خبرگزاری مهر، گروه جامعه – سیامک صدیقی: سکوت میکند و من به اشکی خیره میشوم که بین آمدن و نیامدن تردید میکند.
آدمها به هر چه فکر میکنند، تصویری در چشمهاشان نقش میبندد. و تصویر، تصویر مردی بود که یکباره نیامده بود.
بار دیگر روایت را دست میگیرد: گروه تلگرامی دانش آموختگان دانشگاه امام صادق(ع) را با تبلت همسرم رصد میکردم؛ همه پیامها درباره «منا» بود؛ پیامهای نگران و خشمگین.
و به پیامی میرسد که توی آن «رکن آبادی» زخمی شده بود: با خوشحالی فریاد زدم که خدا را شکر؛ زنده است.
پیامها به سرعت اضافه میشوند و در لابهلای پیامهای آمیخته با تسلیت و شادباش، نام همسر او با واژه شهید ترکیب میشود.
«خشکم زده بود؛ زل زده بودم به پیامهایی که از شهادت همسرم سخن میگفتند».
شهادت، موضوع اصلی این گزارش نیست
۷۴۰۰ شهید را قطعا نمیشود با یک قید «بیتدبیری» همراه کرد و به سادگی فاجعه عجیبی را با این وسعت به فراموشی سپرد. مردانی که بسیاری از آنها مصداق شعر رودکی هستند، در سوگ شهید بلخی:
از شمار دو چشم یک تن کم
وز شمار خرد هزاران بیش.
میگوید: اتفاقی که در «منا» افتاد، حادثه نبود، فاجعه بود.
و فاجعه را طوری ادا میکند که «بار»ش را احساس میکنی؛ سنگین و خشمگین.
«خیلیها از بیآبی فوت کردند؛ تشنه لب در گرمای عربستان»
و در لابهلای سکوت ادامه میدهد: عکسش را که برایم فرستادند، تردید به انتهای خط رسیده بود؛ باید با «یقین» کنار میآمدم.
و باز سکوت پخش میشود میان همه ما و سر میخورد در فضای خانهای که عکسهای «او» پرش کرده بود.
محمدرحیم آقاییپور، دیپلمات ایران در کشورهای لیبی و فرانسه و سفیر جمهوری اسلامی در اسلوونی، یکی از ۴۶۵ شهید ایرانی حادثه مناست؛ اما شهادت او موضوع اصلی این گزارش نیست.
پدری که برادر پسرش بود
روایت، همسرش را و ما را به سال۶۵ میبرد؛ آن زمانی که آقای سفیر، دانشجوی دانشگاه امام صادق(ع) بود: سال۶۵ ازدواج کردیم. من حوزه علمیه شهر ری درس میخواندم و همسرم دانشجوی علوم سیاسی بود؛ به واسطه دوستانمان آشنا شدیم و زندگیمان با یک ازدواج ساده آغاز شد.
یک سال بعد «حبیبه» به دنیا آمد؛ دختری که روایت را گاه و بیگاه از مادرش میگیرد و راوی قصههای پدر میشود.
همان سالها اتاق کوچک بسیار کوچکی در محله فرحزاد میزبان خانواده سه نفره آقاییپور میشود: دو خانواده بودیم که همسرانمان دانشجو بودند و در دو اتاق در محله فرحزاد زندگی میکردیم؛ زندگی ما این گونه شروع شده بود.
بیش از ۳۰سال از آن روزها گذشته است؛ «بانوی خانه» در یک لحظه، تمام این ۳۰سال را توی ذهنش مرور میکند و «حبیبه» روایت را دست میگیرد: پدرم یک رابطه چند وجهی با ما داشت؛ پدر، معلم، رفیق، حامی، دیپلمات انقلابی و….
و صحبت به «خطاب» درون خانواده میرسد: محمدحسین و فاطمه پدر را بابا نفسی صدا میکردند که واقعا نفس بود و او برادرم را «داداش» خطاب میکرد که واقعا برادر بود برایش.
خانه پدری و زندگی با یک دیپلمات
جلسات هفتگی خانواده، یکی از آن موضوعات ویژهای است که از میان خاطرهها رنگ میگیرد؛ جلسات ثابتی که بعد از نماز جماعت در خانه برگزار میشد و از ابتکارات پدر بود: در ایران مشغله کاری پدر خیلی زیاد بود و او کمبود حضورش را با جلسات کوچک خانوادگی پر میکرد. روزهای پایانی هفته یا به مناسبتهای مختلف پدر مینشست و ما هم مینشستیم و همه باید انتقاد میکردیم و پیشنهاد میدادیم؛ این طوری هم به ما شخصیت مستقل میداد و هم اعتماد به نفس انتقاد کردن و پافشاری بر حقیقت.
«اظهارنظر» توی تمام این جلسات حرف اول را میزد. همه صاحبنظر بودند از مادر تا کوچکترین فرزند خانواده ۶نفری آقاییپور؛ و بهترین شنونده، پدر بود: یکساعت مینشستیم و گفتمان میکردیم. همین که دور هم مینشستیم و به کوچکترین حرفهامان توجه میشد حس خوبی بود. توی این جلسات حتی درباره نوع بستنی هم بحث میشد و از همه مهمتر اینکه پدرم واقعا شنونده خوبی بود.
و ادامه میدهد: پدر به راحتی در برابر انتقادهای درست، پوزش میخواست و عذرخواهی کردن در برابر اشتباهات را این گونه یاد ما میداد.
رابطه غربت و حضور پدر
«غربت» پررنگترین مفهوم در یک کشور خارجی است. دوره اقامت در کشورهای دیگر، شرایط کمی پیچیدهتر و حضور پدر چشمگیرتر میشود.
لیبی، اولین مقصد خانواده است؛ سال۷۳ با حبیبه و زهرا -فرزند دوم خانواده-. و بعد فرانسه و اسلوونی همراه دو فرزند دیگر محمدحسین و فاطمه.
مادر میگوید: شرایط لیبی متفاوت از فرانسه و اسلوونی بود؛ کشوری مسلمان با ایرانیهای فراوان.
و ادامه میدهد: مدرسه ایرانی، خانوادههای ایرانی و مفاهیم مشترک حس غربت را به شدت کاهش میداد، اما در دو کشور اروپایی بعدی شرایط فرهنگی به حدی متفاوت بود که مجبور بودیم فضایی مانند ایران خلق کنیم.
زندگی آقای دیپلمات در ماموریتهای خارجی به دو بخش قابل تفکیک تقسیم میشد؛ نقش سفیری که از جمهوری اسلامی ایران آمده بود و نقش همسر و پدر بودن.
حبیبه میگوید: در سفرهای خارجی تلاش پدر این بود که دل بچهها را به دست بیاورد و شرایط به سمتی برود که در یک کشور غریب، احساس تنهایی و غربت نکنیم. پدر سعی میکرد خلاء غربت را با محبت خودش جبران کند.
از لابهلای صحبتهای حبیبه، تصویر مردی بیرون میآید که فضا میدهد و رصد میکند. اجازه آزمون و خطا میدهد و تکیهگاه میشود، تفریح سالم را در کشورهای دیگر برای بچههایش فراهم میکند و خودش تمام قد کنار آنها میایستد؛ این بخشی از آن چیزی است که با واژه پدر توی ذهن بچههایش نقش میبندد.
اما واژهای که همسرش برای وجه دیپلماتیک او انتخاب میکند، «سرباز» است؛ سرباز رهبری: در تمام این سفرها، ذرهای تغییر در اعتقاد و عبادت او مشاهده نکردم. همانی بود که بود. جز اینکه تاکیدش در سفرهای خارجی و ماموریتهای برون مرزی بر نماز جماعت خانوادگی و نماز شب بیشتر میشد.
و صدای محزون و گرم همسرش را به یاد میآورد، آنگاه که در برنامههای ثابت مراسم دعای کمیل، هر شب جمعه در سفارت یا همراه با ایرانیها، دعا میخواند.
«دیپلمات انقلابی» را حبیبه به کار میبرد، آنجایی که میگوید: تمام تلاش پدرم این بود که در یک کشور خارجی، تصویری از انقلاب باشد.
میگوید: اسلام واقعی را رفتار ما معرفی میکند. این تاکید پدرم بود، و باور همین موضوع بود که تلاش میکرد بیانات رهبری را در تمام کارهایش پیاده کند.
و همین نگاه بود که ترجمه کتاب شیعه در اسلام علامه طباطبایی را به مردم اسلوونی هدیه کرد. و همین نگاه بود که باعث سختگیری آقای سفیر در برابر بیتالمال میشد و اتفاقا همین نگاه بود که اگر نیاز میشد، از فرزند آشپز سفارتخانه هم پوزش میخواست.
شام عروسی ایرانی در اسلوونی
پدرم کلا دنبال این بود که به هر بهانهای به ما هدیه بدهد. اگر مسافرت میرفتیم حتما «تو راهی» به ما میداد؛ به تنها نوهاش هم همینطور. حضور در اولین نماز جمعه، اولین زیارت، اولین کلمه، همهشان با هدیه همراه میشد، اما مناسبت ماه رمضان برایش از همه مناسبتها خاصتر بود و هدیهای که میداد، ویژهتر.
اینها را حبیبه با لبخندی میگوید که تلخی غمانگیزی توی آن رسوب کرده است.
میگوید: پدرم اسلوونی که بود، به خاطر حساسیت این هدیه، دائم به من زنگ میزد که به پاس زحمتهای مادرتان توی این ماه چه هدیهای برای او بخرم.
این هم سنتی بود که آقای دیپلمات برای خانواده شش نفرهشان و دامادها و نوههایش تعریف کرده بود.
یکی از این هدیهها مربوط به عروسیای در تهران بود که شامش را پدر در اسلوونی به خانوادهاش داده بود.
حبیبه میگوید: برای سفری با همسرم به اسلوونی آمده بودیم؛ پیش پدر و مادرم. در این فاصله بهترین دوستم، نرگس، ازدواج کرد. آن شب از اینکه در عروسیاش غایب بودم، ناراحتی رهایم نمیکرد. پدرم که متوجه ناراحتیام شد، موضوع را از همسرم پیگیری کرد و بعد، برای اینکه ناراحتیام را کاهش دهد، اعلام کرد شام عروسی نرگس را توی اسلوونی به همه خانواده میدهد.
آن را که خبر شد، خبری باز نیامد
تمام خاطرهها بیاختیار با سفر آخر گره میخورد. مرور روزهای ۳۰ سال قبل تا حادثه منا، به چشم به هم زدنی، به هم میرسند.
این بار حبیبه پدر را بدرقه میکند: زهرا عادت داشت هر وقت میخواست از خانه بیرون برود، دست بابانفسی و مادرم را ببوسد، پدرم اصرار کرده بود که خودش به فرودگاه برود. یک چیزی ته دلم بود که دستش را ببوسم. با پدرم تا کنار ماشین رفتیم و من دستش را بوسیدم.
و حس رضایت با لبخندی گوشه لبهایش شکوفه میزند.
حج آخر با اما و اگرها و شاید و نشایدها همراه شده بود. میشد و نمیشد. همسرش این تعلیق را این گونه توصیف میکند: این سفر پنجم محمدرحیم به مکه بود. یک ماه قبل از اینکه سفر آغاز شود، با شوق عجیبی اعلام کرد که ممکن است برای ماموریتی به عربستان برود؛ اما چند روزی با اضطراب در کش و قوس درست شدن و نشدن سفر بود.
یک هفته مانده به اعزام، سفر قطعی میشود و شوق، لبریز. این بار حبیبه راوی سفر آخر پدر میشود: شور و شوق پدرم واقعا عجیب بود. با این که اولین باری نبود که به مکه میرفت، اما دچار استیصال شده بود؛ شد/ نشد/شد/نشد. پدر را که میدیدیم، تعجب میکردیم. بعدها دوستانش میگفتند پیگیری او برای این سفر خیلی عجیب بود.
آقای دیپلمات، سه نامه برای بچهها و همسرش نوشت، وصیت کرد و با لباس احرام سفرش را به پایان برد…
آن را که خبر شد، خبری باز نیامد.
عکسهایی که هیچگاه دیده نشد
روایت، به روز عرفه میرسد و حادثه قدم قدم نزدیکتر میشود؛ دلهره و غم ورود میکند لابهلای تمام خاطرهها.
آخرین نفری که با شهید هم کلام میشود، همسر اوست. میگوید: با همسرم تماس گرفتم و گفتم برای مراسم عید قربان میروم خانه برادرم. باز هم بین ما صحبت بود و دلتنگی. روز پنجشنبه برادرم اولین نفری بود که گفت در منا حادثهای اتفاق افتاد. دامادم چند بار تماس گرفت اما آن سوی خط هیچ کس پاسخ نمیداد. حس من اما عدم پذیرش بود. میگفتم غیرممکن است اتفاقی بیفتد. آنقدر مطمئن بودم که جمعه همه خانواده را برای نهار دعوت کردم و گفتم به خاطر استرسی که بابا به ما داده، باید همه ما را بفرستد کربلا.
فاطمه «دختر کوچک خانواده» در تمام مدت سکوت کرده است و با چشمهایش روایتها را دنبال میکند و خیره میشود به حبیبه که میگوید: روز عرفه رفته بودم مسجد دانشگاه امام صادق(ع). آن جا به این نیت که برای بابا عکس بفرستم، خیلی از حال و هوای روز عرفه و کودکم عکس گرفتم و فرستادم؛ عکسهایی که هیچ وقت دیده نشد.
و مادر بار دیگر میرود سراغ تبلت همسرش و بار دیگر زل می شود به پیامهایی که…. «شهید شده است».
… و پدری که در این نزدیکی است
حالا جای پدر را عکسهایی گرفته است که در همه جای خانه حضور دارند. به هر طرف که سر بچرخوانی، پدر، لبخند میزند. حتی داخل آشپزخانه و روی در یخچال.
حبیبه میگوید: ما فقط دلتنگ حضور فیزیکی پدر هستیم، والا حتی یک لحظه هم فکر نمیکنیم پدر کنار ما نیست؛ حضور مهربانانه و حامیانه او را همه جا احساس میکنیم.
و حضور مهربانانه را گره میزند به مواضع قاطع رهبری: حضرت آقا از همان ابتدا، هم همدردی کردند، هم پیامهای قاطع دادند و هم جنایت این خائنان را با پیامهای صریح به گوش همه رساندند. اگر این مواضع نبود، قطعا آل سعود، جنازههای شهدا را هم به ایران نمیداد.
آقای سفیر حتی بعد از شهادت هم رسم هدیه دادنش را ادامه میدهد: مرور و مرور پیامهای تلگرامی پدر به اعضای خانواده، دلخوشی مادرم شده بود، اما همین دلخوشی کوچک با یک اشتباه، حذف شد و هر چه تلاش کردیم، هیچ کدام از آن خاطرهها بازنگشت.
دلتنگیها اوج میگیرید و مادر درخواست هدیه میکند: روز زن بود که اعلام کردند برخی از وسایل شهدای منا پیدا شده و به خانوادهها تحویل میدهند. جالب اینجاست که در آن فاجعه، چندتایی هم گوشی موبایل سالم مانده بود که یکی، گوشی پدرم بود؛ با تمام خاطرات و پیامها.
اینجا همه به حضور پدر «یقین» دارند؛ وَلاَتَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَاتَا بَلْ أَحْیَآءٌ عِندَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُون….