یادداشت امروز/او سودابه چهار سال دارد!

رضا زنگوئی
من خبرنگارم، سبک های نوشتن رسانه ای را هم می دانم. قالب های یادداشت نویسی را هم بارها آزمون کرده ام. اما، گاهی برای نوشتن از برخی موضوعات، قالب های متعارف جواب نمی دهد.
زخم آنقدر عمیق است که عمل جراحی و  بخیه شاید جلوی خونریزی را بگیرد و الا از چسب و حتی پانسمان هم کاری ساخته نیست! بگذارید مواد مخدر را به گونه ای دیگر در یادداشت امروز مورد توجه قرار بدهیم به شکل چند روایت از یک ماجرا؛
یکم: اشغری: کجایی بابا پس کو این نکبت بشاط ما؟ ناکش تا شه که شمردم همه چی حاژر باشه! شیر فهم شد پدر شوخته! … این صدای پدر خانواده است که در اوج خماری پسرش را می خواند تا بساط را برای «خودسازی؟» او فراهم کند! پدر خمار و خمود می نالد: ای بخشکی شانش آخه این هم شد ژندگی؟ آخه نوکرتم، دارم درد می کشم بدو بابا، بابا رو بشاژ….
دوم: اصغر: کاش هرگز به دنیا نیامده بودم. کاش تقدیر من با پدری چنین رقم نمی خورد، بیچاره مادر… اگر می موند دق می کرد و می مرد، همون بهتر که طلاقش رو گرفت و با خواهر کوچکه رفتن خونه خان دایی اونجا هم اگر چه راحت نیستند از زخم زبان آشنا و غریبه اما لااقل شاهد این کثافت کاری های بابا نیستند. بیچاره من! بمیرم هم باید بساط جور کنم. کسی نیست به این بابای ما بگه عقلت کجا بود؟ مردونگیت کجا بود، کرامتت کجا بود وقتی خودتو انداختی تو هچل؟
کاش یکی به من می گفت چه کسی مسئول پخش این زهر انسانیت کش در کوچه و بازار است پس چرا این همه تبلیغ و این همه مبارزه جواب نمی دهد؟ چرا افزایش آمار معتادان، افزایش بیماری ها و ناهنجاری ها را در پی دارد و چرا این همه سکوت؟ من که پاسخی ندارم….
سوم: مادر! به روز سیاه نشوند ما را این مرد، نه که اول این جوری باشه، خدائیش نه، او جوان بود، درس خوانده بود، اهل کار بود، سر به زیر بود و خلاصه یکپارچه آقا بود که آمد خانه آقای ما اما امان از اراده سست و دمدمی مزاجی و خیال پردازی و بلند پروازی و شب نشینی، امان از خشکیدن چشمه غیرت و امان از رفیق بد و بازار مکاره مواد مخدر که جایی همین کنار دست است. گفتم بمانم و بسوزم اما دیدم از این سوختنم ساختنی حاصل نمی شود، تازه بچه هایم هم می سوزند سودابه که خیلی کوچکه گناهی نداره که در یک بازی با حاصل جمع زیر صفر شریک بشه، عطاش رو به لقاش بخشیدم و آمدم خانه خان داداشم اما … اما درسته که مشکل دارم اما اگه اصغر هم قبول کنه اون رو از باباش جدا می کنم…
چهارم: من سودابه هستم، چهار ساله، مامان رو خیلی دوست دارم، بابا رو هم اگه خوب بشه و دیگه دوا نکشه و با من و مامان و داداش اصغر دعوا نکنه مثل داداش اصغر دوست دارم. اما حالا بابا یا خماره و ناخوش یا نشئه است و خیلی خوش، ما رو نمی بینه که ….
پنجم؛ این ماجرا، واقعی نیست اما حقیقتی است که می تواند صدها هزار مصداق واقعی داشته باشد، بیماری سستی اراده، تجربه کردن تجربه های غلط دیگران، فقدان آینده نگری، بی عاری و … دسترسی آسان به تخدیر کننده های قدیم و جدید، فرصت فکر کردن را از خیلی ها گرفته است. روز به روز یک خار از قبر گل بر دامان انسانیت می روید و سلامتی جای خود را به بازی مسخره” خماری – نشئگی”می دهد. مواد مخدر، رقیب ارزان و سهل الوصول تخدیر کننده شیمیایی را هم در کنار خود دارد. حالا هزینه سالم زیستن بالا رفته است، خیلی بالا،  کار هم کم نکرده ایم در مبارزه، شهید هم بسیار داده ایم که هر کدامشان می توانستند امیری برای شهر و دیار خود باشند ،اما با همه کارهایی که کرده ایم و می کنیم، با عرض معذرت، نمره ای بالایی  درکارنامه مان نمی بینیم. این – البته، به آن معنا نیست که کار نشده و یا کاردرست نشده است اما برای گرفتن نمره بیست، همه نوشته باید درست باشد و بیست غلط در یک دیکته ولو ۴۰۰کلمه صحیح هم داشته باشد باز هم حاصل صفر پیامد دارد. چیزی که حاصل کار ما شده است با بیش از چند هزار شهید و میلیاردها تومان پول و میلیاردها ساعت کار و میلیونها نیرو هنوز شاهد این پدیده شوم هستیم. پدیده ای که دارد با لحظه، لحظه عمرمان نهادینه می شود؟
راستی چرا؟ آیا به راستی حل معضل مواد مخدر غیر ممکن است؟ اگر چنین است پس چرا این همه هزینه می کنیم، اگر شدنی است چرا از این همه هزینه، بهره ای عاید نمی شود؟ چرا تلفظ اژغر و اشخر و اشغر هر روز بیشتر می شود، نکند در زبان شیرین فارسی بدعتی حاصل آید؟!

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*