دنیای کودکی من عجین است با حضور و وجود پدرم، نه من که همه، پدرم در ذهنیت کودکانه و معصومم هم دکتر بود و هم مهندس، هم معلم بود و هم استاد دانشگاه، هم بازاری بود و هم نارنجی پوش شهرداری، هم کارمند بود و هم بیکار، پدرمن همه کاره بود، در نظرم رستم بود، هرکول بود. اما با تمام چهره خشن اش برایم یک دوست جدی هم بود، ترسی مبهم داشتیم از او، هر چه بود نامش پدر بود.
خیلی چیزها را در گذر ایام از او آموختم، این که اگر صلابت پدری داشت اما گاه عصای دست مادر هم بود و کم کم داشتم از او می آموختم که می شود به همسرت هم کمک کنی بدون این که از مردانگی ات چیزی کم شود، احترام را از روی دست او تقلب کردم، سلیم النفسی را او درگوشم همراه با اذان زمزمه کرد.
از پدر آموختم که آدمها هر کدام قیمتی دارند یکی ارزان و دیگری کمی گران تر، می گفت که قیمت ات بر مبنای مسئولیتت محاسبه می شود گاه انسانها خود را به وزن ران ملخی می فروشند وگاه بسیار گران سنگ تر اما در هر حال می فروشند و این مهمترین خصلت فروشنده هاست.
از پدر آموختم که آزادگی صد شرف دارد به آزادی، از او سرمشق گرفتم که درمقابل اغیار و رندان سیاست باز و گردن کلفتان وشکم برآمدگان قدرت با هر نام و اسم و روشی بی لکنت زبان خواسته هایم را با طمانینه اما محکم و با صلابت بیان کنم. پدر به من آموخت که مرد بودن فقط امتداد نسل نیست، باید در عین پدر بودن مرد هم باشی، از او آموختم که هر قدرتی و با هر اسمی و با هر شعاری قابل دوام نیست و سیر حرکتی فواره ای دارد اوج می گیرد و لاجرم سقوط اش آغاز می شود، پدر سواد کلاسیک و پیشوند و پسوند دکتر یا مهندس نداشت اما اینک نیک می فهمم که همه این ها را داشت، با همان لحن صادقانه و زبان تیزش می گفت هر کشوری و حکومتی با کفر ماندگار است اما با ظلم نه که این را بعدها زیاد شنیدم و خواندم.
پدر اما می گفت نگذار برایت تصمیم بگیرند و بجایت فکر کنند و برایت نقشه راه بکشند و تبدیلت کنند به مهره ای که در بازی شطرنج صاحبان قدرت و مکنت نقش سرباز را به تو تحمیل کنند.
از پدر آموختم که بهترین سیاست صداقت است آن هم در آشفته بازار رذالت، او را هیچگاه نا امید نیافتم، در اوج ناملایمات و درفراز بحران ها آرامشی ناب داشت.
از او یاد گرفتم که در بازار مکاره سیاسیون هزار چهره گول بازی های آنان را نخورم و شعورم را با شعار معاوضه نکنم، می گفت طوری دقیق و محکم و قانونی کار کن که وامدار هیچ کس و یا گروه و حزبی نباشی تا همواره از حاکمانت طلبکار باشی نه بدهکار.
پدر از نفاق و دورویی و ریا نفرت داشت و دایم شیطان را لعنت می کرد که چگونه آدم ها را به چنین سقوطی حیوانی وامیدارد.
از او آموختم که قضاوت نکنم، دروغ نگویم، تهمت نزنم و بیهوده سنگ هر کس و ناکسی را در بازی قدرت به سینه نزنم. او به من آموخت که مسلمانی فقط ادای مناسک نیست، گفت که نه محاسنت و نه چرخاندن تسبیحت و نه زمزمه اوراد زیر لبی و پیشانی با داغی مهر هیچ اثباتی بر مسلمانی تو نیست همانگونه که صورتی صاف و لباسی برازنده نشان از نامسلمانیت نیست..!!
پدر اگر این روزها را می دید حتما دچار مشکل می شد، از کسی ابایی نداشت چون وابسته نبود تا محافظه کاری را مشق و عافیت طلبی را قی کند. پدر مرد این روزها چونان عمود خیمه است هر چند کمیاب باشد.