نامه سارق آلبوم عروسی به مالبــــاخته
طلا و جواهرات همسرم به همراه آلبوم عکسهای عروسی را داخل چمدانی گذاشته بودیم که سارق چمدان را با آلبوم عکسها و طلاها با خود برده است.
با شکایت تازه داماد تحقیقات به دستور بازپرس منافی از شعبه ششم دادسرای ویژه سرقت آغاز شد.
در بررسیهای اولیه مشخص شد که سارق دوربینهای ساختمان را از کار انداخته و با شاه کلید وارد خانه شده و سرقت را انجام داده است.
در ادامه بررسیها کارآگاهان با شکایتهای مشابه مواجه شدند. در تمامی سرقتها که در شمال و شمال غرب تهران رخ داده بود، سارق پس از اینکه دوربینهای مداربسته محل سرقت را از کار میانداخت با شاه کلید وارد شده و فقط طلا و جواهرات و پول نقد به سرقت میبرد؛ سرقتهایی که ارزش آنها حدود ۱۰۰ تا ۳۰۰ میلیون تومان بود.
بررسیهای کارآگاهان پلیس آگاهی برای شناسایی سارق ادامه داشت تا اینکه تازه داماد بار دیگر به پلیس مراجعه کرد.
او در حالی که آلبوم عکس و نامهای در دست داشت مقابل افسر پرونده نشست و گفت: دیروز یک بسته پستی برایم آمد. بستهای که داخل آن آلبوم عکسهای عروسیام بود و یک نامه داخل آن که سارق فرستاده بود و در نامه از من عذرخواهی کرده و نوشته بهخاطر ورشکستگی مجبور به سرقت شده است.
سارق نوشته بود: وقتی چمدان را باز کردم با دیدن آلبوم عکس عروسی خیلی ناراحت شدم، من هیچکدام از عکسها را ندیدهام و برایتان برگرداندم. اما پول و طلاهای سرقتی را به خاطر مشکلات مالی نمیتوانم برگردانم. اگر روزی وضع مالیام خوب شود، حتماً جبران میکنم.
در ادامه بازپرس ویژه سرقت دستور بررسی آدرس ارسالی و تحقیقات برای دستگیری سارق ورشکسته را صادر کرد.
طلاق بعد از دریافت اقامت
دقایقی بعد منشی دادگاه آنها را به داخل شعبه فراخواند. سمیرا… و بابک… ساعت ۱۱ وقت رسیدگی است بفرمایید داخل.
زن جوان به سرعت از روی صندلی بلند شد و با تحکم به بابک گفت یقه پیراهنت را درست کن همیشه شلخته هستی و من نتونستم درستت کنم. بابک هم سریع لباسش را مرتب کرد و پشت سر او وارد شعبه شد.
قاضی مردی جا افتاده با موهای جوگندمی و تهریش سفید بود و در حالی که پرونده را ورق میزد سلام زوج جوان را پاسخ داد بعد نفس عمیقی کشید و از بابک پرسید: علت درخواست شما برای طلاق چیست؟
بابک زیرچشمی به سمیرا نگاه کرد و گفت: من ۲۸سالهام و ۷سال قبل برای مهاجرت به یکی از کشورهای اروپایی رفتم. چند ماه اول تنهایی و غم غربت خیلی آزارم میداد تا اینکه با سمیرا آشنا شدم، او ۱۱سال از من بزرگتر بود، اوایل آشناییمان آنقدر مهربان بود و به من لطف میکرد که احساس کردم خدا او را بر سر راهم قرار داده تا خوشبخت شوم. از آنجایی که سمیرا اقامت آن کشور را داشت و من در پی اقامت بودم به من امید میداد که نگران نباشم و کار من را هم درست میکند.
بابک که به خاطر فشار عصبی مدام ناخنهایش را در پوست دستش فشار میداد ادامه داد: با اینکه پدر و مادرم هرازگاهی با من تماس میگرفتند و به من امید میدادند اما برای ماندن در غربت یا برگشت به ایران بر سر دوراهی بودم، از طرفی کار اقامتم هم درست نمیشد تا اینکه تصمیم گرفتم به سمیرا پیشنهاد ازدواج بدهم. با این کار، هم کارهای اقامتم درست میشد و هم اینکه دیگر احساس تنهایی نداشتم. سمیرا هم خیلی زود پیشنهادم را پذیرفت و با هم ازدواج کردیم.
بابک آهی کشید و گفت: آقای قاضی هنوز یک هفته از ازدواجمان نگذشته بود که رفتارهای سمیرا عوض شد. دیگر شبیه آن دختر مهربان قبل از ازدواج نبود. من میدانستم او ۱۱سال از من بزرگتر است اما او میخواست به من بفهماند که چون از او کوچکترم و درست شدن کار اقامتم هم در دست او است باید برای هر کاری از او اجازه بگیرم. مدام به من امر و نهی میکرد و اجازه خوردن یک لیوان آب را بدون اجازه او نداشتم. کمکم احساس میکردم برده سمیرا شدهام با این حال اعتراضی نمیکردم تا اینکه اقامتم درست شد. البته در طول این مدت مدام به پدر و مادرم فشار میآوردم برایم پول بفرستند تا بتوانم سمیرا را راضی نگه دارم.
آقای قاضی من در این سالها هیچوقت طعم آسایش و راحتی را نچشیدم. به من میگفت اگر من نبودم تو را از آن کشور اخراج میکردند و هرچه داری از صدقه سر من است. من که از این زندگی خسته شده بودم بالاخره توانستم او را راضی کنم برای مدتی به ایران برگردیم. با خودم گفتم شاید اگر برگردیم رفتارش بهتر شود اما اشتباه میکردم چون زندگی در ایران هم نتوانست در رفتار سمیرا تأثیر بگذارد، پیش خانوادهام مثل بچهها با من رفتار میکرد و احساس حقارت میکردم.
قاضی نگاهی به سمیرا کرد و گفت: حرفهای همسرت را قبول داری؟
سمیرا لبخند تلخی زد و گفت: وقتی بابک را دیدم به لحاظ روانی آنقدر به هم ریخته بود که نگران بودم دست به خودکشی بزند. مثل یک مادر او را تروخشک کردم و تلاش داشتم زندگی خوبی داشته باشد. اگر با او ازدواج نمیکردم حتماً دیپورت میشد. حالا به جای تشکر از من که هم اقامتش را درست کردم و هم زندگیاش را ساختم طلبکار شده. آقای قاضی من اصلاً نمیدانم چرا خانوادهاش اجازه دادند او از کشور خارج شود، همین حالا هم که فکر میکند بزرگ شده نمیتواند به تنهایی شکمش را سیر کند. خودش میداند من در همان کشور چند خواستگار داشتم اما چون احساس کردم بابک پسر خوبی است و ذاتش خراب نیست پذیرفتم تا با او ازدواج کنم. همان موقع، هم خانوادهام و هم دوستانم به من تأکید کردند که او بچه است و به خاطر درست شدن کار اقامتش پیشنهاد ازدواج داده اما من مقابل همه ایستادم و گفتم بابک آدم سالمی است.
سمیرا ادامه داد: جناب قاضی الان حدود ۴۰سال دارم و فکر میکنم بابک درست میگوید ما اصلاً به درد هم نمیخوریم. بهتر است از هم جدا شویم، چون او پاسپورت خارجی گرفته بنابراین دیگر نیازی به من ندارد. بابک فکر میکند همه زندگی همان پاسپورت و اقامت است. نمیداند اگر در این سالها کنارش نبودم زندگیاش نابود میشد.
قاضی نگاهی به مرد جوان انداخت و گفت: پسرم قبول کن همسرت زحمات زیادی برایت کشیده و خوب نیست حالا با او اینچنین رفتار کنی. اگر مشکلت سن همسرت است که باید قبل از ازدواج به این مسأله فکر میکردی و اما سمیرا خانم شما هم باید بدانی که نمیتوانی برای همسرت مادری کنی. او از شما انتظارات یک زن که شریک زندگیاش باشد را دارد، نه مادری. من فکر میکنم شما باید به جلسه مشاوره بروید که به احتمال زیاد از تصمیمتان صرفنظر میکنید و بعد از آن شما را دوباره میبینم…
انتقـــام ۲ برادر از وکیل دادگستری
به گزارش «ایران»، ۲۳تیرماه امسال مردی سراسیمه خودش را به کلانتری ۴۳ کیانمهر کرج رساند و گفت: من وکیل دادگستری هستم، امروز دو مرد که از قبل باهم اختلاف داشتیم مرا ربوده و پس از ضرب و شتم و سرقت اموالم در حاشیه شهر رهایم کردند.
پس از این شکایت بررسی موضوع در دستور کار اداره مبارزه با جرائم جنایی استان قرار گرفت.
بررسیهای اولیه حاکی از این بود که این وکیل در خانهاش بوده که ۲ مرد نقابدار با ورود غیر قانونی به خانهاش اقدام به ربودن وی کردهاند.
سرهنگ محمد نادر بیگی درباره این پرونده گفت: هنگام ربودن این وکیل یکی از همسایهها به شکل اتفاقی این صحنه را از پنجره خانهاش مشاهده کرده و بلافاصله ماجرا را به پلیس گزارش داد. در حالی که تحقیقات برای پیگیری موضوع ادامه داشت چند ساعت بعد فرد ربوده شده به صورت آشفته و پریشان احوال خودش را به یکی از کلانتریهای کرج رساند و خبر ربودنش را اعلام کرد.
بلافاصله اقدامات پلیسی – اطلاعاتی کارآگاهان برای شناسایی متهمان آغاز شد و در کمتر از ۴۸ ساعت آدم ربایان شناسایی و با هماهنگی مقام قضایی دستگیر شدند.
متهمان انگیزه خود از این اقدام را اختلاف شخصی با وکیل عنوان کردند و گفتند: برای یک پرونده که مربوط به خواهرمان بود پیش این وکیل رفتیم و با او قرارداد بستیم اما بعد متوجه شدیم که او سرمان کلاه گذاشته است.
به همین خاطر درصدد انتقام از او بودیم که این سناریو را طراحی و اجرا کردیم. هدفمان تنبیه او بود نه سرقت و آدم ربایی فقط میخواستیم از او انتقام بگیریم.
سرهنگ نادر بیگی در پایان با اشاره به تکمیل پرونده و معرفی متهمان به مراجع قضایی، خاطرنشان کرد: امروز پلیس به میزانی از توانمندی دست یافته که مجرمان و اخلالگران در نظم و امنیت کشور را در کوتاهترین زمان ممکن شناسایی و به مراجع قضایی معرفی میکند.
سکوت تلخ در خواستگاری!
از همان روز اول، شوهر بدریخت و بدقوارهام را دوست نداشتم و نمیخواستم با او ازدواج کنم اما در حالی با اصرار خانوادهام پای سفره عقد نشستم که بعد فهمیدم.. .
به گزارش تابناک، زن ۳۵ ساله با بیان این که پس از طلاق از همسرم اگرچه داروهای اعصاب و روان مصرف نمیکنم اما با مشکلات دیگری روبه رو شدم به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری میرزا کوچک خان مشهد گفت: تا کلاس پنجم ابتدایی بیشتر درس نخواندم چرا که برادرم جوانی متعصب و غیرتی بود و اعتقادی به تحصیل دختران نداشت من هم که در یکی از روستاهای تربت حیدریه و در خانوادهای ۹ نفره زندگی میکردم تحصیلاتم را ادامه ندادم و در کنار مادرم به خانه داری مشغول شدم تا این که «ساعد» به خواستگاریام آمد.
پدر او در یک سفر زیارتی با پدرم آشنا شده بود و به همین دلیل در حالی مرا برای پسرش خواستگاری کرد که من حتی از اسم او هم ناراحت بودم. آن زمان ۱۵ بهار از عمرم گذشته بود و دوست داشتم با جوانی خوش تیپ و خوش چهره ازدواج کنم ولی ساعد نه تنها بدریخت و بدقواره بود بلکه دارایی و ثروتی هم نداشت. او به خدمت سربازی هم نرفته بود و تنها به پدرش در کشاورزی کمک میکرد.
با آن که هیچ شناختی از خانواده ساعد نداشتیم اما در جلسه خواستگاری حتی یک کلمه هم با او صحبت نکردم از سوی دیگر خانوادهام اصرار داشتند که او جوانی سر به راه و با وقار است. خلاصه مخالفتهای من فایدهای نداشت و مجبور به ازدواج با او شدم در شب عقدکنان فقط اشک میریختم چرا که از همان دوران کودکی هیچ وقت محبتی از پدرم ندیده بودم و او دست نوازش بر سرم نکشیده بود.
مادرم نیز به شدت از پدرم میترسید و تنها به حرف او گوش میکرد در میان همین دل شکستگی صیغه عقد جاری شد و من و ساعد نامزد شدیم اما چند روز بعد تازه فهمیدم او نه تنها پول و قیافه ندارد بلکه جوانی پرخاشگر است و زبانش فقط به توهین و فحاشی باز میشود وقتی یک هفته بعد از برگزاری مراسم عقدکنان نزد خانوادهاش به من توهین کرد و کتکم زد تازه فهمیدم با چه غول بی شاخ و دمی ازدواج کردهام به طوری که حتی شیوه برخورد با همسرش را نمیداند دیگر با کابوسهای وحشتناک درگیر بودم و افکار خطرناکی به سرم میزد برای همین شرایطم در زندگی را با مادرم در میان گذاشتم اما او از یک رمال دعای مهر و محبت گرفت و مرا به ادامه زندگی ترغیب کرد. من هم که چارهای نداشتم پذیرفتم تا این که یک روز از ساعد خواستم مرا به خانه پدرم ببرد ولی او توجهی به خواستهام نکرد من هم همه قرصها را جمع کردم تا او را تهدید به خودکشی کنم ولی ساعد بدون تامل گفت: «بخور زودتر بمیری تا من زن دیگری بگیرم!»
من هم به دلیل لجبازی و عصبانیت قرصها را خوردم که حالم بد شد و او از ترس مرا به خانه پدرم برد و رها کرد آنها هم مرا به بیمارستان رساندند و از مرگ نجات یافتم با وجود این خانوادهام وضعیت مرا درک نمیکردند و حرف هایم را باور نداشتند.
آنها مرا مقصر میدانستند به گونهای که پدرم مرا کتک زد و نفرینهای مادرم نیز شروع شد. به ناچار در حالی به زندگی در کنار ساعد ادامه دادم که در طول یک سال دوران نامزدی چند بار با تصمیمهای احمقانه دست به خودکشی زدم بالاخره در میان گریه و ناله زندگی مشترکمان در یک انباری آغاز شد که نامش را خانه گذاشته بودند با آن که هیچ علاقه قلبی به ساعد نداشتم سرنوشت شومم را پذیرفتم و از خانوادهام قطع امید کردم چرا که هر بار از مشکلات و کتک کاریهای ساعد با مادرم سخن میگفتم او بلافاصله نزد رمال میرفت تا طلسم زندگی مرا بشکند در همین روزها به طور ناخواسته باردار شدم و دخترم در حالی به دنیا آمد که همسرم فقط به دست پدرش نگاه میکرد تا پولی برای مخارج زندگی کف دستش بگذارد.
حالا دیگر دخترم تنها بهانه من برای ادامه این زندگی نکبت بار بود تا این که پنج سال بعد پسرم نیز به دنیا آمد ولی رفتارهای همسرم تغییری نکرد و در قلب من هم جایی نداشت حالا دیگر شب و روز به طلاق میاندیشیدم و انواع قرصهای اعصاب و روان را مصرف میکردم چرا که مجبور بودم در مزارع اهالی روستا کارگری کنم تا هزینههای زندگی تامین شود ولی مدتی بعد وقتی نتوانستم به کارگری ادامه بدهم یک فروشگاه کوچک خرازی راهانداختم ولی روزگار خیلی بر من سخت میگذشت به طوری که دیگر کارد به استخوانم رسید و خانوادهام را تهدید کردم که اگر طلاقم را نگیرند به جایی میروم که دیگر مرا نبینند بالاخره با پافشاریهای زیاد از ساعد طلاق گرفتم و به یک زندگی آرام بازگشتم. حالا اگرچه قرصهای اعصاب مصرف نمیکنم اما با مشکلات زیادی روبه رو شدم.
از سویی به تنهایی نمیتوانم خواستههای فرزندانم را برآورده کنم و از طرف دیگر با تهمتهای ناروا و نگاههای سرزنش آمیز دیگران رو به رو میشوم به همین دلیل تصمیم گرفتم به مشهد مهاجرت کنم اما در این جا نیز با هزینههای سنگین زندگی روبه رو شدهام و.. .
با صدور دستوری از سوی سرهنگ علی عبدی (رئیس کلانتری میرزا کوچک خان) رسیدگی روان شناختی و اقدامات مشاورهای برای این زن جوان در دایره مددکاری اجتماعی کلانتری آغاز شد.