گاه حالت ازهرچه گنده گویی وحرفهایی که روحت را چون سوهان می ساید ومی تراشد به هم می خورد، بالا می آوری شعارهایی که چونان یک آبنبات چوبی به دستت دادند تابلیسی و شیرین کنی دهان گس و دوخته شده ات را…
چندی پیش در روز نامه ای ودرلابلای کوه تبلیغات آگهی کوتاهی چون میخی داغ درچشمانم فرورفت و درخود فروریختم،لرزیدم و گریستم،به حماقتم، به شخصیت لگدمال شده ام به آن چیزی که دلم خوش بود که نامم کبوترحرم است!!(به یک بازنشسته فرهنگی برای نظافت فروشگاه نیازمندیم، الزاما باوسیله نقلیه…!!!) قصد بر توضیح نداشتم، چه توضیحی؟!! پس از ۴دهه این قداستی است ازجایگاه باقیمانده یک معلم بازنشسته که چنین لجن مال می شود، و واقعیتی تلخ از انتهای ۳۰سال خدمتی که خیال میکنی کسی هستی ودربازی بزرگان کاره ای!! من هیچ نیستم چراکه نهایت من بازی درسکانس تلخ وتراژیک خواست یک مدیرفروشگاهی ام که قراراست نظافت کنم، کجایند مسئولینی که روزی شاگردانم بودند!!من چه معلم بدی بودم که نتوانستم جامعه ام را به شعوری برسانم تابداند که کیستم وچیستم. جستار نقش من بی فایده است،آب درهاون کوبیدن است، من فقط به درد شعارهای روز معلم میخورم و بازیچه مدیرانی که تصدق سرشان ۱۰درصد اضافه حقوقم را چون تکه نانی پرت کنند بر سفره بی رونقی که تا دلتان بخواهد درون بشقابها و دیسهایش شعارهای زعفرانی وگوشتهای آبکی سرریز شده…!!! حالم خوش نیست! خوفم از این است که سالی دیگر برای تخلیه چاه هم….