خیلی سال می شد که ندیده بودم شان، به شدت دلتنگ شان بودم وذوق زده از اجابت دعوتم، کلی کارت دعوت برای بسیاری پست کردم، فقط سه نفر لبیک گفتند وآمدند، تدارک سالنی دیده بودم اما شد دور یک میز ۴نفره، راستش توی ذوقم خورد، تصورم براین بود که بعد متجاوز از دو دهه چه لذتی دارد یک دورهمی دوستانه و درگیر دردودل، دوستانه و مستانه، اینان اصلا اهل گلایه هم نبودند و نیستند، اهل متلک و مچ گیری و غیبت و… جای دنجی از کافه فرهنگ را انتخاب کرده بودم، راس ساعت آمدند…محمدابراهیم همت، مهدی باکری، محمودرضا ناظمی…با همان شکل ولباس رنگ خاکی، پوتین هایشان بوی واکس میداد، موهایی کوتاه که از کنار فرق باز کرده بودند و بوی خوب عطر هم می دادند. بسیار صمیمی و بی پیرایه و بی محافظ و بی خودروی مخصوص، آرام و متین اما با چشمانی مضطرب، گلایه کردم که بسیار کارت دعوت فرستادم و فقط شماسه نفر… نگذاشتند ادامه دهم، گفتند آنان سخت گرفتارند، گرفتار لشکر و گردان و…
ما به نمایندگی آمدیم، چای و کیک آوردند و فقط فنجان چای را برمیز نهادند و کیکها برگشت. حاج همت ۲۸ساله از اینکه به او گفتم سردار خیبر به شدت ناراحت شد و اخم بر پیشانی نهاد و گفت: این چه عناوینی است که برای مان ساخته اید؟ مگر ما و میلیون های دیگر چون ما رفتیم که که دکتر و مهندس صدای مان کنند؟ عذر خواستم وگفتم بگذار بعدها بر گوشت خواهم خواند که…
گفتم : حاج همت از خودت بگو، گفت: گفتنی ها را در جزیره مجنون گفتم وپاسخش اصابت گلوله توپی مستقیم بود بر من، گفت: سه نفری که می آمدیم راستش گیج شدیم ازاین همه تغییرات، چه همهمه ای دارند مردم، چه بلبشویی است اینجا، هرچه اشاره کردیم ودست تکاندیم هیچکس ماراندید، مردم چه سخت باخودشان ودنیای شان مشغولند!!
مهدی باکری بانگاهی آرام اما مضطرب چای اش را که تمام کرد گفت: حتی حمید و علی دو برادرم هم با آن همه مسولیت نتوانستند دعوتت را اجابت کنند اما من درخدمتم، دستی بر شانه اش گذاشتم و پیشانی اش را بوسیدم، گفت: ۳۰سالی که از خدا عمر گرفتم همه اش را فدا کردم برای دین ام وکشورم، آخرین حضورم در کشورم در جزیره مجنون بود و آن تیر مستقیمی که تمام ام کرد، یادم می آید که در اروندرود غلطیدم و خون به رود اروند هدیه کردم وهنوز نیافتنم، محمدرضا ناظمی را جوانتر از همت و باکری دیدم اما به همان پختگی، مهربان وشوخ، گفت: بالاخره نوبت من شد؟ گفتم: همیشه نوبت شماهاست اما در مراسمی و مناسبت ها فقط، گره ای برپیشانی انداخت و گفت: قرار شد گلایه نکنیم، یادت رفت که با این شرط آمدیم، گفتم: محمودجان کلی حرف گره خورده در بیخ گلویم، گفت: این گره بزودی باز خواهد شد. گفتم از خودت بگو مثل حاج همت و باکری گفت: تو که بهتر میدانی، قرار نیست ونبود که ما بشویم تیتر روزنامه و مقتل خوانی، هم معلم وهم دانشجوی عمران وهم معاونت گردان ادوات ساجدین وکربلای پنج نقطه پایان من بود در پاسگاه زید، پایان دنیا از نظر شماها و شروع دنیای جدید ماها..
گفتم: سالهای سال است که نیستید و نمی دانید که چه بلبشویی است اینجا، باور کنید شرایط آنقدر تغییرکرده که اگر حقیقت رابدانید سخت برماخواهیدگریست. باکری گفت: خیال میکنی نمی دانیم چه خبراست اینجا؟ نمی دانیم چه رنج هایی که نمی کشنداین مردم؟! همت کمی جابجاشد و گفت: تا مردم خود نخواهند هیچ معجزه ای رخ نخواهد داد، به آنان بگو با هم باشند نه برهم، به آنان بگو نیک اندیش باشند و پاک فکر و گوهر زبان، ناظمی تک سرفه ای کرد و گفت: ما نگرانیم، نگران نسلی که دیگر به هیچ صراطی مستقیم نباشد نگرانیم که بنام ما وبه کام رندهای آماده خور، کسانی برسفره انقلاب لم دهند که هیچ سنخیتی باآن ندارند لقمه هایی بزرگ بردهان گذارند که گذاشته اند، به مردم بگو که هوشیار باشند وبازیچه دست اغنیای سیاست باز درهرلباس و مسئولیتی نشوند…
گفتم : مطالبتان نصیحت است یا تکلیف یا تلنگر؟ همت گفت: این مردم اندکه باید قدرت تشخیص داشته باشند و قرار نیست ما بجای شان فکر کنیم و دستورالعمل مشق کنیم..
این چه خواب و رویایی بود که به سراغم آمد؟!! این سه زیاد نگفتند اما سخت نگران بودند، شهید همت ها و باکری ها و ناظمی ها این روزها سخت تنها و نگرانند، با خونشان، اسمشان و بزرگی و بی همتایی شان با برگ سیاست، بازی نکنیم.