آخر خوشبختی او

 

صندلی اش را کشید جلو …دستان استخوانی و کشیده اش روی دسته صندلی ضرب گرفته بود…گفتم: میخوای از اول تعریف کنی؟
چشمانش راه گرفت روی دیوار اتاق، انگار در ذهنش فیلم را به کارگردانی خودش برمی گرداند عقب …
گفت: یه بار وقتی نوجوون بودم، عاشق مردی شدم که تفاوتمون اندازه زمین تا آسمون بود … اصلا نمی دونم چی شد و چه طور شد فقط می دونم دلم رو در ازاش باختم. اون زمان که مثل الان نبود که هرکی یه گوشی تو جیبش داره …دل تو دلم نبود که کسی نباشه خونه و صدای تلفن بپیچه تو سرسرای خونه یا هم تو راه مدرسه ببینمش. وضعیت به همین منوال گذشت تا اینکه تولدش بودو من مجبور شدم یکی از انگشترای حاج خانم، زن بابامو، بردارمو بفروشم. الان که فکرشو می کنم چقدر کارای احمقانه کردم. خلاصه سرتودرد نیارم، آقا جون خدابیامرزم فهمید…چند تا سیلی خوابوند تو گوشمو دو سه روزی هم نذاشت برم مدرسه تا به اصرار گلناز خواهر بزرگم که خودش سن کم عروس شده بود و تمام تلاششو می کرد من درسمو ادامه بدم، گذاشت دوباره برم مدرسه با این شرط که برادرم، یونس، منو ببره و بیاره … اون چند روز انقدر گریه کرده بودم که چشام قد یه تیله شده بود… هرشب فکر می کردم که باید چیکار کنم تا از این وضعیت دربیام…یه روز وقتی یونس منو برد مدرسه و از رفتنش مطمئن شدم ، بیخیال مدرسه شدمو رفتم مغازه مکانیکی…
تمام اتفاقاتی که افتاده بود رو برای حمید تعریف کردم و بدون اینکه در چهرش نگرانی باشه فقط گوش میداد همین…
و گفت : من فعلا نمی تونم مسئولیت ازدواج رو به دوش بکشم. تنها راهش فرار کردنه …
تنم یخ کرده بود. به زور نفس می کشیدم. انگار واقعا تمام بدنم یخ زده بود که انقدر سنگین بودم و نمی تونستم خودمو تکون بدم…
به هر بدبختی بود خودمو رسوندم خونه و تو حیاطی که چقدر دلم تنگه درخت زردآلوشه، فکر کردمو فکر کردم…
تصمیمم رو گرفتم. باید باش فرار می کردم. نه خبری از گیر دادنای یونس بود نه خبری از آقا جونو اون همه سخت گیریاش و نه حتی بزک دوزکای حاج خانم…من بودمو حمید و عشق… از تصمیمم خوشحال بودم فقط کافی بود سه جلدمو بردارمو بزنم به چاک…
ادامشم که میدونی؟؟ پامون به مشهد نرسیده بود که اطلاع دادنو مارو گرفتن … خیلی حرف زدم…
_ چند جرعه از آب نوشید و ادامه داد…
ما عقد شدیم … خواه ناخواه رفتیم زیر یه سقف اما ورق از همون موقع که عاقد گفت وکیلم؟ و منم گفتم: بعله، برگشته بود… و این تفاوت بین منو اون روز به روز بیشتر بهمون دهن کجی می کرد…میرفت می اومد می خوابید می خورد و دوباره و دوباره و دوباره تکرار می شد … از لجش نمی ذاشت برم خونه بابا. یه بار صبرم به سر اومد پاشدم برم خیاطی یاد بگیرم و نگم چه بلاااایی سر پارچه های نازنینی که گرفته بودم امتحان کنم درآورد و چه الم شنگه ای که جلو کارگاه کبری خانم راه انداخت…من باید می سوختمو می ساختم چون هم انتخاب خودم بود که جلو خانوادم به خاطرش واستادم هم اون زمان رسم طلاق نبود. دختر با لباس عروس میومد و با کفن برمی گشت…
_نگاهش روی انگشتان کشیده اش ثابت ماند. نفس عمیقی کشید و ادامه داد…
ما که کسی بمون نگفت چی به چیه. چشممونو باز کردیم فکر کردیم یکی بمون میگه خاطر خواتیم دیگه چه خبره دیگه آخر خوشبختیمونه
ولی شما بگید …بگید به بچه هاتون که «هر کسی اومد در قلبتونو زد درو براش باز نکنید ». بگید: حمایتش می کنید هر اتفاقی بیفته. اگه بچه داشتید بهش بگید مادر، بگید همه چیو، تا توی چاله چوله های جامعه کثیف الان نیفتن …

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*