اتاق ۳۳۵ را نبندید!!
رحیم قمیشی
بعضی وقتها دیر میشود!
خیلی دیر…
آنقدری که تا آخر عمر حسرت میخوری؛ یعنی میشود چهار روز تقویم برگردد!
آرزو میکنی بشود بخوابی و بیدار شوی
بگویند هنوز ۲۲ مهر نشده، هنوز دیر نشده…
میرسی، برو! فقط زودتر.
سه هفته پیش دکتر مرادی دوست عزیز جانبازم آمده بود تهران، سری به دوست جانباز و قطع نخاعش علیرضا حسومی فرزند روستای رحمت آباد خوانسار، فرزند ایران، بزند که در اتاق ۳۳۵ بیمارستان … بستری بود.
همان روزها برایم نوشته بود حال علیرضا خوب نیست. دیالیز میشود.
نوشته بود علی ۳۸ سال نشستن بر ویلچر و زخمهای بسترش نگذاشته حالش خوب باشد، اما حالا بدتر شده.
پشت سر هم عملش میکنند، اما او بهتر نمیشود.
چیزی که دکتر مرادی عزیزم را بیشتر آزرده کرده بود اینکه دیده بود، ساعتهای متمادی همسر مظلوم علیرضا در تهران آواره ناصر خسرو و این داروخانه و آن داروخانه است تا ملزومات ساده همسرش را بگیرد، مثل کیسه کلستومیای که بیمارستان نداشت.
میگفت از مظلومیت آن زن تنها و از دربهدریاش در تهرانی که هیچکجایش را نمیشناخته، گریهاش گرفته بود.
و همان روز از من خواسته بود چیزی بنویسم، شاید رئیس جمهور بخواندش و خجالت بکشد، شاید رئیس بنیاد جانبازان بخواندش و خجالت بکشد، شاید کسی دستوری بدهد که حق جانباز قطع نخاع این نیست که به آن روا میدارید!
شاید رئیس جمهور از همانجا دستور بدهد ای مقامات نالایق اگر نمیتوانید احتیاجات درمانی یکجانباز را در بیمارستانش تهیه کنید بروید گم شوید.
شما اخراجید…
نوشته بود شاید رئیس جمهور و مقامات بروند به اتاق ۳۳۵ بیمارستان، به او تعظیم کنند، از همسرش عذر بخواهند، از علیرضا عذر بخواهند… که ما بودجه شما را هدر دادیم. شاید ببخشدشان.
لعنت بر تلگرام که فیلتر میشود
لعنت بر اینترنت که بسته میشود
لعنت بر پیامها که ارسال میشوند و نمیرسند
لعنت به آنکه مرز را اختراع کرد و دیوار را
که ما بشویم ایران و آن طرف بشود دنیا
نوشته مرادی را با تاخیر زیاد خواندم…
تماس گرفتم که؛ اسد جان ول کن رئیس جمهور و رئیس بنیادش را، آنها سرشان شلوغ است، آنها اصلا مگر میدانند جانباز قطع نخاع چه شکلی زندگی میکند؟ مگر میدانند داروهایش چطور میرسد، همسرش چه میکشد؟!
آنها در فکر مدیریت جهانند یک جانباز چیست!؟
زنگ زدم که بگویم دکتر جان، من کانالی دارم با اعضایی اندک که هیچکدام هم وضع مالیاش خوب نیست، ولی بلدیم دست به دست هم بدهیم.
یکیمان میرود ناصر خسرو، یکمان ۱۳ آبان، یکمان داروخانه هلال احمر. یکی پول جمع میکند… اندک اندک، که خیلی میشود!
زنگ زدم بگویم به خانمش بگو نمیخواهد با نگرانی و غریبی ویلان خیابانهای دود گرفته تهران شود، بنشیند کنار عشقش. ما میآییم نوکریاش را میکنیم. جاروکه بلدیم…
اصلا
یکی از اعضای کانالم گفته صدای خوبی دارد
یکی گفته ساز قشنگی میزند
میرویم اتاق ۳۳۵، خودم هم برایش میرقصم… تنبک بلدم، برایش میزنم.
کنسرتی میگذاریم تا علیرضا کمی بخندد، و دیگر نگران داروهایش نباشد…
اصلا زنگ میزنیم از ترکیه به خرج خودمان کارتن کارتن کیسه کلستومی بیاورند…
که دکتر مرادی گفت
دیر زنگ زدهام
گفت
“علیرضا حسومی” رفت
سه روز است رفته است
حالا دیگر به او میگویند شهید
دیگر همسرش همسر شهید است…
و خودش نشسته پیش دوستانش
گرم داستانهایی که با خود برده
از پیش ما…
از رفیقان نیمه راهش
که یادمان رفت چه کردند آن بچهها
و تنها یاد گرفتهایم سرزنششان کنیم
۳۸ سال پیش که ۱۸ سال بیشتر نداشتند!
عکسی که دکتر مرادی همان سه هفته پیش با علیرضا در بیمارستان گرفته بود را برایم فرستاد، چقدر خجالت کشیدم.
از چشمهای علیرضا…
چقدر انتظار چقدر سؤال در چشمهایش موج میزد.
– یعنی همه مریضهای دنیا معطل وسایل ساده درمانشان هستند
یعنی همه جانبازان دنیا همسرانشان آواره کوچه و خیابانهایند برای خرید لوازم پزشکیشان
یعنی ممکن است در همین چند روز اتفاقی بیفتد
و کسی بپرسد راستی از جانبازها چه خبر
یعنی همه چیز خوب میشود؟!
نمیتوانم بیشتر بنویسم
علیرضا ما را ببخش
لعنت بر خودمان
لعنت بر من