شیوانا ۱۱ – آهای ! مگر نمی بینی !
روزی شیوانا وارد روستایی شد و متوجه شد که بیماری عجیبی مردم روستا را فرا گرفته و هر روز عده زیادی از انسانها به خاطر این بیماری جان خود را از دست می دهند. مردم وقتی شنیدند شیوانا وارد دهکده آنها شده سراسیمه به حضورش شتافتند و از او خواستند تا دعایی کند و از خالق هستی بخواهد بیماری را از این دهکده دور سازد. شیوانا سری تکان داد و گفت این دهکده متعلق به شماست و بیماری نیز در دهکده شما شایع شده است. پس لاجرم باید کسی از اهالی همین دهکده که ارتباطش با خالق هستی بیشتر است این دعا را بخواند و البته من و شما هم در کنار او دست نیاز به سوی خالق دراز خواهیم کرد. پس بروید و نزدیکترین فرد به ناشناختنی را نزد من بیاورید.
مردم دور هم جمع شدند و پس از مدتی سه نفر را نزد شیوانا آوردند و گفتند که این سه نفر تمام سال لبشان به یاد ناشناختنی می جنبد و ذکر و کلامشان آفریننده کاینات است. شیوانا از آنها خواست تا دعا کنند و بیماری از روستا برود. آن سه دعا کردند ولی هیچ اتفاقی نیافتاد. شیوانا تبسمی کرد و گفت:” ارتباط اینها با ناشناختنی یکطرفه است. کسی را از اهالی این ده نزد من بیاورید که مستقیما با ناشناختنی هم کلام می شود!”
در این میان کودکی دست بلند کرد و گفت:” در نزدیکی دهکده چوپان پیری است که همیشه چوبش را سمت آسمان می گیرد و با ناشناختنی دعوا می کند! و آنقدر جدی حرف می زند که انگار دارد با یک موجود واقعی گفتگو می کند! ما او را دیوانه می خوانیم و برای همین در جمع ما نیست!”
شیوانا پرسید:” آیا بیماری به او و اعضای خانواده اش سرایت کرده است؟”
پاسخ دادند :” خیر او در خارج دهکده است و در کمال سلامت به سر می برد.”
شیوانا از مردم خواست تا چوپان را نزد او آورند. چوپان وقتی مقابل شیوانا ایستاد با عصبانیت پرسید:” مرا برای چه به اینجا آورده اید!؟”
شیوانا گفت:” ما در این دهکده در جستجوی فردی بودیم که مستقیما با خالق هستی بی واسطه صحبت کند و تو را یافتیم. از تو می خواهیم که با همان شیوه ای که همیشه با حضرت دوست صحبت می کنی از او بخواهی بیماری را از این دهکده دور سازد.”
چوپان لبخندی زد و از جا برخاست و چوبش را به سمت آسمان گرفت و گفت:” آهای ! مگر نمی بینی مردم دهکده از تو چه می خواهند!! خوب آنچه می خواهند را به ایشان بده! و وقت مرا مگیر!” و سپس سرش را پائین انداخت و رفت.
روز بعد همه بیماران به طرز عجیبی بهبود یافتند و هیچ نشانی ازبیماری در دهکده نماند. مردم حیرت زده گرد شیوانا جمع شدند و با سردرگمی از او پرسیدند:” چگونه کلام عابدان اثری نکرد و جمله نه چندان مودبانه چوپان مقبول افتاد!؟”
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” عابدان با خدای ذهنی شان صحبت می کردند و این چوپان بی واسطه و مستقیم با خالق هستی صحبت کرد. عابدان خدای ذهنی شان را باور ندارند و این چوپان نه تنها به وجود خالق اطمینان دارد بلکه شبانه روز با او همکلام می شود. شما اگر جای ناشناختنی بودید حرف کدام را گوش می کردید و خواهش کدامیک را می پذیرفتید!؟ او که مودب است ولی شما را قبول ندارد و یا او که شما را با تمام وجود پذیرفته است!؟ دور شدن بیماری از دهکده نشان می دهد که ناشناختنی کدامیک را می پذیرد!
شیوانا ۱۰ – فصل هایتان را یکی کنید!
شیوانا از جاده ای عبور می کرد. زن و مردی را دید که با هم جروبحث می کنند و سرهم فریاد می کشند. شیوانا دلیل دعوا را پرسید. زن گفت:” من مثل بهارتازه و پرشروشورم و شوهرم مثل زمستان سرد و بی روح و خنک! من می خواهم در دشت بدوم و فریاد شادی سرکشم و او می گوید در حضور بقیه این کار سبکی است و فردا که می خواهیم در بین مردم زندگی کنیم باید از کار امروزمان شرمنده و خجل باشیم و بهتر است چنین نکنیم. من می خواهم نوشیدنی ها و مواد غذایی پر انرژی را بخورم و او می گوید باید اعتدال را رعایت کنیم و حساب جیب و سلامتی را داشته باشیم و بی جهت دست ودلبازی نکنیم. خلاصه من هر چه جنون و شوق بهاری دارم او برعکس سکوت و سکون و آرامش زمستان را دارد. به نظر می رسد که ما اشتباه کرده ایم و او باید با یک زن زمستانی ازدواج می کرد و به سراغم نمی آمد!”
شیوانا آهی کشید و گفت:” انسان ها هر کدام برای خود یکسال کامل اند و هرکس در وجودش هر چهار فصل را داراست. تصور اینکه شورو تازگی بهار فقط مختص بعضی انسان هاست و خونگرمی و حرارت و سرسختی تابستان متعلق به گروهی دیگر است و زردی و خنکای پائیز و زمستان مال افراد خاصی است ، تصور اشتباهی است. هر انسانی در هر لحظه زندگی اش می تواند هر چهار فصل را در وجودش ظاهر سازد. به نظر من به جای اینکه تو به بهاری بودن خودت بچسبی و او روی متانت و سنگینی زمستانی اش لجاجت کند ، از این به بعد تصمیم بگیرید که فصل هایتان را یکی کنید. به وقت بهاری بودن جفتتان بهارگونه باشید و به هنگام تابستان هردو گرم و پرتلاش و به وقت زمستان هر دو ساکت و مطمئن در کنار هم قدم بردارید. تنها با یکی کردن فصل هایتان است که در طول زندگی زناشویی می توانید تمام خصوصیات یکدیگر را تجربه و از در کنار هم بودن لذت ببرید.”
شیوانا ۹ – با ایستادن به مقصد برس!
مردی نزد شیوانا آمد و از او خواست برای آرام سازی پسرش کاری انجام دهد!؟ شیوانا جویای قضیه شد. مرد گفت:” پسری دارم که خود را برای امتحان ورودی به مدرسه عالی امپراتور آماده می کند. او با وجودی که بسیار باهوش و مستعد است ، اما به شدت از باختن در امتحان ورودی می ترسد و به همین خاطر ترک زندگی و استراحت کرده و دائم در حال مطالعه دروس امتحان است. از تو می خواهم به منزل ما بیایی و من وهمسرم را از نگرانی سلامتی فرزندمان برهانی!”شیوانا قبول کرد و به عنوان مهمان به خانه مرد رفت.
وقتی وارد خانه شد ، در گوشه باغ روی زمین پسر لاغر و نحیفی را دید که روی زمین نشسته و با عجله مشغول حفظ کردن جملاتی است. شیوانا مانند کسی که از موضوع اطلاعی ندارد کنار او نشست و از او پرسید:
” بعد از ظهر امروز امتحان داری!؟”
پسرک با عجله نگاه سریعی به شیوانا انداخت و گفت:” نه یک فصل دیگر تا امتحان باقی است. ولی حجم چیزهایی که نمی دانم خیلی زیاد است!”
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” اتفاقا حجم چیزهایی که من نمی دانم هم خیلی زیاد است! اگر امتحان یک فصل دیگر است پس چرا اینقدر مضطرب و هراسانی!؟”
پسر با بی حوصلگی پاسخ داد:” چرا نباشم! اگر از روز اول تولدم هم خواندن این همه مطلب را شروع می کردم باز هم وقت کم می آوردم. دیگر سه ماه که وقتی نیست!”
شیوانا سری تکان داد و پرسید:” اسبت در هر ساعت چقدر جلو می رود!؟ “
پسربا تعجب پاسخ داد:” من که اسب ندارم!”شیوانا به مغز پسر اشاره کرد و نگاهی به کتاب انداخت و گفت:” منظورم اسب مغزت است وجاده هم ورقهای کتاب ! سوالم این است که در هر ساعت چند صفحه به جلو می روِی!؟”
پسر شانه هایش را بالا انداخت و پاسخ داد :” به خیلی چیزها بستگی دارد! به اینکه چقدر سرحال باشم. مطلب چقدر قابل فهم باشد. چه فکر و خیال هایی همزمان در مغزم جولان بدهند. به سروصدا و مزاحم های اطرافم. خلاصه به خیلی چیزها بستگی دارد.ولی به طور معمول در هر ساعت پنج صفحه را خوب می خوانم و جلو می روم!”
شیوانا با تبسم گفت:” آیا تا به حال حساب کرده ای که اگر با این سرعت بروی کی همه کتابها را تمام می کنی!؟”
پسر گفت:” البته! ولی در ضمن سرعت فراموشی را هم در نظر بگیرید. وقتی صد صفحه می خوانم در واقع سی صفحه اش بعد از مدتی از ذهنم می رود و مجبورم برگردم و مرور کنم. وقتی خسته ام تعداد صفحاتی که از خاطرم می رود خیلی بیشتر است و روزهای متمادی پیش آمده که مدام روی چند صفحه گیر افتاده ام. ولی به طور کلی محاسبه ای که کرده ام می گوید که تا فصل دیگر نمی توانم با این روش همه کتابهای آزمون را چندین بار بخوانم!”
وشیوانا با تبسم گفت:” و به همین خاطر عجله می کنی و از همه چیز می زنی تا مگر وقت اضافی برای جبران این کمبود به دست آوری!؟”
پسر سری به علامت تائید تکان داد و گفت:” خوب بلی! شما هم اگر جای من بودید همین کار را می کردید!؟”
شیوانا سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت:” من اگر جای تو بودم به جای دویدن می ایستادم! اینطوری زودتر به مقصد می رسیدم!”
پسر هاج و واج به شیوانا خیره شد و گفت:” می ایستادید! تا به حال کدام ایستاده ای را سراغ دارید که با راه نرفتن به مقصد برسد!؟”
شیوانا گفت:” بسیاری از سواران را می شناسم که سوار بر اسب دور میدانی ثابت فقط می چرخند و می چرخند و می چرخند. حتی بعضی سعی می کنند تند تر بچرخند تا زودتر به مقصد برسند. ولی از این مساله غافلند که اگر فقط اندکی می ایستادند و مسیر درست را انتخاب می کردند. خیلی زودتر و بی دردسر تر به مقصد می رسیدند.
تو هم الآن خودت را دریک چرخه مشابه انداخته ای. چیزی نمی خوری ! استراحت نمی کنی! این باعث می شود که اسب ذهن ات ضعیف شود و سرعت پیشروی اش روز به روز و لحظه به لحظه کمتر شود. مدام به این اسب بینوا لگد می زنی و او را از عقب ماندن می ترسانی. با اینکارفشار مضاعفی را به ذهن خود وارد می سازی. ضعف جسمی و شتاب ذهنی باعث می شود که دلشوره و اضطراب تمام وجودت را فرا گیرد و کتابی که در عرض یک روز به راحتی مرور می شود یکماه تمام تو را در خود اسیر کند. تو آنقدر تند می دوی که صدای کمک خواستن قلب وناله مغز و در هم شکستن مفصل هایت را نمی شنوی ! بدیهی است که شرایط من که ایستاده ام و آرام و آسوده به جلو می روم خیلی بهتر ازتوست. فقط کافی است چند نفر از رقبای تو در آزمون مثل من آرام و مطمئن و بی خیال اما مصمم به پیشروی باشند. در اینصورت بدون شک تو بازنده می شوی و پایان آزمون نه امتیاز قبولی را بدست می آوری و نه بدن و ذهن و دلی سالم برایت باقی می ماند. چون گمان می کنی که هیچ چیز کم نگذاشته ای و تمام قوایت را به کار برده ای ، به خودت و توانایی هایت هم شک می کنی و دیگر در هیچ آزمون بزرگی جرات شرکت قدرتمندانه را بدست نمی آوری!”
پسر نگاهی به شیوانا کرد. سپس سرش را پائین انداخت و در سکوت به فکر فرو رفت. شیوانا منزل آنها را ترک کرد و به مدرسه برگشت.
هفته بعد پدرآن پسر نزد شیوانا آمد و به او گفت که پسرش اکنون بسیار سرحال تر و چابک تر و از همه مهم تر خوش خلق تر و آرام تر از گذشته است و به قبولی اش در امتحان نیز کاملا امیدواراست. او فقط چند ساعت در روز مطالعه می کند و بقیه اوقات را به مرور و تفکر و استراحت می پردازد. او می گوید که الآن اسب من با وجودی که ایستاده است از همه تندتر می دود. و من و مادرش منظور او را نمی فهمیم . برای همین اینجا آمده ام تا بپرسم چطور می شود که یک اسب ایستاده از همه سریع تر بدود!؟”