودند.
غم زندگی من از دوران طفولیت آغاز شد. ۶ ساله بودم که مادرم را از دست دادم و از آن دوران زندگی با نامادری ام شروع شد. پدرم همیشه با نامادری بحث داشت و رابطه خوبی با نامادری ام نداشت.
۲ خواهر ناتنی دارم که عزیز دردانه پدرم هستند و انگار من وجود ندارم. هرچیزی دلشان می خواهد برای آنها فراهم می کند. رفتارهای پدرم مرا متقاعد کرده بود که هیچ لحظات خوشی در زندگی شخصی و خانوادگی ام ندارم . اصلا خانواده ام یکبار هم به مدرسه نیامدند تا پیگیر موارد درسی ام باشند، چون به نظرم برای آنان اصلا مهم نبودم.
پدرم می گفت من نمی توانم خرج تو را بدهم و تو باید ازدواج کنی و من به تنها چیزی که در زندگی ام فکر نمی کردم، ازدواج بود.
یک روز در راه مدرسه با پسری به نام پوریا آشنا شدم، او همیشه مرا تعقیب می کرد و فهمیده بود که من وضعیت مالی خوبی ندارم. یک روز با ماشین گران قیمتش جلوی پای من ترمز زد و من از روی حس کنجکاوی ام سوار ماشینش شدم بدون اینکه به عاقبت کارم فکر کنم.
در ابتدای ورود به من سیگار تعارف کرد، خجالت کشیدم، با دیدن رفتارم گفت چقدر بچه مثبت هستی! بکش تا از غم و غصه خلاص شوی، به وی اعتماد کردم و داستان زندگی ام را بعد از چند بار ملاقات برایش تعریف کردم ولی پوریا کسی که من فکر می کردم نبود، او زندگی مرا نابود کرد و مرا به دام اعتیاد کشاند. هدفش ازدواج نبود و به دروغ به من وعده های آنچنانی می داد که من تو را خوشبخت می کنم. وقتی هم مرا بدبخت و معتاد کرد دیگر جواب تلفن هایم را نمی داد.
نامادری ام چند دفعه مواد مخدر توی کیفم پیدا کرد و مرا به کلانتری معرفی کرد.
ای کاش به هرکسی اعتماد نمی کردم، ای کاش به وعده های پوچ دیگران دل نمی بستم و در دام اعتیاد نمی افتادم.