مانده ام بنده که با عیدی خود
مانده ام بنده که با عیدی خود
کفش و شالی بخرم یا شلوار
یا که با آن بخرم چند کیلو
گوشت بزغاله و مرغ از بازار
یا برای دُشک و بالشمان
بخرم ملحفه ای از چلوار
یا که آن رابدهم میوه فروش
سیب و کیوی بخرم یک مقدار
یا که با آن سفری ساز کنم
نصفه روزی بروم گشت و گذار
یا که عیدی بدهم آن را به
اصغر وآرش ومهسا و نگار
یا به سلمانی و دلاک محل
واکسی و شاطر وشاگرد عطار
مانده ام عیدی خود را چه کنم
هست تصمیم گرفتن دشوار
سفر
به منظور صفا و عشق و حالی!
سفر رفتیم یک شهر شمالی
هوای شهر ما آلوده بود و
هوای شهر آن ها بود عالی!
پتو و سفره را برداشت مادر
پدر هم توی دستش بود قالی
لب دریا رسیدیم و نشستیم
به سختی جور شد یک جای خالی!
نشد یک خانه یا ویلا بگیریم!
( دلیلش نیست اصلا ضعف مالی!)
دو ساعت بعد داداش بزرگم
خرید از سوپری پاچین و بالی!
من و داداش دیگر هم در این حین
به فکر گوجه بودیم و زغالی!
بگویم با شما چیزی که دیدم
نباشد حرف من هرگز خیالی
عزیزی بر سر خود روسری داشت!
یکی هم داشت یک مقدار شالی!
به پای عده ای شلوارکِ شیک!
وَ طرحش گل گلی یا خال خالی!
یکی قلیان لیمو می کشید و
یکی دنبال طعم پرتقالی!
صدای ضبط ماشینی بلند و
گروهی هم شده حالی به حالی!
وَ دریا بود تیره از کثیفی!
وَ ساحل هم شبیه آشغالی!
تمام نرخ ها چندین برابر
به طوری که مُخم کرد اتصالی!
ولی با این همه از بهر سوغات
خریدم یک عدد ظرف سفالی
یقین دارم حسابی سود کرده
به جز آلوچه ای، مَرد بلالی!
خیابان در خیابان بود خودرو
چه ایرانی، چه چینی، چه نپالی!!
به جان مادرم دریا ندیدم
ز فرط جمعیت در آن حوالی.
خوشا روزی که من پنج ساله بودم
خوشا روزی که من پنج ساله بودم
درون کوچه ها آواره بودم
چرا مادر مرا بیست ساله کردی
میان پادگان آواره کردی
دم دروازه شهر که رسیدم
صدای طبل و شیپور را شنیدم
به خود گفتم که این طبل نظام است
دو سال شخصی گری بر من حرام است
گروهبانان مرا بیچاره کردند
لباس شخصیم را پاره کردند
به خط کردند تراشیدند سرم را
لباس آشخوری کردند تنم را
لباس آشخوری رنگ زمین است
برادر غم مخور دنیا همین است
نگو خدمت بگو زندان هارون
که دل را در جوانی می کند خون
نگو خدمت بگو سرچشمه غم
نگهبانی زیاد مرخصی کم
مسلسل لوله خودکار دارد
گهی تک تیر گهی رگبار دارد
کلاغ پر می روم کاسه به دندان
برای خوردن یک لقمه نان
نوشتم نامه ای با برگ چایی
که هر وقت می خوری یادم بیایی
لب چشمه نشستم خوابم آمد
محبت های مادر یادم آمد
گمان کردم که سربازی دو سال است
ندانستم که عمر یک جوان است
عجب رسمیه رسم زمونه
عجب رسمیه رسم زمونه
خونه مون عیدا پر مهمونه
می رن مهمونا از اونا فقط
آشغالِ میوه به جا می مونه
کجاست اون کیوی ؟ چی شد نارنگی ؟
کجا رفت اون موز ؟! خدا می دونه
جعبه خالی ِ شیرینی هنوز
گوشه ی طاقچه پیش گلدونه
الا مهمان نگه بر ساعتت کن
برو فکری برای عادتت کن
نشستی همچنان مشغول خوردن
بکن رحمی به جیب خالی من
نمیدانی مگر میوه گران است
گلابی نرخ آن تا کهکشان است
و سوهان و گردو یا که پسته
بریزی در شکم هی بسته بسته
دگر در خانه ام چیزی ندارم
دو دستی آورم نزدت گذارم
ندیدم تا کنون این گونه مهمان
عجب غارتگری هستی به دوران
یکی از بچه هایت , بچه ام کشت
ز بس که می زند بر کله اش مشت
یکی از آن وروجک های شیطون
شده آویز پنکه عین میمون
دوتا لیوان شکسته دختر تو
شکسته استکان ها همسر تو
تو گویی زلزله آمد در اینجا
که این سان گشته وضع خانه ی ما
اگر مهمان حبیب حق تعالی ست
چرا از دست آن امروزه غوغاست
عطرش پیچیده تا آشپزخونه
شیرینیش کجاست ؟ خدا می دونه
می رن مهمونا از اونا فقط
جعبه ی خالی به جا می مونه
از بس خونه رو به هم می ریزن
آدم مثل خر تو گِل می مونه
یکی نیست بگه خداوکیلی
جای پوست پسته توی قندونه
قند نصفه ی عموجون هنوز
خیس و لهیده ته فنجونه
حالا خداییش قندش مهم نیست
کنار اون قند نصف دندونه
می رن مهمونا از اونا فقط
نصفه ی دندون به جا می مونه
پسته ی خندون ، بادوم شیرین
فندق در باز ، مال مهمونه
بنده را کرده دچار سوء ظن
بنده را کرده دچار سوء ظن
روز مادر زن و مادر روز زن
مادر و مادر زن وهمسر کجا
قدر شان یکسان به پیش اهل فن
مادری که بنده را کرده بزرگ
مادری که داده ام شیر و لبن
مادری که پروراندم روز و شب
با تمام هستی و با جان و تن
مادری که جسم خود فرسوده است
تا کند اینک چنینم تهمتن
یا زنی که روز و شب با مادرش
ازمن بیچاره هی فک و دهن
میکند سرویس و آخر هم یقین
دفن بنماید مرا او بی کفن
یا زنی که جیب پر می خواهد و
دوست می دارد مرا بهر تومن
یا همیشه یار شادی ها بود
در کنارم نیست هنگام مهن
من زنم را دوست میدارم ولی
مادرم را دوست تر دارم ززن
هم چنانی که یقینا همسرم
مادرش را دوست تر دارد زمن
تعارفات زندگی را بیخیال
جای خود دارد زن و عاشق شدن
لیک مادر جایگاهش تا خداست
بوسه ها بر پای او باید زدن
نیست قابل گر به پیش پای او
حلقه چشمم نمایم بنده پهن
قدر این سه از زمین تا آسمان
فرق دارد لا اقل در پیش من
کاش می شد روز مادر را جدا
مینمودند دوستان از روز زن!!
«به دستِ خود، درختی مینشانم»
«به دستِ خود، درختی مینشانم»
«به پایش، جوی آبی میکشانم»
ولی، یک ساعتِ بعدش، به ناگاه
رسد مردی به ره قبضی به همراه
که: باید پولِ آبِ مصرفی را
دهی، البتّه با یک نرخِ بالا
سپس مأمورِ خوبِ شهرداری
رسد، البتّه با پیکان، نه گاری!
که: باید براساسِ مادهی صد
کنی پرداخت فوراً پولِ بیحد
خلاصه، تا حسابم را کنم صاف
دو هفته میشوم این بنده، علّاف
برایِ کود و سمِّ دفع آفات
سه هفته میکشم مخلص، مکافات
«درختم کمکم آرد برگ و باری»
تصور کن که سیبی، یا اناری
در این لحظه که هستم شاد و خوشحال
به ناگه میرسد یک مردِ دلّال
پس از کلّی چک و چانه، سرانجام
جنابش مینماید بنده را خام
تمامِ میوه را با مبلغی کم
خرد از من، سوا کرده، نه درهم
کند صادر به جایی خارج از مرز
به دست آرد خودش یک عالمه ارز
شود این داستان هر سال تکرار
نبینم رنگِ میوه، بندهی زار
تو هم، گر از درختی میوه چیدی
بکن صادر «شتر دیدی، ندیدی»!
پینوکیو
منم پینوکیوی عشق تو در ساده انگاری
تو هم در سرزمینِ عاشقان روباهِ مکاری
رفیقم بودی امّا نارفیقی کرده ای صد بار
بلاهایی که آوردی سرم را یاد می آری؟!
تمامِ هستی ام آن سکّه های سُرخِ عشقم بود
که از چنگم درآوردی تو روزی با دغلکاری
به من گفتی زمینی هست در قلبت که جادویی ست
درختِ سکّه می روید اگر یک سکه بگذاری
گرفتی سکه هایم را و من با چشم خود دیدم
که با دست خودت در خاک سِحرآمیز می کاری
من آن شب رفتم از پیشت ولی فردا که برگشتم
ندیدم از تو و از سکّه و از عشق آثاری
نشستم سالها پای زمینِ بایِرَت اما
نروییده در این بیغوله حتی بوته ی خاری
ولی با اینهمه بی طاقتِ برگشتنت هستم
به دنبال تو می گردم چه در خواب و چه بیداری
تمام سکه ها مال خودت، اما بیا برگرد
بمان پیشم، فریبم دِه، بگو که دوستم داری..