امروز خراسان جنوبی – زنگویی zangoei@birjandtoday.ir
خانه اش تمیز بود. تمیزِ تمیز. انگار برق انداخته بودند. خیلی حساس بود که اندک غباری هم روی چیزی ننشیند. خیلی این نظم و نظافتش، به زیبایی از دیده می گذشت و بر دل می نشست . سفره هم که انداخت، اوج هنرمندی بود و غذایش، امضای عملی پای هنرش. جای تحسین داشت اما بعد که سفره دلش را باز کرد دیدیم که برخلاف خانه و سفره اش، اصلا تمیز نیست که حتی کثیف هم هست و به هم ریخته نیز. حرف هایش، نگاهش، باورش و…مثل زباله بود. با خود می گفتی حیف از آن هنر و افسوس از این بی هنری. کاش می شد،همان گونه که شب ها، همه زباله های خانه شان را داخل کیسه و پشت در منزل می گذارند تا رفتگران پرتلاش، آن ها را جمع کنند و زمین کوچه هم کثیف نشود، می توانستیم زباله های اخلاقی خود را هم در کیسه ای بپیچیم که بوی تعفنش شامه کسی را نیازارد و به رفتگران می دادیم تا ببرند، چقدر خوب بود. آن وقت می توانستیم خانه قلبمان را مثل خانه زندگی مان تمیز نگه داریم و چقدر تمیز می شد آن وقت همه زندگی ما. چقدر خوب می شد، زباله های قهر و کینه را هر چند بزرگ و حجیم و قدیمی دور می ریختیم و جا را برای مهر و محبت باز می کردیم و کالاهای لوکس دوستی و عشق و صفا را در خانه دل می چیدیم و مبلمانی چشم نواز و دلپسند ارائه می کردیم تا همگان سلیقه عالی ما را ببینند. چقدر خوب می شد اگر چنین می شد، اگر چنین بشود، البته این شدنی است اگر ما خود بخواهیم و این قدر به اجناس بنجل و قدیمی قهر و کینه و کدورت دل نبندیم، اما وقتی در نهاد جامعه می بینم که برخی ها تندخویی کلامی را به بالاترین حد رسانده اند و از دیگر سو برخی در جامعه ، آن «تندگویی»ها را به «تندخویی» و «کلمات» را به «مشت» تبدیل می کنند افسوس می خورم و چقدر تأسف آور می شود روزگار ما وقتی این کلام «الکس هیلی» را باز می خوانیم که شرح روزگار ماست؛ “وقتی مشت خود را گره می کنید، نه کسی می تواند چیزی در کفتان بگذارد و نه می توانید چیزی از زمین بلند کنید” درست هم می گوید این ظریف نگر، زیرا اگر دست هامان مشت نبود، می شد معلمان اخلاق، نسخه نجات زندگی را در دست مان بگذارند، می شد یک نفر با یک شاخه گل از یک بلوا جلوگیری کند، می شد یک نفر با یک لیوان آب آتشفشان جان آدمی را خاموش کند. می شد موانع را از سر راه برداریم. می شد گره های کور را باز و بینا کرد، می شد… اما افسوس باید خورد که برخی از ما به مشت بسته عادت می کنیم.حاضر به بخشش نیستیم. چون خطای احتمالی دوست و رفیق و خویشاوند و همسایه و همکار را برای خود چنان بزرگ و کینه را چنان بزرگ تر تصور می کنیم که توانی برای از میان برداشتن این زشت روی حجیم ، نمی ماند. مگر ما می توانیم کوه ها را جا به جا کنیم که کوه کینه را از سر راه برداریم. اما غافلیم که مشکل بزرگی خطا و کینه نیست مشکل از کوچکی ماست که «کاه» خطا را کوه یافته ایم و در مقابلش کوهستان قهر و کینه کشیده ایم حال آن که بزرگی می گفت« هرگاه احساس کردی گناه کسی آن قدر بزرگ است که نمی توانی او را ببخشی، بدان که اشکال در کوچکی قلب توست نه در بزرگی گناه او» و چقدر دقیق است این کلام. کاش کلیدی بشود برای زندگی ما. مایی که هرازگاه به بهانه کوچکی جا، خانه خود را عوض می کنیم، یک بار هم شده قلب خود را بزرگ کنیم آن وقت خواهیم دید که دلِ بزرگ داشتن حتی از خانه بزرگ داشتن هم آرامش آفرین تر و آسایش آور تر است….