امروز خراسان جنوبی
اینجا کوچه آذر است، ته اش میدان مهر است و ابتدایش بزرگراه دی، سروته این کوچه سی قدم ازهم فاصله دارد و اینک دو سه قدم بیشتر نمانده تا به بزرگ راه دی برسی.
آخرین قدم خیلی حوصله میخواهد تا از بلندترین ایستگاهش بگذری، هنوز باقیمانده خشکیده هایی زرد و نارنجی وقهوه ای برقامت زندگان به خواب رفته چسبیده اند، انگاربرای شان سخت است که سقوط را قبول کنند.
در این آخرین ایستگاه آنها نیز فروخواهند افتاد و بزرگراه دی می آغازد طرحی نورا، زمهریرش را به رخ می کشد، ودرشبی که آسمانش پرابر اماروشن می نماید ، بلورهای ستاره ای فوج فوج با رقصی زیبا و متین فرومی نشینند برزمین وزمان و برسر هر دیاری چون عروسی چادری ازجنس زیبای سپید برسر می کشند، درآغوش می کشند برگهایی را که در زیرپا خش خش کنان ناله لهیدگی سرندادند، چه هماغوشی سردی، اصلا بوی زندگی نمی دهد، اما زیباست وقتی درگرمای کرخت کننده ای بنوشی چای گرم شراب فام را و شادی تلخ گنجشککان گرسنه ای را که پوش داده اند پرهای شان را وبه دنبال ذره ای نان و دانه ای کوچک و نا ارزش گوش ات را پر می کنند ازفریادهایی که طعم گس گرسنگی می دهد.
سه ایستگاه آخرین قطار سال سرداست و یخ، تورا با حرکاتی بسیار سریعتر وادار به طی طریقت می کنند، چاقتر وفربه تر می شوی از بس که بر روی هم میپوشی جامه های حجیم که سوزن تیز سرما نخورد به لطافت چهره صورتی اندامت، بخار میشود نفس ات در سوزی غریب وچون کودکان برشیشه ای هامیکنی تا با نفس مه کرده ات برآن نقاشی کنی تا شره کند کلمه ای را که نوشتی و شکل در همی را که نقاشی کردی !!
…و زمستان فرا میرسد باتمام زیبایی ها و زشتی هایش، قهقهه های بزرگانه وکودکانه با دستکش های پشمین و لباسهایی خوش رنگ و آدمکهایی که برفی اند و گلوله هایی که پخش میشوند بر صورتت و خنکای لذت بخشی که روح ات را تازه میکند..
اشکی که از شدت سرما از دیدگان بی فروغت سرازیر میشود و کفشهای پاره ات که آب درونش یخ زده وحس ات را بی حس کرده و در گوشه ای و درون کارتنی، در رویاهای سرد وخیس ات سوپی داغ میخوری وجرعه ای قهوه تلخ، زمستان دو روی زشت و زیبا دارد…تو کدامین روی آنی…؟!!