گاه حوصله ات از خودت و قلم ات و کاغذی که زیر دستت صدای خش خش اش می آید سر میرود، خیلی دلت میخواهد بنویسی و انگشت بکنی در ته حلق افکارت که عق بزند و قی کند آنچه را که جرات نوشتن اش را نداری، خوف میکنی از این صدها میلیون یا میلیارد حرف و کلمه ای که هر روز روی سرت و زندگی روز مره ات هوار میشوند، و اکثرا تکرار و تکرار، درست مثل زندگی که فقط یاد گرفتیم روزش را به شب به زور بچسبانیم و شب اش را از روز بشکافیم، خوف میکنی که یواشکی و با خودت و بیخ گوشت زمزمه کنی که اغیار ملتفت نشوند و به تو انگ غیرخودی نچسبانند، چقدر دلم لک زده برای نوشتن و درد و دل با یکی از بهترین و عزیزترین های زندگیم، این سالها نه این که فراموشم شده باشد اما نشد که بشود لااقل حالی از او بپرسم، چه بی حوصله و دل سنگ شدم من!!
یک جوان رعنا و خالص، بی ادعا، بی منت، بی شعار و بی حاشیه، اما با غیرت، با مرام، با روا داری، با تکنیک و تاکتیک فکری منسجم و قوی، ندیدم و نشنیدم که رگ گردن قلمبه کند برای تحمیل افکارش، ندیدم که ریا کند برای اثباتش، ندیدم یقه درانی کند برای مخالفش..
اما دیدم که چگونه و با چه باوری رفت، دیدم که دراوج جوانی بی خواسته ای بیشتر از دیگران، بار دنیا را بر زمین گذاشت و بی آنکه گلایه ای کند و یا خود را طلبکار عالم وآدم بداند بی سر و صدا و آرام رفت، هر چه به انتظارش ایستادیم نیامد که نیامد، جدا رفت، بی خدا حافظی، هنوز هم از او گلایه دارم که چرا بی خداحافظی، اما روزی از روزها آمد ، در تابوتی چوبین و چشمانی بسته و دهانی نیمه باز چون لبخندی خشکیده برلب، عملیات کربلای پنج…محمود رضا ناظمی