حیف مامان بود که بسوزه به پای من … من اینو با تک تک سلول های بدنم درک کرده بودم …فقط بیست و سه سالش بود ، معلومه که باید میرفت …بیست ساله بود که منو دنیا آورد که کاش نمی آورد. حق داشت بره پی زندگیش. وقتی بابام مرد ، من توی مراسمش پیراهن چین دار قرمز پوشیده بودم .کلیم خوشحال بودم، فکر می کردم همه آدمایی که میان خونمون و با مهربونی بغلم میکنن ینی خیلی دوسم دارن ، بعدها فهمیدم نه، دلشون میسوخته و کسی قلبا دوسم نداره جز مامان بزرگم …
بعد از چهلم ، مامان مامانم اومد پیش مونو گفت: طفلک دختر سیاه بختم که تو جوونی بیوه شد بعدم منو گذاشت خونه بابامو ، دست مامانمو گرفتو بردش. مامان هم هیچ تلاشی برای دختر سه سالش نکرد و رفت…
– انگار این داستان را هزاران بار برای خودش مرور کرده بود و شاید برای دیگری بالا آورده بود که با چهره ای کاملا عادی برایم شرح میداد. گفتم: تو موندی خونه مادرِ پدریت؟ سرش را بالا آورد و به نشان تصدیق پلک زد و گفت :
من موندم و مامان بزرگم . شدم دوردونه مادرجون . هم پدرم شد هم مادرم .ازونجایی که پدرم تنها پسر خانواده بود و همچنین خانواده کم جمعیتی داشت ، بنابراین هرچی میخواستم داشتم و هیچ وقت مشکل مالی تا الان نداشتم و ندارم…ولی انگاری یه حفره ای داشتم که هیچ وقت پر نشد . نه تنها پر نشد که هی حفر میشدُ عمیق تر . انگار یکی شبا میومد و انگشت میذاشت رو همون حفره …
بعد از یک سالو چهارماه مامانم با یک مرد تهرانی ازدواج کرد. حرفی هم از من نبود . انگار شیرینی وجود نداشته و زندگی نمیکنه.
من وارد دبستان شدم ، راهنمایی و همین جور بزرگ شدم.
– لیوان آب را کنار دستش گذاشتم . سکوت کرده بود …گفتم: وقتی بزرگتر شدی نخواستی مامانتو ببینی؟ نرفتی پیشش؟
راستشو بخوای جرات نداشتم بگم به مامان بزرگم. تا می گفتم مامان جون شروع میکرد که حتی یه بارم خبرتو نگرفته، نگفته مرده ای یا زنده ای، حالا تو بری چی بگی؟ بگی سلام من اومدم کسی خونه هست؟؟
دیدم حق با مادرجونه. ولی لعنتی نمی تونستم. شبا میگفتم اگه بخوادم چی ولی روش نشه؟ اگه پشیمون باشه چی؟
تا اینکه دلو زدم به دریا و رفتم. رفتم تهران تا یک بار برای همیشه حس لعنتیو خفه کنم. از یه طرف بش حق می دادم جوون بود خب، از یه طرف می گفتم لااقل بیاد ازم خبر بگیره…
ـ شیرین کمی جا به جا شد روی صندلی کتابخانه خالی و خیره به کتاب روبه رویش شد…گفت: میشه این قسمتی که رفتم تهرانو حذف کنم ؟ دوس ندارم راجبش حرف بزنم…
دستم را روی دست هایش گذاشتم …گفتم: از هر جایی که دلت می خواهد صحبت کن … گفت: وارد دبیرستان شدم …باز هم روال همون روال بود اما دوم دبیرستانم دیگه روال ، روال قبلی نبود. شدم یه آدم دیگه . خشم داشتم … خیلی.
با یک گروهی آشنا شدم که زیاد دور هم جمع می شدن …وارد اون گروه شدم و حس خوبی داشتم. احساس می کردم از جنس منن. اونام یه حفره دارن که می خوان پرش کنن …دور هم جمع می شدیم و چندین بارم خارج شهر رفتیم. اولین سیگارمو اونجا کشیدم.
یه پسره بود که همش میگفت چیزی جز سیگار نکشه . هنوز بچست. بقیشون هم چیزی بم تعارف نمیکردن …اما خسته شده بودم. بس بود…میخواستم دیده شم .از سه سالگیم هرجا رفتم بم ترحم شد. حتی اون همه زحمت مادرجون هم فکر می کردم از سر ترحمه…
بعد اون کلی پول خرج کردم برای مهمونیای پی در پیمون و شروع کردم به کشیدن گل . حتی یاد گرفتم چجوری رول کنم سیگاریو…
ـ اخمانش در هم بود و پاهایش را مدام تکان میداد …دوس نداشتم سکوتم را بشکنم و فقط منتظر ماندم تا هرآن چه در گلویش گیر کرده بالا آورد…جرعه ای آب خورد و گفت:
زمانی که چِت میکردم انگار هیچی اتفاق نیفتاده … هی می کشیدم هی می کشیدم
اما حفرهه پر نشد … می فهمی؟ پر نمیشد انقدر عمیق بود …
زمزمه های مامان بزرگمم شروع شده بود برای ازدواج من و خواستگاری که برام اومده بود . مدام مامان بزرگم می گفت: مادر آخه من بمیرم کی پشت و پناه تویه؟
گوشم به این حرفا نبود ….
اما … اما….پارسال فوت شد…
ـ گریه های شیرین آنچنان زیاد بود که از روی صندلی روبه رو بلند شدم و کنارش نشستم .گفتم الان مقطع پیش دانشگاهی ای؟
مامان بزرگ مریض بود . حالش ناخوش بود . چندماه قبلش من و احمد نامزد کردیم و بعد از چند وقت …فوت شد مادرجون…
انگار یک تلنگر بود . انگار دیگه خجالت می کشیدم یه کارایو انجام بدم. انگار مامان بزرگ میدید من چیکار می کنمو کجا میرم…
موندم من و احمد. الانم هر روز میام کتابخونه بلکه یه جایی قبول شم و ادامه بدم…
ـ کتابش را برداشت و رفت. زیست شناسی دوم دبیرستانش بود…

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*