سایه سقوط وگل سیگاری

درون کیفش به دنبال چیزی می گشت، به گمانم فندک یا کبریتی.سیگار خاموش گوشه لبش بود و همین طور که یک دستش درون کیف بود، دست دیگرش را مشت کرده بود و شصتش را روی چهار انگشت جمع شده اش میزد. گفتم: ندارم، سیگاری نیستم…تلاشش نافرجام ماند و در دستش سیگار را میچرخاند و به کفش هایش خیره بود.
ــــ همیشه میای اینجا ؟
پایش را روی پا انداخت و گفت : نه بعضی وقتا ، جام مشخص نیست.
ــــ چند سالته ؟
+ آخرین بار بیست و یک سالم بود .
نگاهم روی سیگار خاموش دستش بود که سر سیگار را با ناخن های لاک زده اش به ظرافت هرچه تمام ، برش میداد تا با سیگار گل درست کند . گفتم : یعنی چی آخرین بار ؟
چشمانش را ریز کرد و به بالا خیره شد و گفت : دیگه برام مهم نیست که چند سالمه، آخرین باری که اهمیت داشت ، بیست و یک سالم بود . فکر کنم یک سال و نیم دو سال پیش می شد.
نیمرخ چهره اش هیچ نقصی نداشت. بینی کشیده با آن چانه ظریف در کنار هم ترکیب خوبی داشتند…
نمیدانستم از کجای داستانش شروع کنم، اصلا نمیدانستم باید شروع کنم یا نه ؟!
+ به گمونم اینجا نیومدی که منو انداز ورانداز کنی، نه ؟
از درون کلی فکر برای شروع مصاحبه بیرونم کشید …گفتم: نه، اومدم حرفاتو بشنوم . شروع کن…
+ از کجاش بگم برات خوبه؟ تو فیلما وقتی میخوان داستانیو تعریف کنن از اول شروع میکنن … منم اولشو بهت میگم تهشم خودت بنویس …
کمی جابه جا شد ، سیگاری که سرش گل شده بود را به من داد، دستانش را درون جیب پالتواش جا داد و گفت: بابام زندان بود ولی دقیق خودمم نمی دونم چرا؟ اصلا واقعا زندان بود یا الکی می گفتن، آخه بچه بودم …حالا گیریم زندان یا مرده یا شایدم ترکمون کرد چه فرقی میکنه ؟ خلاصه نبود…مامان مریض بود ، صب با سرفه هاش بیدار میشدیم ، شب با سرفه هاش می خوابیدیم .هنوزم صدای سرفش مثل زنگ توی گوشمه . آزارم میده…ببین ببین …حتی الانم توی گوشمه .گوش بده…
با همین حالش تو یه خونه ای هم کار میکرد . گاهی منم باش میرفتم…جارو میزد، می پخت، می شست، رختاشونو از خشک شویی میگرفت و آخر شب وقتی با عروسکم روی یکی از مبلا خوابم میبرد ، بیدارم میکردُ میرفتیم لونه خودمون.
ته خنده تلخی زد و کمی شالش را روی سرش مرتب کرد …حالا گلی از جنس سیگار، دست من بود و بین انگشتانم می چرخاندمش. گفتم: برادر یا خواهری داشتی؟
+ خیر نبینه اون بهرام، داداش بی غیرتم رو میگم …خیرسرش اون زمان جوون بود و مثلا میرفت دم مکانیکی ابوالقاسم خان کار کنه …یه روز میرفت یه روز نمی رفت آخراشم که کلا نرفت . به جاش تن لشش رو می شد ته کوچه های خان آقا پیدا کرد . یه فیلمه بود. چی می گفت ها ؟؟ هاااا یادم اومد …یه دود یه دود دو دو دودووود. می فهمی چی میگم که؟
ـــ سرم را به نشانه فهمیدن تکان دادم و به نیمرخ چهره اش خیره شدم
+ سرتو درد نمیارم…مامان مرد. من اواخر دوره راهنمایی بود. یادم نمیره چقدر خواهرم زجه زد براش. صداش قیف شد، خفهِ خفهِ. بهرام گم و گور بود، اصلا نبود. اون خیرندیده فقط وقتی سرو کلش پیدا میشد که پول میخواست. به زور هرچی بودُ برمیداشتو می رفت. دیگه بعد اون تلوزیون ندیدم…موندیم منو خواهرم و چندتا خرتو پرت. تو بگو یک نفر دست مارو بگیره. کو قوم و خویشی ؟ همشون چارتا عمله بدبخت تر از خودمون…خواهرم سه سالی از من بزرگتر بود …جفتمون درسو ول کردیم.
سکوت کرده بود، به سمتم برگشت. گفت: گفتی سیگاری نیستی؟ گفتم: نه …پاهایش را ریتمیک تکان می داد گفت: تو هوای آزاد، این ساعت، چقدر سیگار میطلبه …گفتم: از کی سیگاری شدی؟
گفت: خواهرم میرفت خونه بقیه کار می کرد، شرایط سخت بود …اما نه تا اون روز … بعد اون روز لعنتی، من مردم. من سیگاری شدم، من ….من …..
یه روز اومدم خونه، کلیدو انداختم تو در ولی قفل بود . برقا روشن بود…می دونستم خونه خالی نیست، آخه بهناز این موقع جایی نمی رفت. با کلید توی قفل بازی کردم ، خودش اومد، از شیشه مشبک سایه ای داشت میومد، سایه بهناز بود. درو با استرس باز کرد و به جای سلام ، پرید به من. گفت: چرا زود اومدی؟ اولش فکر کردم شوخیش گرفته …همین طور که مقنعه امو درمیاوردم دوتا پله رو رفتم بالا که ای کاش کور میشدم …کاش نمیومدم . میمردم دیرتر میومدم؟ می مردم؟ تو بگو …
ـــ روی صندلی پارک، کمی جابه جا شدم و تشنه ادامه داستان بودم، آنقدر تشنه شنیدن ادامه داستانش که زبان به دندان گرفته بودم…گفت :
+ مردی از اتاق در حالی که دکمه های پیراهنش را می بست خارج شد…مقنعه از دستم افتاد، کاش کور بودم نمی دیدم …نزدیک تر شد، رو به بهناز گفت: این آبجی کوچیکست ؟ بهنازم مثل ببر پرید جلوی من و بهش گفت: به اون کاری نداشته باش…مرده مقداری اسکناس گذاشت لب طاقچه و رفت …هیچ وقتم نفهمیدم چقدر پول بود…
بهناز بدرقش کرد و اومد پیش من …
چی بهش می گفتم ؟ چی می تونستم بگم ؟
کم کم سیگاری شدم، هی فکر می کردم هی فکر فکر، فکر …اگه بابا بود چی؟ اگه مامان زنده بود چی ؟ اگه اون تن لش کار می کرد مثل آدم چی؟ اگه …اگه بهناز ……و من …. چی شد ؟
ــــ از روی صندلی بلند شدم . ایستاده بودم و به رفت و آمد ماشین ها خیره … هوا آزاد بود ولی من نفس کم آورده بودم … انگار تیغی درون گلویم بود که با هر قورت دادن آب دهانم هی می خراشید گلویم را….برگشتم سمتش…گفتم بعد اون روز، بازم رفت و آمد داشت اون آقا به خونتون؟
+ چندباری اومد، یه بارم بدجوری دعوا راه انداخت با خواهرم . به گمونم از بابت من بود. خواهرم می خواست دفاع کنه از من ، هی می گفت به بهاره دست نزن…
یه روز تصمیم مو گرفتم، متنفر از همه، از همه می خواستم فقط برم. ازون رفتنا که دیگه کسی ردتو نداره . ازون رفتنا که رفتی که فقط بری…
اما الانو ببین … موندم بین زمین و هوا . نه روی برگشتن، نه توان رفتن. برگردم چی بگم به خونه ای که خاطرات مادرمه ؟ ها ؟ بگم ببین دخترت از توی پارکو اینور اونور جمع نمیشه ؟ بگم از سر بیچارگی خودشو باختو فروخت؟ چی دارم بگم ؟؟؟
ــــ بهاره سکوت کرده بود، انگار سالهاست حرف نزده، انگار کلمه ای دیگر توان گفتنش نیست…
گلی از جنس سیگار لای انگشتانم به جا ماند …
رفت و کنار صندلی چوبی پارک، دستمالی را به جا گذاشت با سیاهی ریمل چشمش روی آن و رد پاهایی از اشک هایش.

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*