روز خـاکستـری

یک دختر درس خوانده و آرام که از سایه خود می‌ترسید، یک مرتبه در دام مردی غریبه می افتد! و این سرانجام یک دوستی خاموش اینترنتی است.
من دختری بودم بسیار صاف و ساده که همیشه دنبال درس و کلاس بودم هیچ وقت به کسی کاری نداشتم و هیچ کسی را قضاوت نمی کردم، زیاد اهل رفت و آمد و مهمانی نبودم، من شب‌ها رویاهای زیادی می‌دیدم و صبح آن را زیر خاک مدفون می کردم …. دنیا را خائنی می‌دیدم که هیچ وقت از من حمایت نمی‌کرد، نقشه‌هایم را می‌خواند و لو می‌داد …
امتحاناتم تمام شده بود و من چیزی نداشتم که با آن ذهنم مشغول باشد و دلتنگی هایم را فراموش کنم می خواستم کلاس آزاد و یا برنامه آموزشی دیگر بروم اما نمی شد.
مامانم گیر می داد که چرا دمق هستی، چرا بی حوصله ای و حرف نمی زنی، او گفت:” می‌خواهی فردا یه مهمونی مفصل بگیرم؟ همه اقوام و دوستان رو دعوت کنیم جمع‌مان جمع می‌شه و خوش می‌گذره! حوصله‌ات هم سر جاش میاد” ناراحت شدم، گفتم من حوصله خودمو ندارم و شروع به غرغر زدن کردم که حوصله ام سر رفته، آن وقت شما می خواهید مهمان بازی کنید؟
بابام که داخل اتاقش مشغول مطالعه بود، صدای فریاد مرا که شنید، آمد و گفت: عجب دوره زمانه‌ای شده‌ها! توی جوانی، سر ما درد می‌کرد برای دور هم جمع شدن و خاطره تعریف کردن و بازی‌های دسته جمعی، معلوم نیست شما جوان‌ها چتان شده!؟» و شروع کرد به نصیحت کردن.
حوصله حرف های تکراری پدر و مادرم را نداشتم؛ رفتم داخل اتاق و گوشی ام را برداشتم، داخل یکی از پیام رسان های فضای مجازی شدم، مقداری داخل گروه و مخاطبین چرخیدم ببینم چی کسانی آنلاین هستند.
رضا، احمد، حسن، زینب، آیناز، نفس، غزل و ….زیاد برام مهم نبودند؛ تا اینکه همان دوست همیشگیم را که همیشه منتظر آنلاین شدنش بودم، دیدم؛ ” مهران”! مهران قبلا خودش را یک دانشجو در یک شهر دیگر معرفی کرده بود و خودش را بچه مظلوم و سر به صلاحی نشان می داد.
تا صفحه باز شد و عکسش را دیدم چشمم برق زد؛ دیگه وقتی با دوستام چت می‌کردم پیشنهادهای مسخره شان مثل بریم سینما و… باعث سرگرمیم نمی‌شد. با اینکه موقع ناهار بود و دائما به مادرم که نگران برگشتن به خونه بود رد تماس می‌زدم با دوست فضای مجازی که پیدا کرده بودم سرگرم شدم …. هنوز خودش را بعد
از دو ماه ندیده بودم ولی دوستی‌هایمان هر روز در باز و بسته شدن صفحه ای که تمام دلخوشیم شده بود محکم و محکم‌تر می‌شد.
پسری ظاهرا آرام و مظلوم با چشمهای قهوه‌ای و عینک بدون فریم، اولین بار که عکس او را در صفحه پروفایلش دیدم برای دیدن مرد رویاهایم سر از پا نمی‌شناختم، ولی با خودم گفتم بذار بیشتر بشناسمش.
مهران که نام اصلی‌اش “….. ” بود خودش را دانشجو معرفی کرده و می‌گفت پسری پولدار است و پدرش در کار تولید و تجارت مشغول می باشد و صاحب یک مرکز تولیدی تجاری است. «ما بیشتر از درس و کار و زندگی روزمره حرف می‌زدیم. او هم خیلی صبور بود. کمتر شکایت از چیزی می‌کرد یا عصبانی می‌شد. فقط می‌دانم از نیش پشه خیلی عصبانی می‌شد! از پارتی‌بازی‌هم نفرت داشت. می‌خواست آدم‌ها را با لیاقتشان بشناسند و هر کس در جایگاه خودش باشد. وقتی اینجوری نمی‌شد غصه می‌خورد، اما اصلا افسرده نبود. مادرش را خیلی دوست داشت… و به من بسیار ابراز علاقه می‌کرد ….»
بالاخره روز بر آورده شدن آرزوهایم فرا رسید سر از پا نمی‌شناختم محل قرارمان خانه مهران در یکی از مناطق خوب شهر بود….
وقتی آن پسر را دیدم، جا خوردم از تعجب داشتم سکته می‌کردم؛ پرسیدم شما مهران هستید؟ گفت: آره؛ گفتم اما اصلا شبیه عکستون نیستید؛ جواب داد: آدم ها نباید دل به حرف‌ها و صورت ها ببندند، دنیا پر از دروغ است؛ آدمها با همین دروغ هاشون در کنار هم به قول خودشان زندگی مسالمت آمیز می کنند.
یه قطره اشک سمج از گوشه چشمام چکید …. چشمم را از روی نفرت انداختم پایین و نگامو دوختم به سرامیک های کثیف کف اتاق …. چقدر کثیف بودن … درست عین دل بعضی از آدما.
او با نگاه هوس بازش به من نزدیک شد و خواست نیت بی‌شرمانه اش رو عملی کنه؛ با این کار مخالفت کردم و خواستم با داد و فریاد کمک بگیرم اما او با چاقویی که در دست داشت من را تهدید کرد؛ هیچ‌کس به غیر از ما دو نفر در آن خانه نبود و صدای کمک خواهی‌ام به جایی نمی‌رسید برای همین شروع به گریه و التماس کردم و از او خواستم اندکی صبر کند و قول دادم.
مهران رفت سمت پنجره‌های قدی و بزرگ که در انتهای سالن بود و پرده‌های طلایی و سفید رنگ اونو پوشونده بود؛ پرده‌ها رو زد کنار، پنجره را باز کرد و به کارگرا که داشتن کار میکردن نگاه کرد و شروع کرد به سیگار کشیدن، هر پک سیگارش نفس‌های من را بیش‌تر به شماره می‌انداخت، من هراسان از زندگیم که قرار بود به دست مردی کلاهبردار پر پر بشه ؛ نمی‌دانستم چه کار کنم.
ناگهان پنجره باز اتاق توجهم را جلب کرد، یک دفعه به ذهنم رسید؛ این دفعه برای اولین بار بخت با من یار شده با سرعت تمام دستهایم را به کمر مهران فشار دادم. او هول شده بود، بین من و مهران درگیری ایجاد شد. اما بالاخره مهران با عصبانیت و فحاشی کار خودش را کرد.
اول فکر کردم یه خواب است ولی وقتی قطره اشکی را که روی صورتم سر می‌خورد حس کردم متوجه شدم نه بیدارم. حالا من ماندم پشت پرده سرنوشت و روزگار خاکستری ام که نمی دانم چطور باید سپری کنم .
سرهنگ محمدپور رئیس پلیس فتای استان در گفتگو با خبرنگار ما در خصوص “دوستی‌های اینترنتی ” گفت: دلبستگی‌های بوجود آمده در دوستی های اینترنتی در دراز مدت ممکن است باعث سوء استفاده افراد فرصت طلب شود و در تجربه این دوستی‌ها، فرصتی برای انتخاب و شناخت صحیح دختر و پسر از یکدیگر به وجود نمی آید.
وی افزود: معمولا افراد در این گونه دوستی‌ها فقط ادعا می‌کنند که ارتباطشان با انگیزه ازدواج است و این رابطه بیشتر بر عشق‌ورزی کور استوار می‌باشد و عنصر خردورزی و عقلانیت در تصمیم گیری های اینچنینی وجود ندارد.
سرهنگ محمدپور عنوان کرد: دوستی‌های اینترنتی نه تنها مشکلی را برای پسران و دختران حل نمی‌کند، بلکه اگر هم این روابط به ازدواج بینجامد، در زندگی مشترک سوء ظن و بی اعتمادی را برای دو طرف به همراه دارد.
وی با اشاره به اینکه معمولا دوستی‌های اینترنتی با انگیزه تفنن، سرگرمی و هوسرانی شکل می‌گیرد، تصریح کرد: برای پیشگیری از چنین آسیب هایی باید خانواده‌ها به‌ نقش‌ حیاتی‌ خود در برابر فرزندان‌ آگاه‌ شوند تا بتوانند الگوهای‌ صحیح‌ رفتاری‌ را به‌ فرزندان‌ ارائه‌ دهند و آنها را در برابر آسیب های اجتماعی واکسینه کنند.

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*