رضا زنگوئی
نه ثروت و سرمایه در چشمم عزیز می نشیند و نه سرمایهدار می تواند به حساب سرمایه احترامم را برانگیزد. نه پست و مقام برایم ارج و قرب دارد و نه صاحب مقامان به صرف موقعیت می توانند مرا جلوی خود، دست به سینه ببینند. هیچ مقامی و هیچ موقعیتی رشکم را برنمی انگیزد اما صادقانه می گویم که مقام تو برایم رشک برانگیز است جانباز، بگذار دیگران، حتی دیگرانی که باید به تعریف تو بپردازند تو را نشناسند، مقامت را نفهمند و شکوه جاری را در نگاهت نفهمند. من اما با همه ایمانم، بزرگت می بینم جانباز که راز سربلندی هستی و من سرافکنده امتحانی که چون تو فرصت سربلندی نیافتم. می دانی که با بوی باروت و طعم گلوله و مزه زخم غریبه نیستم، اما من کجا و تو کجا؟ من خاک نشین ماندم و تو خاک را ارزشی خدایی بخشیدی. من در حسرت بهشت ماندم و تو هر جا رفتی، بهشت را نقش کردی. تو نفس به درد برآوردی تا «دردها» از جان ما برخیزد، تو راز سلامت من و ما و میهن مایی، تو سرالاسرار استقلالی، بگذار دیگران نفهمند، حتی کسانی که باید تو را بفهمند و قدر خدمت را به تو بدانند. بگذار نفهمند آنان که خدمت به تو سعادتی است که نصیب هر کس نمی شود. نعمتی است که قدر باید دانست اما… من که می فهمم تو حجت خدایی در خاک، تو هر روز شهید می شوی تا شهادت بماند و اگر امروز شهد شهادت هنوز کام ها را شیرین می کند به برکت توست که در مقام جانبازی، «هر روز شهید می شوی». تو را این سعادت است و مرا جز حسرت نصیب نیست. من حسرت می خورم، حسرت نفس هایی که به درد برمی کشی از سینه خسته.
حسرت زخم هایت که عاشقانه می خندد و به گل ها فرمان شکوفایی و به زمین فرمان بهار شدن و سبز شدن می دهد. حسرت ترکش هایی که در جانت سرود شهادت می خواند تا تو در جهان، شهادت را بسرایی. حسرت نگاه هایی که با همه غم، امید را به آدمی تعلیم می کند. حسرت دردها و زخم هایی که در وجودت بالغ می شود. حسرت «جهان اصغر» که در «جهان اکبر» وجودت زیباترین جلوه ها را به تماشا می گذارد. حسرت عصاهایی که، معجزه عشق را روایت می کند، معجزه دست هایی که ید بیضا می شوند در شب های سیاه ظلمت. دست هایی که به امامت دستان ابوالفضل، نماز وفا و شیدایی می خوانند. حسرت نفس هایی که به «تسبیح» برمی آیند و به «تهلیل» فرو می روند. حسرت چشم هایی که به بصیرت رسیده اند. حسرت همه پیکرت که «رویین تن» شده است. تو رشک برانگیزی جانباز، آن که تو را نمی فهمد، از عشق بی بهره است. آن که نشانه های خدا را در قامت تو نمی بیند، کور است. کر است آن که تلاوت آیات را از لبان خسته اما پرامید تو نمی شنود. تو گویایی مثل آب، تجسم ترانه خلقتی مثل چشمه، جاری برای همیشه. می دانی جانباز، تو مبعوث به شهادتی، تنها کسانی تو را می فهمند که سعادت ایمان را به برانگیخته مصطفی شده بعثت داشته باشند. تو مبعوث به شهادتی، شاگرد اول کلاس عشق که به مقام معلمی در کلاس معرفت و شیدایی رسیده ای پس حق دارم در حسرت چون تو شدن بسوزم. بگذار دیگران نفهمند تو را، نفهمند شهادت را، نفهمند ایثارگری را، عشق را اما تو حقیقت زیبایی هستی جانباز.